فهرست فایل های صوتی منتشر شده در پادکست آوای کتابک

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با فهرست فایل های صوتی منتشر شده در پادکست آوای کتابک را مشاهده کنید.

زیر دسته بندی ها
وادل یک اردک تپلی بود، با پرهای سفیدبرفی، پاهای پره‌دار، و نوک نارنجی روشن. اون با بیشتر اردک‌های توی آبگیر تفاوت داشت. موقعی که اردک‌های دیگه با سرعت حرکت می‌کردن، اون  آروم راه می‌رفت و با هر قدم، به عقب و جلو، و به این طرف و اون طرف خم می‌شد. در یک روز آفتابی زمستون، وادل مثل همیشه داشت توی آبگیر شنا می‌کرد. یک طرف آبگیر با یخ پوشیده بود، چون به اندازهٔ طرف دیگه آفتاب نمی‌گرفت. وادل از قسمت‌های گرم‌تر آبگیر که یخ نداشت، لذت می‌برد. اون خیلی دوست داشت که لای شاخه‌های درخت‌هایی که روی آب خم شده بودن پنهون بشه، و اینطوری، خودش رو از باد و هوای بد حفظ کنه.  
یکشنبه, ۲۱ دی
جغد گفت: «اون دختره رو نگاه کنین. من هر روز می‌بینمش که با مادرش میاد جای صندوق پست. امروز تنهاست و یک نامه هم تو دستشه که می‌خواد پست کنه. من می‌گم نمی‌تونه پستش کنه. آخه قدش خیلی کوتاهه.» کرکس گفت: «من می‌گم می‌تونه. حالا دیگه قدش بلند شده. مادرش از مدت‌ها پیش باید بهش اجازه می‌داد که اون خودش این کار رو بکنه.» و بعد با نوکش فوت محکم و صداداری کرد.
چهارشنبه, ۱۷ دی
مادر صدا زد: «تیمی، دیگه وقتشه که برای مدرسه آماده بشی.» تیمی فریاد زد: «امروز نمی‌خوام برم. می‌ خوام امروز برم باغ‌وحش.» و بعد کتاب‌هاش رو پرت کرد روی زمین؛ داد کشید و پاهاش رو به زمین کوبید. مادر گفت: «تیمی، این همه سروصدا درنیار. دیگه هم با من جروبحث نکن. هیچ راه دیگه‌ای نداری. امروز باید بری مدرسه.» بعد دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و زیرلب گفت: «وای که چقدر سروصدا زیاده.»
یکشنبه, ۱۴ دی
آنگوس قدم‌زنان در خیابون پیش می‌رفت و جلوی ویترین همه‌ی فروشگاه‌های جورواجور می‌ایستاد تا اون‌ها رو تماشا کنه: «اون نونوایی، اون هم گوشت‌فروشی، ماهی‌فروشی، خواروبارفروشی، و شیرینی‌فروشی. اما اصلاً عسل‌فروشی اینجاها نیست.» خوراکی دلخواه آنگوس، عسل بود. شب که می‌شد توی کلبه‌اش می‌نشست و پنجه‌اش رو توی کوزه‌ی عسل فرو می‌برد و بعد، ذره‌ذره عسل رو می‌لیسید: «وقتی که هیچی عسل‌فروشی نیست، پس من از کجا عسل بخرم؟»
شنبه, ۶ دی
برگ‌های پاییزی از درختان کنده می‌شدن و روی زمین می‌افتادن. ایگی عنکبوت و دوستانش موقع برگ‌ریزان رو خیلی دوست داشتن. ایگی به دوستانش بیگی، میگی و جیگی گفت: «بیاین بازی کنیم. من چشم می‌گذارم و می‌شمرم، شماها برین قایم بشین.» ایگی چشم گذاشت و شروع کرد به شمردن، و بقیه رفتن زیر برگ‌ها پنهون شدن.
