همزمان با خوانش داستان «هفت اسب، هفت رنگ» در موسسه رنگین کمان سپید، آنرا در گروه پژوهش انجمن دوستداران ادبیات کودک هم جمعخوانی کردیم و مفصلاً درباره آن صحبت نمودیم و قرار شد هریک داستانی بر این مضمون بنویسند.
فریده سبزعلیزاده
به اعتقاد بسیاری از پژوهشگران یکی از عواملی که سبب ایجاد و پرورش خلاقیت در انسان بهویژه کودکان میشود، تخیل و خیالپردازی است که این عامل خود یکی از ویژگیهایی است که برخی نویسندگان تلاش میکنند در خواندنیهای کودک و نوجوان گنجانده و موجب لذت خواندن و ارتقای خلاقیت او شوند. از سوی دیگر شناخت و آگاهی از محیط پیرامون خود، یکی دیگر از عواملی است ادبیات به عنوان ابزاری مؤثر در این مهم ایفای نقش میکند و یاریگر کودک است. میتوان گفت پیوند تخیل و واقعیت سبکی است که در ادبیات کنونی کودک، به آن توجه خاص میشود.
داستان «هفت اسب، هفت رنگ» نمونهای از این گونه است. این داستان روایتگر دخترکی است که از ناحیه پا ناتوان از حرکت است. او از پنجره خیال خود، هفت اسب را میشمرد که جز یکی از آنها، سایر اسبها صاحب رنگ، جا و مکان و فکر هستند. هر یک از اسبها، بخشی از رنگ، جا و فکر خود را به او میدهند و اسب بیرنگ، بیمکان و بیفکر صاحب همه رنگها، جاها و تفکرات از سایر اسبها میشود. اسبها صاحب بچه میشوند و پس از گذشت یک سال، زمان بازگشت میرسد. اسب کوچک هفت رنگ، هفت جا و هفت فکر، تند و تیزتر خود را به زیر پنجره خیال دخترک میرساند و از رنگها، جاها و فکرهای خود به دخترک میدهد و او را سرشار از شادی میکند تا در پایان، قصه «هفت شب، هفت ماه» را با هم بسازند.
نویسنده بسیار آگاهانه خیال دخترک را از اتاق خانه به پرواز درمیآورد؛ مکانی امن تا از پنجره آن _که نمادی است از روزنهای به دنیای دیگر_ سفر خیالی خود را به همراه اسبان عروسکی که از سقف اتاق او با بندی آویزان هستند، آغاز کند. در تصویر صفحه اول کتاب که داستان شروع میشود، دخترک روی تخت، پشت به پنجرهٔ بستهٔ اتاق دراز کشیده است؛ پنجرهای با پردههای خاکستری و بیحرکت که آسمان خالی از نور و رنگ از آن دیده میشود. اسبهای آویزان از سقف، همگی فاقد رنگ هستند، گلدانها جز چندتایی از آنان، رنگی ندارند اسبی که لای در خروجی ایستاده است، پشت به دختر و خاکستری رنگ است.
اما در پایان داستان و صفحه پایانی، دخترک رو به پنجره باز اتاق دراز کشیده و پردههای اتاق دارای رنگ و حرکت هستند و آسمان مهتابی است؛ اسبهای عروسکی آویزان از سقف، دارای رنگ، گلدانها همگی سبز و درختی پر شاخ و برگ در گوشه اتاق خودنمایی میکند. اسب صاحب همه رنگها لای در اتاق، رو به دخترک ایستاده است. نویسنده و تصویرگر هر دو در انتخاب واژگان، تصاویر و رنگها هوشیاری ویژهای داشتهاند و با خبرگی، داستان و تصویر را همزمان پیش میبرند تا جایی که تصاویر هم قابل خواندن است و در کنار یکدیگر، ارزش پیام داستان را که همانا بخشش، امیدواری، حرکت رو به جلو، ارتقای کیفیت زندگی است را به یُمن با هم بودن دو چندان میکند.
