چند خاطره کوتاه و خواندنی از استاد مهدی آذر یزدی به قلم حسین مسرت
تقدیم به دوستداران آذر یزدی
یال و کوپال
سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۰ بود که با آقای آذر یزدی چندین مکاتبه داشتم، بدون آنکه ایشان را دیده باشم. سال ۱۳۷۲ بود که استاندار یزد، آقای آذر یزدی را به یزد دعوت کرد و من نخستین بار ایشان را در حیاط موزه قصر آیینه از نزدیک دیدم.
من در تدارک برگزاری نشست با استاد آذر یزدی بودم که یکی از دوستان آمد و گفت: آقای آذر مرتباً احوال تو را میپرسد، چرا نمیآیی؟ سپس مرا به آذر معرفی کرد و گفت: آقای مسرّت ایشان هستند؛ ایشان نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: «حسین مسرّت تو هستی؟؟!! تو که خیلی بچّه ای؛ من که نوشتههایت را درندای یزد میخواندم، فکر میکردم حسین مسرّت، ۷۰ سالشه. با یک عینک ته استکانی و یالی و کوپالی! کو یال و کوپالت؟» کلّی همه از حرفهای او خندیدیم.
کیف سامسونت آذر
همیشه در دستان آذر، دستمال پارچه ای سربی رنگی بود که چند لایه کرده و در دست میگرفت و به آن میگفت: کیف سامسونت. آذر میگفت: این دستمال را دست میگرفتم و به دست فروشیهای جلوی دانشگاه تهران میرفتم و شبانگاه آن را پر از کتاب کرده و به خانه میآوردم. وچه کیف و حظّی داشت دیدن و خریدن کتابهایی که سالهای سال دنبالش بودی. این شادی را با هیچ چیز عوض نمیکردم.
آذرکولا
بعد ازآنکه آذر یزدی به دعوت استاندار به یزد آمد به او یک خانه موقتی که روبروی دبیرستان ایرانشهر واقع بود، دادند و از آن به بعد، رفت و آمدمان با او شروع شد. هفته ای یک بار تا ماهی یک بار.
نخستین باری که در خانهٔ وی مهمان بودم گفتند: الان برات آذرکولا می آرم. من گفتم: آذر کولا دیگر چیست؟ پاسخ دادند: ترکیب آبلیمو، شربت به لیمو، سکنجبین و دو سه تا شربت دیگر که خودم درست کردم با آب یخ، که من اسم آن را گذاشتم آذر کولا. عجب طعم منحصر بفردی داشت.
نخستین جرقّه
آذر میگفت: داشتم کتاب انوار سهیلی را غلط گیری میکردم، دیدم عجب داستانهای خوب و شیرینی دارد. کاش میشد داستانها را طوری بنویسیم که بچهها هم بتوانند بخوانند. و این اولین جرقه در ذهن من برای نگارش کتاب «قصّههای خوب برای بچّه های خوب» بود.
تختخواب با هجده کارتن کتاب
کتابخانه وزیری با پیگیری من دو بار کتابخانه شخصی آذر را خرید. وقتی که میخواستیم برویم کتابهایش را بیاوریم میگفت: اینها را یک بار دیگر نگاه میکنم و سپس به شما میدهم و مجدّد آنها را مطالعه میکرد و کتابهایی را که بسیار دوست میداشت، نگه میداشت. آذر در همه زمینهها کتاب داشت، حتی ۵۰ کتاب درباره ماشین. وقتی علّت را جویا میشدیم میگفت: میخواهم اگر ماشین دار شدم و ماشینم خراب شد، خودم بتوانم تعمیر کنم. انواع کتاب درباره نساجی و درودگری هم داشت (حتّی قفسه کتابخانهاش را خودش ساخته بود.)؛ به طور کلّی آذر فرد خودساخته ای بود.
آذر در همه حالتی کتاب میخرید. چندین بار آذر کتابهایش را در تهران و دو بار به کتابخانه وزیری فروخته بود. یک بار هم تمامی کتابهایش را به کتابخانه عمومی آذر یزدی که اکنون در آزادشهر است واگذار کرده بود و من و آقای پیام شمس الدینی را ناظر کتابخانه کرده بود؛ کتابخانه آذر قبلاً روبروی کوچه حسینیه خرّمشاه بود و حالا به آزاد شهر رفته است. آذر به محض فروختن کتابخانهاش دوباره کتابهای نو میخرید.
آذر به سادهترین نحو زندگی میکرد. تختخواب او ۱۸ عدد کارتن کتاب بود که روی آن را تشک گذاشته بود. آذر تا آنجایی که میشد در خرید پوشاک، غذا و... صرفه جویی میکرد، الا خرید کتاب. به طوری که اگر کتابهایش را نفروخته بود، الان حدود ۲۰۰۰۰ جلد کتاب داشت که شخصاً خودش خریده بود.