چهارشنبه, ۳ دی
پروانه‌ای پروازکنان از کنار رومپر سنجاب، که ایستاده بود و یک هسته‌ی کاج رو توی دستش گرفته بود و دندون می‌زد، گذشت. پروانه‌ی بسیار قشنگ و رنگارنگی بود. رومپر هسته رو انداخت و به دنبال پروانه دوید.
سه شنبه, ۲۵ آذر
یکی از اون روزهای خواب‌آور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کم‌آب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانه‌شون رو – هر چی که باشه –  انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچه‌ها، وقت کاره.» هری، هیو، هالی و هانی روی توده‌ای از علف نرم خوابیده بودن. خانم هیپو بالای سرشون رفت و فریاد زد: «بلند شین! وقت کاره!» بچه‌ها شروع کردن به غرولند و شکوه و شکایت. هالی گفت: «مامان، ما نمی‌خوایم کار کنیم. می‌خوایم توی رودخونه آبتنی کنیم و دنبال پروانه‌ها بدویم.»
یکشنبه, ۲۳ آذر
سه تا پرنده روی یک شاخه‌ی زردرنگ نشستن و جیرجیر و جیک‌جیک کردن و پرهاشون رو نوک زدن و تمیز کردن. اندرو توی لونه‌اش دراز کشید و لول خورد و وول خورد: «یک بالش تازه لازم دارم. این بالش دیگه کهنه و ناصاف شده.» خمیازه کشید و کش‌وقوس رفت: «من هم دیگه باید بلند شم. با این سروصدا و جیک‌جیک پرنده‌ها نمی‌تونم بخوابم.» اندرو از لونه‌اش بیرون خزید و برای پیداکردن خرده‌های نون یا تکه‌های پنیر، دور آشپزخونه به راه افتاد. وقتی که به دنبال غذا حسابی به همه جا سر کشید، یک گوشه نشست و شکم پرشده‌اش رو نوازش کرد.
سه شنبه, ۱۸ آذر
یکی از اون شب‌های گرم و مرطوب تابستون بود. توی غار هانی خرسه، هوا گرم‌تر از بیرون بود. هانی نمی‌تونست بخوابه: لولید و چرخید؛ اما هوا خیلی گرم بود و نمی‌شد خوابید. هانی رفت بیرون. امیدوار بود که نسیمی بوزه و خنکش کنه. روی یک تخته‌سنگ نشست و به آسمون تیره نگاه کرد. صدای جیرجیر جیرجیرک‌ها و قورقور قورباغه‌ها رو می‌شنید. ستاره‌های بسیاری توی آسمون می‌درخشیدن. ماه هم کامل بود و تو آسمون، نورافشانی می‌کرد.
شنبه, ۱۵ آذر
انبار پر از کیسه‌های بذر بود. میلی و مادی موشه، از سوراخ لونه‌شون نگاه کردن و امیدوار بودن که اون دو تا گربه، اون دور و بر نباشن. میلی گفت: «من گرسنه‌ام. می‌خوام برم یک‌کم از اون بذرها بخورم. باید خیلی خوشمزه باشن.» بینی مادی تکون خورد: «ببین می‌تونی گربه‌ها رو این دور و بر ببینی؟» میلی گفت: « آره. می‌بینمشون. بالای کیسه‌های بذر خوابیده‌ان.» مادی زیرزیرکی خندید: «فکر می‌کنم بتونیم بدون این که اون‌ها بیدار بشن، یک‌کم از اون بذرها برداریم و برگردیم به لونه‌مون.»
چهارشنبه, ۱۲ آذر
هکتور، اسب آبی، تمام روز توی رودخونه بود. اون پرنده‌ها و حشره‌ها و شیرها و ببرها رو می‌دید، اما اهمیتی نمی‌داد. اون یک اسب آبی بود، سلطان رودخونه. هکتور توی آب‌های گل‌آلود دراز می‌کشید، و برگ‌ها و میوه‌ها و گیاهان رو می‌خورد. هیچوقت ماهی یا پرنده یا حشره نمی‌خورد. یک روز شیر اومد کنار رودخونه تا آب بخوره و هکتور رو دید: «می‌شه بیام توی رودخونه کنار تو؟» اما وقتی پنجه‌اش رو توی آب زد، گفت: «ولش کن. آب خیلی سرده. فکرش رو که می‌کنم می‌بینم که دلم نمی‌خواد بیام توی آب.» و بعد غرید و دوید توی جنگل. هکتور اهمیتی نداد. اون اسب آبی بود، سلطان رودخونه.