هنر نویسنده در این است که عناصر آشنا و معمول را در زندگی، آشنازدایی کرده و آنها را در فضایی تخیلی قرار داده و سفر خیالی را برای دخترک رقم میزند؛ او که قادر به حرکت نیست. نویسنده با انتخاب شخصیت اسب که به دوندگی و تیز و تند دویدن شهرت دارد، سفر دختر را آغاز میکند و اجازه میدهد با اسبی هفت رنگ، با تفکر بیشتر به همه جا سفر کند: کوه، دشت، دره، بیابان، تپه، جنگل و کنار دریا که این خود نشان از آن است که زندگی با کنار یکدیگر بودن و برطرف کردن نیازها به کمک همدیگر، سبب ارتقا و تحرک بیشتر میشود.
شاید انتخاب هر یک از عناصر داستان ساده به نظر برسد، اما به واقع این گونه نیست. انتخاب اسب نماد حرکت و سرعت عمل، خانه نمادی از امنیت، پنجره دیدگاه و روزنه امید، مکانهایی مثل کوه، دشت ، جنگل و ... نمادی از دنیا و تفکر متفاوت، تولد بچه اسبها نمادی از زایش و بازگشت، نمادی از اصالت است. بازگشت به خانهای امن است که در این داستان خانه دخترک است.
در این داستان دخترک به دلیل ناتوانی از حرکت، برای سازش خود با این ویژگی و امید به روزهای بهتر و حرکت رو به جلو، دنیایی پر از حرکت را در رؤیای خود تصویر میکند تا توان رویارویی با مسائل پیرامون خود را پیدا کند. تصاویر کتاب نیز گویای چنین مسئلهای است؛ او از سمت چپ در صفحه ابتدایی به سمت راست در انتهای داستان حرکت میکند. پنجره بسته، باز و پردههای بیحرکت در انتهای داستان دارای حرکت است. در پایان، از تصویر ویلچر اول داستان خبری نیست و دخترک از این لحظه به بعد با تمامی تفکراتی که دریافت کرده، میتواند به همه جا سفر کند و آسمان، صاف و مهتابی است.
اما در بررسی ساختاری این داستان، باید به چند نکته توجه کرد:
- واژههای مورد استفاده در داستان متناسب با سن کودک است؟
- توصیفهای ذهنی و کنشهای انتزاعی مورد استفاده تا چه حد مورد قبول است؟ (برای کودک)
- ساختار جملهها؛ چگونهاند؟ آیا پیچده یا سادهاند؟
- آیا مخاطب کودک میتواند با لحن حاکم بر داستان ارتباط برقرار کند؟
- تصاویر با متن هماهنگ است؟
- روابط علت و معلولی در داستان چگونه است؟
- عناصر داستان اعم از شخصیتها، زاویه دید، فضاسازی (زمان و مکان) و کنشها چگونهاند؟
واژگان آشنا و جملات کوتاه، نشان از عدم پیچیدگی ظاهری دارد؛ به واقع در ظاهر، عاری از پیچیدگی است و به نظر میرسد کودک خردسال باید با این جملات مشکلی نداشته باشد اما چینش آنان در کنار یکدیگر و در جملات پدید آمده، منجر به ایجاد فضایی انتزاعی شده که کنشها در آن صورت میگیرد. داستان در عین سادگی، دارای لایههای پنهان و عمیقی است که گستردگی معنا و مفاهیم آن بسیار است؛ مانند «دخترک همچنان زمزمه میکرد و از پنجره خیالش دشت را میدید. (ص ۳)»، «هر کدام از اسبها رنگی به اسب بیرنگ دادند. (ص ۶)» یا «هر کدام از اسبها پارهای از جای خود را به اسب هفتم دادند. (ص ۱۱)»
کودک خردسال معمولاً با دنیای واقعی اطراف خود ارتباط برقرار میکند پس سعی میشود نوشتار آنان از انتزاع دور بماند اما در این جا فضای درون متن فضای خیالی دخترک است. گرچه هر بخش مستقل از بخش دیگر روایت میشود اما در نهایت ذهن دخترک است که هر بخش را ساخته و به هم پیوند میدهد.
