خورشیدکهایی در دستان کوچک کودکان!
نشستهایم، پایمان را روی هم انداختهایم، لیوانی چای در دست داریم و در گوشی تلفن همراهمان و یا در تلویزیون، خبری بد به چشممان میآید. خبر چنان ما را آشفته میکند، که دقیقهها، ساعتها و روزها پیگیرش میشویم. حتی اگر بخواهیم از خواندن و دیدناش هم بگریزیم، دوستی، آشنایی، همکاری، غریبهای در خانه، کوچه، خیابان، مغازه و دهها مکان و کس دیگر میتوانند برای ما از این خبر بگویند. حالا تصور کنید، روزی که این خبر را شنیدهایم یک روز خوب باشد
یا حداقل یک روز بیدردسر و آرام! این آشفتگی ادامه مییابد. خوابمان، غذا خوردنمان، گفتوگوهایمان با دیگران را تحت تأثیر قرار میدهد، ما را به درون خودش میکشد و بستگی به زخمها و دردهای دیگرمان دارد که این خبر بد، چه اندازه در ما نفوذ کند و چه چیزهای دیگری را به یادمان بیاورد.
اگر کودکی پای تلویزیون نشسته باشد، خاموشاش میکنیم و یا اگر در یک مهمانی و میان دوستان باشیم و از خبرهای بد بگویند، اشاره میکنیم که دیگر بس است، بچه اینجاست! این جمله را چند بار تکرار کردهایم؟ : «بچه اینجاست! مراقب حرف زدنات باش.» و یا واژههایی شبیه به اینها.
بخواهیم، نخواهیم، دوست داشته باشیم، دوست نداشته باشیم، خبرها هجوم میآورند و در میانهیشان دست و پا میزنیم. به جرئت میتوانم بگویم شمارِ کمی از ما میدانیم که هنگام بروز یک رخداد بد، واکنشمان چه باید باشد. ما آماده نیستیم، آماده نشدهایم برای دیدن و شنیدن خبرهای بد. شاید بپرسید، اصلا چرا باید برای شنیدن خبرها یا رخدادهای بد آماده شویم؟ به زیباییها و خوبیها فکر کنیم. بیایید کلاهمان را قاضی کنیم! فرار از نگرانی، هراس، خشونت و زشتی امکانپذیر نیست. آنسوی کرهی زمین هم که باشیم، در مخزنی شیشهای هم که خودمان را حبس کنیم، ذهن ما فراتر از خودمان حرکت میکند. مسئله جسم ما نیست، این ذهن است که باید آماده باشد. اما چگونه؟
خبرهایی که از مرگ و یا سختیهای زندگی دیگران میشنویم چگونه هستند؟ چه تأثیری بر ما دارند؟ چهقدر دلِ ما را میسوزانند؟ حتما با خودتان میگویید بستگی به خبر دارد. درست است، گاهی واژههایی که در گزارشهای خبری بهکار میروند چنان دل ما را میسوزانند که از یادبردن آن خبر تلخ را سختتر و دردش را عمیقتر میکنند. ویژگی چنین گزارشهایی همین است، ایجاد حس همدردی و همدلی با کسانی که آسیب دیدهاند با بازماندگان. کسانی که از آن رخداد عکس و یا فیلم میگیرند، زاویهی نگاهشان چگونه است؟ چند بار برایتان پیش آمده که در میان این عکسها، تصویر یک کودکِ آسیب دیده یا لنگه کفش او و یا عروسکاش را ببینید؟ دلیلاش چیست؟ اتوبوسی چپ میکند و شما عکسها را نگاه میکنید، میان وسایل مسافران، عکس یک عروسی را میبینید. میتوان دهها مثال دیگر از صحنههای جنگ و سقوط هواپیما و چیزهایی شبیه به این آورد که همه شاهدش بودهایم. خبرنگاران و عکاسان و گزارشگران، زاویهای را انتخاب میکنند که تأثیرگذارتر باشد، دلسوزانهتر باشد، به ویژه در جنگ تا مانع اقدام دوباره شوند تا مانع جنگی دیگر شوند.
