نرگس محمدی
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با نرگس محمدی را مشاهده کنید.
پیرمرد یک طرف بار را که شل شده بود، بالا کشید و تَنگ زیر شکم الاغش را محکم کرد. هوا آفتابی و بسیار گرم بود. صدای ممتد جیرجیرکی در باد می رفت و گاه موج برمی داشت. پیرمرد گفت: «زود باش حیوان، بجُنب!» الاغ به زور پشت سرش کشیده می شد. انگار میل به رفتن نداشت. از کوچه ای دراز گذشت. ناگاه متوجه جمعیتی شد که از هر طرف به سوی مسجد شهر می رفتند. پیرمرد از تعجب ایستاد.
سه شنبه, ۱ بهمن
روزی روزگاری پیرزن و پیرمردی در ده دورافتادهای زندگی میکردند و بچه نداشتند. آنها آرزو داشتند خدا به آنها بچهای بدهد. یک روز پیرزن داشت عدس میپخت که یکدفعه عدسی از توی دیگ پرید بیرون.
سه شنبه, ۱۰ دی