رابطه علت و معلولی در داستان دیده نمیشود و از آن ویژگی طرح که تعادل، ایجاد گره، تعلق، گرهگشایی و رسیدن به تعادل مجدد است، مشاهده نمیشود. شاید بتوان گفت داستان هر بار با رسیدن اسب هفتم به رنگ، جا و مکان، تفکر، زایش و سرانجام رسیدن به منزل دخترک به تعادل میرسد. آیا نویسنده با گرهگشایی و به تعادل رساندن هر بخش از داستان، لذت مشارکت و حضور خواننده را از او سلب نمیکند؟
طرح داستان در ذهن راوی است و این ذهن دخترک است که مانند دوربین، خواننده را به هر کجا که میرود، میبرد. شاید نویسنده در این جا با بهرهگیری از این ویژگی و از زاویه دید دخترک، سعی در همراه کردن خواننده کودک و همراهی او را در پی داشته باشد و از سوی دیگر تلاشی برای بازتاب ذهن دخترک.
در این جا، زمان و مکان تا حدودی مدیون تصاویر است؛ چرا که از موقعیتی به موقعیت دیگر در نوسان است، بدون رابطه علّی. ایجاد موقعیتهای گوناگون و با فاصله، خوانش داستان را برای کودک خردسال گرچه مشکل نمیکند، اما آیا نویسنده با دستمایه قرار دادن سفر خیالی و ذهنی دخترک توانسته است مشارکت و همدلی خواننده کودک را همراه داشته باشد؟ شاید نویسنده درک و دریافت درونمایه را بر عهده توانایی خواننده گذاشته است. آیا کودک خردسال درک این فضا را دارد؟
تصاویر تماماً در خدمت متن است؛ در واقع تصاویر خود به تنهایی و بدون متن، داستانی است که هر کودکی قادر است با مشاهده آن روایت خود را داشته باشد.
نویسنده به سراغ مفاهیمی رفته است که نیازمند تفکر و تأمل است. مخاطب باید بار معنایی موقعیتهای ایجاد شده در داستان را دریابد و درک کند و با اندیشیدن درباره آن به درونمایه برسد. کنشگر اصلی داستان، ذهن دخترک است که مخاطب را با خود به سفر خیالی میبرد و حتی تا پایان داستان آن طور که در تصاویر نیز مشخص است، ادامه دارد. داستان از صحنه واقعی اتاق تاریک دخترک آغاز میشود و به صحنه سبز اتاق او به پایان میرسد؛ سفری خیالی و خوش برای دخترک و پایانی دلپذیر برای خواننده. آیا داستان را ذهن کودک به پیش میبرد یا ذهنیت بزرگسال نویسنده تا سعی کند اتفاقات رخ داده در داستان را به گونهای بیافریند که با تغییر شرایط به بهبود وضعیت دخترک کمک کند؟
زهره خرمی
هفت اسب که با هم همه جا میرفتند و هیچ وقت از هم جدا نمیشدند. هرکدام از آنها مشکلی داشت، همگی به او کمک میکردند. هفت اسب که هرکدام رنگی داشتند و هرکدام فکری داشتند، با هم از جنگلهای سرسبز عبور میکردند، از کنار اقیانوسها و دریاها میگذشتند و به ماهیهای رنگارنگ خیره میشدند.
هفت اسب که زیر سایه درختان میآرمیدند. هفت اسبی که در شبهای تاریک چشم به آسمان میدوختند و ماه و ستارهها را تماشا میکردند و از روی صورتهای فلکی راهشان را انتخاب میکردند. هر شب جایی جدید و تازه میرفتند. با هم خیلی خوش بودند، همهشان با هم صمیمی بودند؛ انگار فقط یک اسب بود و نمیتوانستی بفهمی یکی بود یا هفتتا.
عفت خرمی
اسب هفت رنگ _که از هر اسب، رنگی گرفته بود و از هر اسب، جایی گرفته بود_ شروع به جولان دادن در دشت و کنار دریا کرد. از آب دریا نوشید و به طرف تپه دوید. رفت بالای تپه ایستاد و اطراف را نظاره کرد؛ دشت و جنگل را نظاره کرد که هر اسبی مشغول جولان دادن در یک جایی بود. اسب هفتم به تاخت به پایین تپه دوید و میان جنگل رفت و از علفهای تازه خورد و از جویبارهای جاری کف جنگل نوشید.
