پیرمرد یک طرف بار را که شل شده بود، بالا کشید و تَنگ زیر شکم الاغش را محکم کرد. هوا آفتابی و بسیار گرم بود. صدای ممتد جیرجیرکی در باد می رفت و گاه موج برمی داشت. پیرمرد گفت: «زود باش حیوان، بجُنب!» الاغ به زور پشت سرش کشیده می شد. انگار میل به رفتن نداشت. از کوچه ای دراز گذشت. ناگاه متوجه جمعیتی شد که از هر طرف به سوی مسجد شهر می رفتند. پیرمرد از تعجب ایستاد.
با گوشه ی دستار عرق از چهره اش پاک کرد و از خود پرسید: «الان که وقتِ نماز نیست! پس چرا...؟ حتماً اتفاقی افتاده.» از جوانی که از روبه رو می آمد پرسید: «آی مرد جوان بگو چه شده؟!»
- مگر نمیدانی عمو، قرار است در مسجد بحث و گفت و گو کنند.
- بحث کنند؟ برای چه؟!
- چند نفر از راه دور آمده اند. می گویند از مخالفان امیرالمؤمنین علی هستند. قرار است با امام محمدباقر درباره علی گفتگو کنند.
جوان این را گفت و با شتاب به سوی مسجد حرکت کرد. پیرمرد توی فکر رفت: «عجب! مخالفان علی...! پس باید بحث و مناظره ی داغی باشد. نباید وقت را تلف کنم.» او نیز راهش را به سوی مسجد کج کرد.
روایت داستان زندگی حضرت علی (ع) از زبان دوستداران ایشان روایتی معمول است ولی هنگامی که این روایت در مقابله با مخالفان ایشان باشد، شکل جدیدی پیدا می کند. وقتی به کسی مهر می ورزیم دلایلی ویژه ای داریم که زیاد درباره ی آن ها فکر نمی کنیم ولی هنگامی که با مخالفت رو به رو می شویم ناچاریم به دلایل خود بیشتر فکر کنیم و آن ها را به شیوه ای بیان کنیم که بتواند دیگران را قانع کند و البته اگر ما اشتباه کرده باشیم، می توانیم خود را اصلاح کنیم. مناظره ای که در این داستان طراحی شده، نوجوان و جوان را به سوی این چالش می کشاند که درباره ی موازین و معیارهای بزرگی و بزرگواری یک فرد فکر کند و کسی را الگوی زندگی خود قرار دهد که بزرگواری او با آشکارشدن مخالفت ها یا بر اثر مرور زمان خدشه دار نشود.