شعر برای نوجوانان

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با شعر برای نوجوانان را مشاهده کنید.

زیر دسته بندی ها
چشم­‌هایم را که می‌­بندم شب می‌­آید در جهان سر؛ آفتاب و آن صفای روز می­‌رود از آسمان سر. چشم­‌هایم را که می‌­بندم آن­چه پیدا هست تنهایی است؛ در سیاهی­‌های تنهایی آن­چه پیدا نیست زیبایی است.
یکشنبه, ۵ اردیبهشت
شب درختی سیاه و بزرگ است، پخش در آسمان شاخسارش. چون هوا خوب تاریک گردد، گردد آغاز فصل بهارش. شاخه در شاخه و برگ در برگ، سایه بر سایه چون کوه بر کوه، برگ بر برگ: بسیار، بسیار، شاخه بر شاخه: انبوه، انبوه.
شنبه, ۴ اردیبهشت
گاهی که گنجشکان نمی­‌خوانند وقتی پرستوهای زیبا در سفر هستند وقتی کبوتر نیست وقتی همه از حال آن­‌ها بی­‌خبر هستند انگار آن­‌جا پشت شیشه آسمان خالی است خورشید بی­رنگ است شکلی خیالی است حس می­‌کنم جایی برایم نیست جایی برای «دوستم دارند.» جایی برای خنده‌هایم نیست دیگر پرستویی نمی­‌آید گنجشک­ها از شاخه می­‌افتند حس می­‌کنم دنیا پر از سنگ است
چهارشنبه, ۱ اردیبهشت
درخت­‌ها برای خانه‌ی زمین، ستاره­‌ها برای باغ شب کمند پرنده­‌های فوج فوج روزهاست در آسمان شهر من نمی‌­پرند کسی در آرزوی برگ و بار سبز، به فکر دست خالی کویر نیست و روی پشت‌­بام‌­های هیچ‌کس کلاغ و بادبادک و حصیر نیست درخت دارد انتظار می­‌کشد و جاده رفته رفته پیر می­‌شود نگاه چشمه‌­ها به راه خشک شد بهارمن! بیا که دیر می‌­شود برای من کمی سرود و بوی عید
سه شنبه, ۳۱ فروردین
بگذار چشمت در آسمان چهره‌­ات، شاد مانند خورشید، بخندد. بگذار خورشید با خنده‌­های گرم و آزاد بر اخم شب راه ببندد. بگذار لب­‌ها مانند باغ در بهاران،
دوشنبه, ۳۰ فروردین
اسب خورشید  با نفس‌های تندش می‌آید تا به نزدیکی ساحل شب سم فرو کوبد و گرد سرخی برانگیزد از جای  یال شنگرفی‌اش از عرق گشته نمناک  از دهانش کفی سرخ بیرون فشاند. شب می‌آید، شب تیره، آرام دست خود را میان دو گوشش  می‌گذارد  پنجه‌اش را به همرم نفس‌های او می‌نوازد  می‌گشاید از او بند و افسار اسب سرکش  با قدم‌های آهسته و حالتی رام
یکشنبه, ۲۹ فروردین
شب را تو اگرچه دست بسته با میخ هزارها ستاره  بر سینه‌ی اسمان بدوزی  چون سر بزند سحر دوباره  شب رفته و جای او نشسته بر دامن آسمان چه روزی! شب را تو به بند اگر کشی سخت در خانه‌ی صدهزار اختر  با رشته‌ی بادهای پر زور  با قفل بزرگ ماه بر در  مانند غمی سیاه، او رخت می‌بندد و می‌گریزد از نور!   الینورفارجن
چهارشنبه, ۲۵ فروردین
از تنگ خاک، خانه برآوردم از سنگ و شن جوانه برآوردم خورشید را که گوهر دانایی‌ست، از ظلمت شبانه برآوردم آتش بر آشيانه‌ی غم بستم آه از دل زمانه بر آوردم با هر پرنده بال زدم، خواندم آواز عاشقانه برآوردم با هر گیاه، ياد ترا رُستم چون سرخ گل، زبانه برآوردم با هر چه کس من از تو سخن گفتم با هر که، بس بهانه برآوردم دستی شدم به دانش و آزادی وز هر چه دام، دانه برآوردم
سه شنبه, ۲۴ فروردین
خواب دیدم:  بشقابی سفید  زیر درختی سبز، جا مانده  با یک سیب زرد و صورتی در دلش. سیب­‌ها، زیبا هستند اما آن سبب چیز دیگری بود... با خودم گفتم: برش می‌­دارم تماشا می‌­کنم می‌­بویم دوباره در بشقاب می­‌گذارم...! دوباره در بشقاب می­‌گذارم...! بیدار شدم از خواب. همه جا را گشتم دنبال سیب نه برای تماشا
