شعر برای نوجوانان
... زیرا که آفتاب
خود ذرهای ز پیکرهی کهکشان ماست
باید همیشه بود
تا آفتاب شد.
بیپرده و کنایه بگوییم که شعر،
چیزی نیست
جز گفتوگوی سادهی دلها
البته حرفهای دل ما،
باید به ژرفناكی
دریا باشد.
زیرا که در نهفت کلام آفتاب معناییست،
چونان که در صدف...
اسفند ۹۲
به دستم داد روزی مهربانی
گلی از روشنی در شب چراغی
که زیباتر از آن هرگز نیاورد
بهار مهربان درهیچ باغی
ولیکن من گل زیبای او را
به دستش دادم و با مهر گفتم:
«گلی در باغچه دارم شکفته
که صبح از خندهاش چون گل شکفتم!»
به دیدار گل خود رفته، گفتم
که با پروردنش شادم شب و روز
دمی زیبایی و شادابی او
نخواهد...
به همراهم منیژه و مهربانیهایش
به پیشوازم درا
سراسيمه، با گیسوانی در باد و
میخکی بر لبان.
خیابان تا خيابان کجاوهی خورشید
از شیشههای شکسته میگذرد.
پشت پرچینهایی از آتش صدایم کن،
با دستانی که از لایههای ویرانی
میجنبند.
در بیتو
انتهایی تمام درختان را میگریم
بر زمینی نا استوار میگذرم
در بی...
ترا به آمدنی بزرگ
میخواهم
که دریچهها
آسمان را
همه در آغوش گیرند
و خورشيد
در ادامهی زمین،
بوسههایمان باشد
بر ایمان باشد
مرداد۶۷
تو مهربان بودی
و تکه تکه، دلت را به برگها دادی
و از نهایت اندیشههای ویرانی,
به اعتماد عظیم گاه تکیه زدی
و دستهایت
- مانند رودهای بلند -
تمام پنجرهها را به کوچه مهمان کرد
و عشق آبی شد
که ما به دانش سبز گیاه تازه شویم
تو مهربان بودی
و خوب میدانستی که دوستی زیباست و خوب میدانستی
که مهربانی...
بر آبهای نقره میگذری
در سادگی ماه
با جزیرههایی از ستاره بر گیسوان
سالیانی بر این، عشق را
با من به دور ترين آسمان میخواهی
به بدايت گندم،
تا بلوغ دستها را
به آفتاب برسانیم
در آفتاب اگر
تکه زمینی از آن ماست،
بگذار تا ادامهی ما باشد
ادامه ما با هم
تا زندگی را
در جامهای سادگی بنوشیم
و عشق را
در...
خواب ديدم:
پنج گنجشک بازیگوش
از راه رسیدند و یکی یکی
نشستند لب پنجره.
شروع کردند به گفتوگو.
زبانشان را میفهمیدم
اما نمیتوانستم به همان زبان
جای دانهها را
نشانشان بدهم
نمیتوانستم بگویم:
ارزنهای لذیذ و تازه
در پاکتی قهوهای
گوشهی ایوان ماندهاند منتظر.
چیزهای دیگری هم هست،
من هم...
ای ماه، ای زیبای نزدیک و درخشان
جان و دلم را کرده زیباییت سرشار
از شوق تو چون کودکی هستم که گاهی
خواهد تو را از آسمان با گریهیزار دستان خود را میگشاید، میبرد پیش
تا گرم بفشارد تو را بر سینهی خویش
امشب بسی مرغان که میخوانند آواز
تور تو ریزد بر گلوی نرم آنها
اما سکوت ژرفی من دارد نوایی...
زمانه تیرهتر از چشمهای بستهی ماست
جهان شکستهتر از قامت شکستهی ماست
یکی شکوفه نمیبندد این درختان را
که خاک، خسته از اندیشههای خستهی ماست
چرا نه آنکه به نه توی خویش بگریزیم
که آنچه مانده هم از آتش نشستهی ماست
گسسته باد همان دستهای پیوسته
کز این معامله خواهان دسته دستهی ماست
به...
حساس میکنم همه مدارهای فضایی ترا به غفلت
پرسه میکشند
میخواهم در اکنون تو تست برآرم
ما که زمین را به سرگردانی نمیخواستيم
ما، بر لبخند و تعارف پیر میشویم.
من، تو را
به آبیترین لحظهها آرزو مندم
اگر چه دیگران
عشق را به افسانهها میبرند و تو را معمولی میخواهند
من هرگز زمین را بیتو
نپذيرفتهام...
به دوستانم، پراکنده در میهن
... و ما دریغ و درد را
نشستهایم
چون آبگینه در صفای خویشتن شکستهایم
تمام لب
تمام بال،
بستهایم
و برگهای دوستی
به دست باد میرود
و حرفها و عشقها
یکی
یکی
زباع یاد میرود
که شاخههای دست ما
شکسته است
تو رفتهای
و راه عشق بسته است
بیا که با درختها یکی شویم
بهار جاودانه...
سبز، مانند بهار
رنگ دستان تو را میگویم
من، دلم میخواهد
مثل باران باشم
که بیارم خود را
قطره
قطره
قطره
روی موسیقی خاک.
من دلم میخواهد
آفتابی باشم
يا اناری به درخت،
یا دلی باشم بر نیزهی عشق
من دلم میخواهد
توی هر کوچه که آوازی هست،
مثل توکا باشم
روی یک شاخه ی سبز
بسرایم خود را
با توام !
- گوش بده...