آنگاه، به تاخت میان دشت دوید. خورشید در آسمان آبی میدرخشید و اسب غرق در لذت بود و سر و گوشش را به سر و گردن اسبها که در دشت بودند، میمالید و از شادی یورتمه میرفت. از تابش انوار خورشید بر روی تنش، حس خوبی داشت. به دریای آبی رنگ نگاهی کرد؛ حس کرد دوست دارد سوار قایقی شود که اسبی خاکستری رنگ بر آن سوار بود و به همراه او روی موجهای دریا قایقسواری کند، حس کرد تمام خوشیها در دنیای پیرامونش شناور است و او را احاطه کرده است.
پیش خودش فکر کرد: آیا اسبهای دیگر هم مانند او شاد و مسرورند؟ آیا این لذت را میتوانست با دیگران تقسیم کند؟
فخری ذهبیون
مسابقه اسبسواری بود. اسب تیزپا سریع شروع به دویدن کرد. او فکر میکرد چگونه بدود تا دختر بتواند در مسابقه برنده شود. دختر ماهها بود که تمرین میکرد و میخواست برنده شود اما چگونه میتوانست با این پاهای ناتوان در مسابقه برنده شود؟
اسب خیال داشت حتماً به او کمک کند. اسب میخواست دخترک را شاد ببیند و هیچ اندیشهای در سر نداشت مگر پیروزی دختر در میدان مسابقه.
و به راستی که کوششهای اسب به ثمر نشست و اسب و دختر سوار بر پشتش زودتر از همه به هدف رسیدند و دختر سوار او را در آغوش گرفت و یالهای بلندش را نوازش داد.
فریده سبز علیزاده
اسب به دخترک قول داده بود که خیلی زود برگردد اما سفرش هفت روز طول کشید. دخترک چشم به پنجره اتاقش دوخته بود. اسب هرچه بیشتر به دخترک فکر میکرد، تندتر میدوید. در سرش فکرها بود و نگاهش از آن چه دیده بود، سرشار. دخترک منتظر بود. شب از نیمه گذشته بود که اسب پس از گذشتن از دشت، درّه، دریا، تپه، جنگل و بیابان به نزدیک خانه دخترک رسید. ماه به پشت دیوار خانه رسیده بود. اسب سرش را از پنجره اتاق دخترک داخل کرد. دخترک لبخند زد و به اسب چشم دوخت. اسب نگاه او را خواند و سرش را تکان داد. دخترک سرشار از شادی شد و به اسب گفت: «برایم قصه هفت شب، هفت ماه را بگو.»
پروین مدحخوان
یکی بود، یکی نبود. خوابیده بودم و خوابهای درهمی میدیدم از خواب پریدم و کنار حیاط خانه، پشت درختها، رؤیای همیشگی من ایستاده بود: اسب آرزوهایم.
با شوق از رختخواب پریدم بیرون و دیدم که کنارش بودم و نفس گرم اسب به صورتم خورد. سوار بر او به دشت و چمنزار رفتم و در آن جا اسبهای دیگر را از دور دیدم. اسب من شیههای کشید و آنها دور هم جمع شدند. دیدم همگی با هم هفت اسب شدند و با هم همراه من به کنار دریا رفته و با هم دویدند. چه خوب بود که هفت اسب با همدیگر به همه جا میرفتند. انگار همه اسبها در اصل یکی بودند و به هر جا که میخواستند میرسیدند.
بعد از خواب رؤیایی خود پریدم و دیگر نه اسبی بود و نه رؤیایی
سارا موسویون
هفت اسب بودند که هفت رنگ داشتند و نداشتند.
اسب هفتم سیاه بود. میگفت: «من سیاهم؛ به رنگ شب، به رنگ موهای بلند و چشمان پر فروغ دختران. من سیاهم به رنگ سیاهچادرهای عشایر. من میتوانم در تاریکی پنهان شوم تا کسی مرا نبیند. هرجا که بروم، هرجا که دراز بکشم، خواب و آرامش و استراحت میآید.