سه شنبه, ۱۷ فروردین
خواب دیدم: یاد آن قدر تند می‌­آمد که پرنده­‌ها را با خود می‌­برد... پرستوها درست مثل تصویرشان در نقاشی­‌ها بودند.  پس از ماه‌­ها دوری می‌­آمدند تا برای مدتی پیش ما بمانند.  برگشته بودند بی‌اشتباه به همان نقطه‌­ای که ترکشی کرده بودند چندی پیش،  بی‌خبر از حمله­‌ی باد که غافلگیرانه، آن­‌ها را با خود می‌­برد... بیدار شدم از خواب. پرستوها نبودند
دوشنبه, ۱۶ فروردین
خواب دیدم: زیر آفتاب ظهر  ایستاده­‌ام در حیاط مدرسه به انتظار دوستی که عادت داشت تا لحظه‌­ی آخر بماند در جلسه‌ی هر امتحانی. زیر آفتاب ظهر ذهنم هم گرم شده بود! جواب‌های درست  یکی یکی یادم می‌­آمد! می­‌خواستم راهی پیدا کنم  ورقه‌­ام را پس بگیرم  بنشینم تا لحظه‌­ی آخر  سر فرصت، جواب­‌ها را دوباره بنويسم...! بیدار شدم از خواب
یکشنبه, ۱۵ فروردین
 به شعله دولت آبادی
دوشنبه, ۲۵ اسفند
بر پای غم نشسته دل کوه-پر مرا دریای بی‌کران شده دامان‌­تر مرا  تا در کلاف مهر تو دستی برآورم  در بند خاک مانده كمان كمر مرا در تنگ پست واقعه، دل را حکایتی ست با آسمانی این همه سنگی، به سر مرا تا ارتفاع شب پره، بالی نمی‌زنند پروانگان چشم تو، شب تا سحر مرا درهای­وهوی بی‌هنران مانده‌ام هنوز تا سنگواره می‌کشد آخر هنر مرا   اردیبهشت ۶۵  
سه شنبه, ۱۹ اسفند
تو مرگ را نپذیرفتی و هوشیاری اندامت درخت را معنا کرد و خاک را، که با تمامی اجساد بی‌پناه یکی شد که با تمامی آوارها به هم پیچید و ما، در آتش و فریاد خویش دانستيم که زندگی رازی‌ست که از نهایت آوار و مرگ برمی‌خیزد. جوانه‌ای ست که بعد از هزار سال دوباره می‌روید. چرا که با من و تو آفتاب پیغامی‌ست، که ما دوباره برآييم.
دوشنبه, ۱۸ اسفند
در ساکتی بلند سوگوارترين لب‌ها را به آفتابی تازه می‌خواهم هنگام، که ساعت دریا می‌غلتد مروارید صداها را با نگاهی از سفال مانداب را به صدای غوک‌ها می‌سپارم و خواب جلبک‌ها در پرتو ستاره می‌آشوبد.
شنبه, ۱۶ اسفند
... زیرا که آفتاب خود ذره‌ای ز پیکره‌ی کهکشان ماست باید همیشه بود   تا آفتاب شد. بی­پرده و کنایه بگوییم که شعر، چیزی نیست جز گفت‌وگوی ساده‌ی دل‌ها البته حرف­‌های دل ما، باید به ژرفناكی دریا باشد. زیرا که در نهفت کلام آفتاب معنایی‌ست، چونان که در صدف...   اسفند ۹۲
چهارشنبه, ۱۳ اسفند
به دستم داد روزی مهربانی گلی از روشنی در شب چراغی که زیباتر از آن هرگز نیاورد  بهار مهربان درهیچ باغی ولیکن من گل زیبای او را  به دستش دادم و با مهر گفتم: «گلی در باغچه دارم شکفته که صبح از خنده‌اش چون گل شکفتم!» به دیدار گل خود رفته، گفتم که با پروردنش شادم شب و روز دمی زیبایی و شادابی او نخواهد رفت از یادم شب و روز
سه شنبه, ۱۲ اسفند
به همراهم منیژه و مهربانی‌هایش
دوشنبه, ۱۱ اسفند
ترا به آمدنی بزرگ می‌خواهم که دریچه‌ها آسمان را همه در آغوش گیرند و خورشيد در ادامه‌ی زمین، بوسه‌هایمان باشد بر ایمان باشد   مرداد۶۷
یکشنبه, ۱۰ اسفند
تو مهربان بودی و تکه تکه، دلت را به برگ‌ها دادی و از نهایت اندیشه‌های ویرانی, به اعتماد عظیم گاه تکیه زدی و دست‌هایت - مانند رودهای بلند - تمام پنجره‌ها را به کوچه مهمان کرد و عشق آبی شد که ما به دانش سبز گیاه تازه شویم تو مهربان بودی و خوب می‌دانستی که دوستی زیباست و خوب می‌دانستی
سه شنبه, ۵ اسفند