محمود کیانوش
اسب خورشید
با نفسهای تندش میآید
تا به نزدیکی ساحل شب
سم فرو کوبد و گرد سرخی برانگیزد از جای
یال شنگرفیاش از عرق گشته نمناک
از دهانش کفی سرخ بیرون فشاند.
شب میآید، شب تیره، آرام
دست خود را میان دو گوشش
میگذارد
پنجهاش را به همرم نفسهای او مینوازد
میگشاید از او بند و افسار
اسب سرکش
با...
شب را تو اگرچه دست بسته
با میخ هزارها ستاره
بر سینهی اسمان بدوزی
چون سر بزند سحر دوباره
شب رفته و جای او نشسته
بر دامن آسمان چه روزی!
شب را تو به بند اگر کشی سخت
در خانهی صدهزار اختر
با رشتهی بادهای پر زور
با قفل بزرگ ماه بر در
مانند غمی سیاه، او رخت
میبندد و میگریزد از نور!
...
به دستم داد روزی مهربانی
گلی از روشنی در شب چراغی
که زیباتر از آن هرگز نیاورد
بهار مهربان درهیچ باغی
ولیکن من گل زیبای او را
به دستش دادم و با مهر گفتم:
«گلی در باغچه دارم شکفته
که صبح از خندهاش چون گل شکفتم!»
به دیدار گل خود رفته، گفتم
که با پروردنش شادم شب و روز
دمی زیبایی و شادابی او
نخواهد...
ای ماه، ای زیبای نزدیک و درخشان
جان و دلم را کرده زیباییت سرشار
از شوق تو چون کودکی هستم که گاهی
خواهد تو را از آسمان با گریهیزار دستان خود را میگشاید، میبرد پیش
تا گرم بفشارد تو را بر سینهی خویش
امشب بسی مرغان که میخوانند آواز
تور تو ریزد بر گلوی نرم آنها
اما سکوت ژرفی من دارد نوایی...