اسب ششم قرمزرنگ بود. میگفت: « من قرمزم؛ به رنگ خون جاری و حیاتبخش در رگهایتان، به رنگ گیلاسها و آلبالوهای رسیدهٔ بهاری. من قرمزم به رنگ هندوانه آبدار. هرجا که بروم، هرجا که چهار نعل بتازم، گلها از من رنگ میگیرند و میوهها خود را به من میآرایند.
اسب پنجم زردرنگ بود. میگفت: «من زردم؛ به رنگ خورشید تابان که به همه جا انرژی میبخشد. من به رنگ گندمهای رسیده و قدبلندم و ذرتهایی که از شدت پرباری، پوست ترکاندهاند. هرجا که بروم، هرجا که بچرخم و یالم را تکان دهم، فضا روشن میشود، نور میآید.
اسب چهارم سفیدرنگ بود. میگفت: «من سفیدم؛ به رنگ لباس عروسها. به رنگ پنبههای نرم و لطیف. من سفیدم به رنگ برّه بازیگوش گلّه، به رنگ صلح و آرامش. هرجا که بروم، هرجا که شیهه بکشم، شاپرکها پرواز میکنند، از گلی به گل دیگر میپرند و صلح و شادی را زمزمه میکنند.
اسب سوم قهوهای بود. میگفت: «من قهوهایام؛ به رنگ خاک، خاک زندگیبخش. من قهوهایام به رنگ تنه چوبین درختان. هرجا که بروم، هرجا سُم بکوبم، گیاهان رشد میکنند، جوانهها سر از خاک بیرون میآورند و شکوفهها سرک میکشند.
اسب دوم نقرهای بود. میگفت: «من نقرهایام؛ به رنگ دریا زیر نور ماه. من نقرهایام به رنگ آبشار. هرجا بروم، هرجا که بدوم، آبها جاری میشوند و بالا میآیند.
اسب یکم اما رنگ نداشت. کسی او را نمیدید. کسی از او رنگ نمیگرفت. اسب یکم ناراحت و غمگین بود.
_ نگاهش کن، ببین هیچ رنگی ندارد.
_ آره مثل ما نیست.
_ من که نمیتوانم ببینمش.
_ آخر چرا یک اسب باید بیرنگ باشد؟
_ خیلی زشت است.
_ کاری هم که نمیتواند بکند. بیرنگ بیچاره.
***
هفت اسب بودند که هفت رنگ داشتند و نداشتند. هفت اسب در جنگل راه میرفتند، شیهه میکشیدند، میدویدند، چهار نعل میرفتند، دراز میکشیدند و چرا میکردند. شش اسب مشغول کار بودند: یکی به گلها و میوهها رنگ میداد، یکی نور را میتاباند، یکی گیاهان را تغذیه میکرد و از دل خاک بیرون میآورد، دیگری گیاهان را آبیاری میکرد، یکی آواز شادی و نشاط و صلح را سرداده بود و یکی به جنگل آرامش میبخشید. اسب یکم اما کاری نداشت، چیزی نداشت به کسی بدهد.
اسب بیرنگ در فکر بود که صدای شلّیکی درختان جنگل را لرزاند. شکارچیها! شکارچیها آمدند. هفت اسب پا به فرار گذاشتند. اسب سیاه در تور پهنشده کف جنگل افتاد، پای اسب قهوهای به ریشه درختی گیر کرد، پای اسب سفید روی گِلهای تازه کف جنگل لیز خورد، اسب زرد در گودالی افتاد، به دور گردن اسب نقرهای طنابی افتاد و رنگ اسب قرمز جای او را که پشت درختی پنهان شده بود، فاش کرد. شش اسب شش رنگ داشتند که در دام افتاده بودند. اسب یکم، اسب بیرنگ، اما آزاد بود. کسی ندیده بودش. اسب بیرنگ حالا بیشتر از قبل ناراحت بود. دوستانش در دام افتاده بودند و او نمیدانست چه کند.