سه شنبه, ۱۱ آذر
ادوارد توی رختخواب گرم و نرمش، زیر پتو دراز کشیده بود. بالشش نرم و سبک بود و احساس خوشی به ادوارد می‌داد. همونطور که دراز کشیده بود، متوجه شد که چقدر همه‌جا آرومه. صدای جیرجیرک‌های بیرون خونه و حتی صدای وزش باد رو نمی‌شنید. چشم‌هاش رو بست و به خواب رفت. چند ساعت بعد، وقتی هوا تاریک شد، صدای خش‌خشی رو از بیرون، نزدیک پنجره شنید. ادوارد بلند شد توی رختخواب نشست: «صدای چی بود؟ صدای باد بود یا جیرجیرک؟» صدا قطع شد، و ادوارد دوباره دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. چیزی نگذشت که باز همون صدا رو شنید. دوباره بلند شد و نشست: «این صدای چی بود؟»
شنبه, ۸ آذر
بنجامین خرسه از وسط پارک گذشت. آفتاب گرمی می‌تا‌بید و بنجامین این گرمای خوش رو روی موهای قهوه‌ای‌رنگش احساس می‌کرد. روی علف‌ها نشست تا فرود اردک‌ها در آبگیر رو تماشا کنه. وقتی شروع کردند به کواک‌کواک، بنجامین هم شروع به خنده کرد. کواک‌کواک! کواک‌کواک! کواک‌کواک! اون می‌دونست که به زودی، اون‌ها به سمت جنوب پرواز می‌کنن تا زمستون رو در اونجا بگذرونن.
شنبه, ۱ آذر
گل‌گندم‌ها پشت سر هم سر از زمین بیرون می‌آوردن. هولی وسط گل‌ها نشست. اون از زنبورهایی که وزوزکنان از گلی به گل دیگه می‌رفتن نمی‌ترسید. پروانه‌ها دور سر هولی بالا و پایین می‌رفتن. در میان گل‌گندم‌ها، گل‌های دیگری هم روییده بودن. هولی زاغک‌های قرمز روشن، گویچه‌های کرک‌پوش، شبدرهای صورتی، میناهای سفید با نقطه‌ی زرد روشن، و آلاله‌های لیمویی رو می‌دید.
چهارشنبه, ۲۸ آبان
روزی روزگاری، اژدهایی بود که در یک غار تاریک زندگی می‌کرد. اون می‌خواست کمی سوپ درست کنه، اما تنها چیزی که توی غار داشت، آب بود، که تموم روز … چیک … چیک … چیک … صدا می‌کرد. «فهمیدم! یک دیگ آب می‌برم پایین تپه و بعدش می‌تونم یک‌کم سوپ درست کنم.» اژدها دیگ سیاهش رو آورد و توی اون آب ریخت و برد پایین تپه. اونجا با چوب، آتشی روشن کرد و چیزی نگذشت که آب به جوش اومد. یک دسته پرنده‌ی آبی که داشتن از اونجا می‌گذشتن دیگ سیاه رو دیدن. یکی از اون‌ها گفت: «داری سوپ درست می‌کنی؟» اژدها گفت: «بله، سوپ درست می‌کنم. سوپ سنگ. خیلی خوب می‌شه.»
سه شنبه, ۲۷ آبان
مامان پوسوم، بچه‌اش آلبرت رو تکون می‌داد تا بخوابه. اون با دمش از شاخهٔ درخت آویزون شده بود و آروم به عقب و جلو تاب می‌خورد. جنگل، ساکت و آروم بود، درست همونطور که آلبرت دوست داشت. پروانه‌ها دور و بر گل‌ها پرواز می‌کردن، اما صدایی از اون‌ها برنمی‌خاست. آلبرت چشم‌های بزرگ قهوه‌ای‌رنگش رو بست و در حالی که مادرش آروم لالایی می‌خوند، به خواب رفت. «غرررر! غرررر! غرررر!» آلبرت چشم‌هاش رو باز کرد و هق و هق، شروع کرد به گریه. مادر هم از این صدا خوشش نیومده بود. آلبرت با شکایت گفت: «من می‌ترسم مامان!»
