ازوپ
دو گاو خشمگین در مزرعهی کنار باتلاق باهم میجنگیدند. قورباغهی پیر که در باتلاق زندگی میکرد، از جنگ خشمآلود گاوها بهخود لرزید.
قورباغهی جوان پرسید: «از چه میترسی؟ »
قورباغهی پیر پاسخ داد: «نمیبینی؟ ! آن گاوی که کتک میخورد، داخل باتلاق میافتد و با سُمهای بزرگش قورباغهها را میکشد.»...
مرد روستایی شگفتانگیزترین غازی را داشت که بتوانید تصور کنید؛ او هر روز که به لانهی غاز سر میزد، با تخمی زیبا، براق و طلایی آن روبهرو میشد.
مرد روستایی تخم طلای غازش را به بازار میبرد و آن را میفروخت و بسیار زود، پولدار شد.
طولی نکشید که حوصلهی مرد روستایی از دست غازش سر رفت، زیرا غاز او...
کشاورز ثروتمندی که میدانست چند روزی بیشتر زنده نیست، از پسرهایش خواست که پیش او بیایند.
کشاورز به پسرهای خود گفت: «به چیزی که میگویم، توجه کنید. به این زمین که سالهاست به خانوادهی ما تعلق دارد، دل نبندید. در بخشی از آن گنجی پنهان شده، ولی بهدرستی نمیدانم کجای آن است. اما شما آن را میتوانید...
تعدادی ماهیخوار کشاورزی را دیدند که مزرعه را شخم میزد. آنها با حوصله کشاورز را نگاه میکردند که پس از شخم زدن زمین، دانه میکاشت. ماهیخوارها گمان کردند مهمانی در پیش دارند. از این رو پس از این که کشاورز دانهها را در زمین کاشت و به خانه رفت، بهسوی مزرعه کشاورز پرواز کردند و تا میتوانستند دانه...
دو تا دیگ، یکی فلزی و دیگری سفالی، روی اجاق بودند.
روزی دیگ فلزی به دیگ سفالی پیشنهاد کرد باهم به دنیای بیرون بروند. ولی دیگ سفالی عذرخواهی کرد و گفت برای او عاقلانهتر است روی آتش اجاق باشد.
دیگ سفالی گفت: «من بهراحتی میشکنم، میدانی که من چهقدر شکننده هستم. کوچکترین ضربه من را از میان میبرد...
طاووس با غرور بالهایش را باز کرد و با پهن کردن دُم پر زرق و برقدار خود در زیر نور آفتاب، خواست که ماهیخوار را تحت تاثیر قرار دهد.
طاووس گفت: «نگاه کن! تو چه چیز قابل مقایسهای با من داری؟ در پرهای من جلال و شکوه رنگینکمان جمع شده، در حالی که پرهای تو مثل گرد و غبار خاکستری هستند!»
ماهیخوار بال...
مدت زیادی بود که گرگ در اطراف گلهی گوسفندان پرسه میزد و چوپان با احتیاط فراوان مراقبت میکرد که گرگ برهها را با خود نبرد. ولی گرگ اصلا آسیبی به گوسفندان نمیرساند و به نظر میرسید که گرگ در نگهداری گوسفندها به چوپان کمک میکرد! سرانجام چوپان آنقدر به گرگ عادت کرد که فراموش کرد گرگ چهقدر بدجنس...
موش کوچولو که هیچ چیز از دنیا را ندیده بود، نخستینبار که خطر کرد، اندوهگین شد. این داستان ماجرایی است که موش کوچولو برای مادرش بازگو کرده است:
«بهآرامی قدم میزدم که به طرف حیاط چرخیدم و دو موجود عجیب دیدم. یکی از آنها چهرهی بسیار مهربانی داشت، ولی دیگری وحشتناکترین هیولایی بود که میتوانی...
قاطر که مدت زیادی استراحت کرده و غذای بسیار خوبی نیز خورده بود، احساس قدرت میکرد و سرش را بالا گرفته بود و با غرور میخرامید.
قاطر با خودش میگفت: «شک ندارم که مادرم دوندهای اصیل بوده. این را بهخوبی احساس میکنم.»
عصر روز بعد که قاطر دوباره یراق شده بود و احساس افسردگی میکرد، با خودش گفت: «...
یک روز خری در چراگاه میگشت که چند ملخ را دید. ملخها با خوشحالی روی علفها جیرجیر میکردند. خر با تعجب به آواز ملخها گوش کرد. آواز آنها آنقدر شاد بود که خر احساساتی شد و آرزو کرد کاش مانند ملخها بتواند بخواند.
خر محترمانه از ملخها پرسید: «این صدای زیبای شما از کجاست؟ آیا خوراکی مخصوص یا شهد...
گرگ گرسنه بهدنبال بزی بود که نوک صخرهای در حال جست وخیز بود، جایی که پنجهی گرگ به آن نمیرسید.
گرگ که وانمود میکرد نگران سلامت بز است، فریاد زد: «آنجا برای تو خیلی خطرناک است، اگر بیفتی! لطفا به حرفم گوش کن و پایین بیا! این پایین بهترین چیزها را میتوانی پیدا کنی، خوشمزهترین علفهای این...
سگ در آخوری که پُر از علفهای خشک بود، خوابش بُرده بود. گلهی گاوهای خسته و گرسنه که از مزرعه برگشتند، سگ را بیدار کردند. سگ عصبانی شد و به گاوها اجازه نداد به آخور نزدیک شوند و طوری دندانهایش را نشان میداد که انگار آخور پُر از گوشت و استخوان است!
گاوها با بیزاری به سگ نگاه میکردند که یکی از آن...
خرسی در جنگل بهدنبال نشانههای روی درختهایی بود که به زمین افتاده بودند، جایی که زنبورها در آن عسل مخفی کرده بودند.
خرس بادقت دماغش را نزدیک تنهی درختی برد تا بداند زنبورها در کندویشان هستند یا نه. در همان هنگام، دستهای زنبور با شهد فراوان از مزرعهی شبدر برمیگشتند که خرس را دیدند. آنها که...
خرگوش که برای خوردن شبدر از لانهاش بیرون رفت، فراموش کرد در را قفل کند. پس راسو بهآرامی وارد لانهی خرگوش شد.
هنگامی که خرگوش به لانهاش برگشت، راسو را دید که در لانهی او نشسته، دماغش را از در بیرون گذاشته است و هوای تمیز بیرون را تنفس میکند.
خرگوش، (در حد یک خرگوش) بسیار عصبانی شد و از راسو...
چند سگ گرسنه چند تا پوست گوسفند را در جوی آب دیدند. دباغ آنها را در آب خیسانده بود. این پوستها غذایی عالی برای سگهای گرسنه بود، اما عمق آب زیاد بود و سگها به آنها دسترسی نداشتند. پس دور هم جمع شدند و به این نتیجه رسیدند که همهی آب جوی را بخورند.
سگها شروع کردند به نوشیدن آبهای جوی، و تا...