***
شش اسب شش رنگ داشتند و در دام افتاده بودند. حصاری بلند و طولانی آنها را دربرگرفته بود. اسبها خشمگین بودند و ناامید، خودشان را به حصار میکوفتند، شیهه میکشیدند و کمک میخواستند. صدایی شنیدند. اسب یکم بود. نقشهاش را گفت و دوباره پنهان شد. ابرهای تیرهٔ بارانزا روی خورشید را پوشاند.
اسب سیاه در تاریکی شب دراز کشید، اسب قرمز در گلهای قرمزرنگ پنهان شد، اسب زرد در مزارع گندم چرخید، اسب سفید لابلای بعبع برّههای تازه بهدنیا آمده راه رفت، اسب قهوهای تلی از خاک شد و اسب نقرهای بخشی از قطرات باران شد.
شکارچیها آمدند. داخل حصار را نگاه کردند. خبری نبود. شش اسب با رنگهای مختلف دیگر نبودند. در را باز کردند و آن گاه ...
هر شش اسب از مخفیگاهشان بیرون جهیدند و از در بیرون زدند. شش اسب به کمک اسب یکم، اسب بیرنگ غمگین، رهیدند و به آزادی رسیدند.
***
هفت اسب هفت رنگ داشتند و نداشتند. حالا ابرهای سیاه رفته بودند و خورشید، درخشان و مهربان و گرم، بر روی هفت اسب میتابید که بدنهایشان زیر باران حسابی شسته شده بود. اسبها که سرهایشان را در هم فرو برده بودند، سر برآوردند تا خورشید را ببینند. سیاه تیرهتر از شبق شده بود، زرد به رنگ درخشانترین پرتو خورشید، قرمز به رنگ سرخترین سیب روی درخت، نقرهای به رنگ ماه شب چهارده، سفید به رنگ سفیدترین ابر آسمان و قهوهای، قهوهایتر از خاک. و اسب یکم، اسب بیرنگ، با زمینهٔ رنگهای دیگر، چون الماسی میدرخشید؛ ناب و خالص و رنگینکمان اسبها دورتادورش را گرفته بود.
نفیسه نفیسی
تنها هستم و میتوانم از پنجره خیالم هیاهوی بچهها را بشنوم که در کوچه بازی میکنند. میتوانم از پنجره خیالم به یکی از آنها که دعوتم میکند، پاسخ مثبت دهم و در بازی آنها شرکت کنم.
تنها هستم و میتوانم از پنجره خیالم پرواز پرندهها را در آسمان ببینم و همراه با آنها در آسمان اوج بگیرم، بر فراز دشت و رود و کوه پرواز کنم، به سوی ماه پر بکشم، دور ستارهها بچرخم و به درخشانترین آنها فرود آیم.
تنها هستم و از پنجره خیالم میتوانم در کنار دریا راه بروم و وقتی ماهیها از توی آب صدایم میکنند، بپرم وسط آب و آنها بخندند آن قدر که از آب، حباب بالا بپرد و من غشغش بخندم.
تنها هستم و میتوانم از پنجره خیالم صدای زنگ مدرسه را بشنوم، هجوم بچهها را برای صف بستن ببینم، همراه آنها در صف بایستم و با آنها بخوانم: ما گلهای خندانیم، فرزندان ایرانیم ....
تنها هستم و مدرسه نرفتهام اما میتوانم از پنجره خیالم بروم در کلاس بنشینم و معلم بگوید: بخوان. کتاب را بگشایم، به کلمهها چشم بدوزم؛ آن که چون فوارهای بالا میآید و «آ» را میسازد، آن که چون جوی آبی دراز میکشد و دوتا پهلوی هم میایستند، چه میسازند؟ فهمیدم. فریاد میزنم: «آب»
تنها هستم و مادر میگوید: «برخیز، دست و رویت را بشوی تا صبحانهات را بیاورم.» از پنجره خیالم خودم را میبینم که برخاستهام، سر حوض دست و رو شستهام، گلهای باغچه را آب دادهام و نشستهام لب ایوان. مادر میآید، سینی را میگذارد روی پاهایم، مرا میبوسد و من او را بغل میگیرم. خوشحالم. از پنجره خیالم میتوانم همه کار بکنم، میتوانم همه جا بروم: هرجا که دوست داشته باشم با هرکس که دوست دارم.