تو را چه به کتاب؟!
آذر یزدی در تهران نخستین بار برای تأمین هزینههای زندگی به کار بنّایی رفته بود، و با نخستین پول آن کتاب خریده بود، استاد بنّایش وقتی فهمیده بود، گفته بود: تو را چه به کتاب؟ برو خشت بیاور.
سیگارم را خاموش کردم
نخستین باری که همراه پسرم (مرحوم نیما مسرّت) که آن موقع نوجوان بود به خانه آذر در محله خرّمشاه رفتیم، ایشان در حال کشیدن سیگار بودند. پسرم گفت: آقای آذر شما که همیشه چیزهای خوب یاد بچّه ها میدهید، خودتان زشت نیست که سیگار میکشید؟؟! آذر بعدها میگفت: من آن روز از آن بچّه خجالت کشیدم، سیگارم را خاموش کردم و از آن به بعد دیگر سیگار نکشیدم.
شولی یزدی
آذر تعریف میکرد: مادرم چندان موافق کتاب نوشتن من نبود، زمانی با خوشحالی از تهران به یزد آمدم و به مادرم گفتم: ننه! من کتاب آشپزی هم نوشتم. گفت: خوب چه چیزی توی آن نوشتی؟ و من با خوشحالی گفتم: طرز درست کردن شولی یزدی هم نوشتم. مادرم گفت: بخوان ببینم چی نوشتی. من هم با آب و تاب خواندم. پس از پایان نوشته، مادرم گفت: بسه، بسه، غذایی را که یک عمر خوردی اشتباه نوشتی، وای به غذاهایی که نخوردی و ندیدی.
پری کجایی؟
همیشه وقتی به خانه آذر میرفتم از اینکه وسایل پذیرایی ندارد و خودش هم پذیرایی بلد نیست، عذر خواهی میکرد و میگفت: پری کجایی؟ بیا و بعداً با خنده میگفت: پری هم نداریم که از شما پذیرایی کند.
دانه انگور
این اصطلاحی بود که بین آقای آذر یزدی و ناصرآقای انتظاری مدیر کتابفروشی گلبهار یزد رایج بود. میگفت: همیشه آقای انتظاری مرا از کتابفروشی تا دم در خانه میرساند ومن بین راه میگفتم کار دارم و پیاده میشدم. یک روز آقای انتظاری زیاد اصرار کرد که مرا برساند و من گفتم میخواهم از میوه فروشی سرکوچه دانهٔ انگور بخرم که ارزان تر است. از این پس هر وقت وسط راه پیاده میشدم. آقای انتظای میگفت: هان دانه انگور؟
مار
در انباری جنب اتاق شخصی خانه قدیمی و پدری آذر در محلّه خرمشاه، یک انباری بود که پر از روزنامه و کتاب و خرت و پرتهای خانه بود. آذر میگفت: روزی رفتم یک روزنامهٔ کهنه بردارم، دیدم ماری روی آن خوابیده. بهش گفتم: ببین من با تو کاری ندارم، توهم بامن کاری نداشته باش.
دبستان خدادادی
آرزوی بردل مانده آذر یزدی در دوران کودکی، رفتن به دبستان خدادادی در محلّه خرمشاه بود که سرپرستی آن را زردشتیان یزد برعهده داشتند. امّا پدرش مانع از رفتن او شد و میگفت: مدارس دولتی اخلاق آدم را فاسد میکنند و هیچ گاه اجازه نداد او به مدرسه برود و سواد خواندن را از مادر بزرگش فراگرفت. (من شرح آن را جداگانه نوشتهام).
صدای خروس
آذر یک زمانی با جمع آوری پولی که از کار کردن در کتابفروشی ها و چاپخانههای تهران انجام داده بود، خانه ای کوچک در یکی از محلاّت تجریش تهران خرید. همسایهاش خروسی داشت که وقت و بی وقت میخواند و مانع مطالعه آذر میشد. آذر چون دید به هیچ وجه حریف همسایه نمیشود خانه را به قیمتی کمتر از قیمت کارشناسی فروخت و به اجاره نشینی پرداخت. آذر میگفت اگر آن خانه را نگه داشته بودم الان کلّی قیمت داشت.
دانمارک
آذر به غیر از تهران گویا به هیچ جا مسافرت نکرده بود. اما با خواندن مقاله سفر به دانمارک، اثر دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، خیلی آرزوی دیدار از این کشور را داشت. و ای بسا آرزو که خاک شده.