یکشنبه, ۲۵ آبان
بادی پروانه، دلش نمی‌خواست همراه پروانه‌های دیگه به سمت جنوب پرواز کنه. هر سال همینطور بود. همه‌ی پروانه‌های جنگل به دنبال آب‌وهوای گرم به سمت جنوب پرواز می‌کردن. اما امسال، بادی دلش نمی‌خواست با اون‌ها بره. در حالی که همه‌‌ی پروانه‌ها پروازکنان دور می‌شدن، بادی به سمت دیگه‌ای پرواز می‌کرد. اون از بالای دریاچه و از میون کاج‌های بلند پرواز می‌کرد. وقتی برگشت تا نگاهی بندازه، حتی یک پروانه هم به چشمش نخورد. در حالی که در آسمون خلوت پرواز می‌کرد، ترانه‌ای رو با خودش زمزمه می‌کرد. ناگهان از پهلو، باد تندی بهش خورد: «چی بود؟»
شنبه, ۲۴ آبان
ده لاکپشت دریای عمیق در یک صف شنا می‌کردن؛ یکی رفت که تخم بذاره و نه‌تای دیگه باقی موندن. نه نهنگ حال خوشی داشتند، که یکی، جلبک خورد و هشت‌تا موندن. از هشت مارماهی برقی، یکی که اسمش کوین بود به خودش برق زد و هفت تا موندن. هفت اسب دریایی داد می‌زدن و با شادمانی می‌تاختن؛ یکی راهش رو گم کرد و شش تا موندن. شش میگوی حراف، خوش بودن که زنده‌ان؛ کوسه یکی از اون‌ها رو خورد و پنج تا موندن. پنج ماهی پرنده در هوا اوج گرفتن؛ یکی خورد به یک مرغ دریایی و چهارتا موندن.
سه شنبه, ۲۰ آبان
گاوه گفت: «ماااا! ماااا!» فِرِد مزرعه‌دار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاه‌ها بخواب تا من بقیه‌ی حیوون‌ها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون. گوسفنده گفت: «بعععع! بعععع!» فِرِد مزرعه‌دار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاه‌ها کنار گاوه بخواب تا من بقیهٔ حیوون‌ها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون. گاو روی کاه‌ها خوابید، اما گوسفند که گرسنه بود، یک کپه ذرت رو که فرد تازه چیده بود دید و ده تا از اون‌ها رو خورد. گاو که گوسفند رو مشغول خوردن دید، به سمت ذرت‌ها رفت و بیست‌تا از اون‌ها رو خورد. اردکه گفت: «کواک کواک! کواک کواک!»
یکشنبه, ۱۸ آبان
از وقتی که گیلمر به دنیا اومده بود، این اولین روزی بود که از غار بیرون می‌اومد. مادرش لونا می‌خواست اون رو بگردونه تا دنیا رو کشف کنه. «گیلمر، عزیزم! از پهلوی مامان دور نشو. چیزهای زیادی هست که ممکنه بهت صدمه بزنه. دنبالم بیا تا بعضی از عجایب طبیعت رو بهت نشون بدم.» بعد دست گیلمر رو گرفت و با خودش توی جنگل برد. گیلمر پرسید: «مامان، اون چیه؟» و به یک گل زرد اشاره کرد. لونا گفت: «اون نرگسه. گل نرگس تو بهار باز می‌شه. خوشت میاد؟ قشنگه، نه؟» گیلمر خندید: «برا چی اون شکلیه؟» لونا براش توضیح داد: «زنبورها می‌رن اونجا و گرده جمع می‌کنن تا باهاش شهد و عسل درست کنن.»
شنبه, ۱۷ آبان