اکنون به یک خبر خاص بپردازیم. معدنی ریزش کرده و کارگراناش زیر آوار ماندهاند. صحنههای بعد از این رخداد را میبینیم، چهرههای سیاه و پوشیده از دود زغال این کارگران. دربارهی زندگی سخت آنها با درآمدی کم میخوانیم. ما چه زمانی به سراغ این انسانها میرویم؟ چه زمانی از زندگی سختشان میخوانیم؟ زمانی که درد برآنها آوار میشود؟ حتی این زمان هم تلاش میکنیم خودمان را دور نگه داریم، گاهی روبرمیگردانیم.
اما میان این همه درد، آیا میتوان از زیبایی گفت، آیا میتوان درد را زیبا بیان کرد؟ آیا میتوان برای کودکان از دردها گفت؟ از سختیهای زندگی و زندگیهای سخت؟ کودکانی در شرایط سخت زندگی میکنند، کودکانی دور هستند از سختی، هر دو گروه را چگونه برای روبهرو شدن با سختیها و دردها آماده میکنیم؟ از چه چیزی یاری میگیریم؟ پاسخاش در ادبیات است!
ادبیات میتواند، درد را زیبا بیان کند، به زیبایی تصویرش کند. این به معنای نادیده گرفتن سختیها و دردها و زشتیها نیست. چگونه بیان کردن مهم است در ادبیات بهویژه برای کودکان.
میخواهم برایتان از کتاب «معدن زغال سنگ کجاست؟» بگویم و با هم ببینیم و بخوانیم که چگونه میتوان درد را زیبا بیان کرد.
خرید کتاب «معدن زغال سنگ کجاست»
کتاب را باز میکنیم و در آستر بدرقهاش این واژهها را میخوانیم: «برای همهی کارگران معدن، از زغالسنگ تا مس و... که سیاهی زمین را برای رسیدن به روشنی میکاوند تا خورشیدکهایی را که مییابند در دستان کوچک کودکان جای دهند!» به این واژهها دقت کنیم: «تا خورشیدکهایی را که مییابند در دستان کوچک کودکان جای دهند.» در میان سیاهی زمین، خورشیدکهایی پیدا میکنند، به جستوجوی نور زمین را حفر میکنند تا دستان کودکان روشن شود. آیا این استعاره از کار سخت آنان زیبا نیست ؟ دیدید میتوان درد را زیبا بیان کرد، سختی را به زیبا به تصویر کشید؟ بیایید داستان را با هم آغاز کنیم و تصویرهای زیبایاش را ببینیم.
داستانِ کتاب با این واژهها آغاز میشود: «معدن زغالسنگ کجاست؟ شما میدانید؟» میدانیم معدن کجاست؟ کتاب ما و کودکان را به سفری دعوت میکند برای دیدن و شناختن معدن و کارگران معدن. آنان که از میانهی سیاهی، خورشید به دستان کودکان میدهند.
تصویر، سایهای از یک خروس را نشان میدهد که روی نردهی خانه نشسته است. سپیدهدم است و دختر با چوبی در دست و سگ و بقچهای که کنارش است، آماده شده برای سفر: «من با سفرهای نان، نان گرم،
با کاسهای آش، آشِ گندم،
میروم به آنجا که بابام میگوید معدن زغالسنگ است.» او میرود بهجایی که پدرش کار میکند، کاری که: «سفرهی خالی ما را پر از نان میکند.» تا اینجا در این واژهها اندوه دیدید؟ زیبایی سپیدهدم، بوی نان و آش گرم و لذت یک سفر برای دیدن بابا!
سحر است و دهکده خلوت. صدای هاپ هاپ سگ میآید و قوقولی قوقوی خروس: «آهای خروسی منام! مهتاب دخترِ بابااکبر! آیا تو میدانی معدن زغالسنگ کجاست؟» دختر داستان خودش را با پدرش معرفی میکند. پدر او در میان دهکده و جانداراناش معروف است، حتی در ادامه میبینیم که خورشید و هرچه در زمین است بابای او را میشناسند.
تمامی داستان با گفتوگوی زیبای مهتاب با طبیعت پیش میرود. او از طبیعت زیبایی میگیرد و در سفرهاش میگذارد تا به معدن ببرد. تمامی طبیعت با او همراه هستند در این سفر زیبا برای دیدن تاریکترین و سیاهترین جای زمین!
«خروسی میگوید: معدن زغالسنگ؟ میدانم! میدانم! آنجا که قوقولی قوقوی من نیست. اگر به معدن میروی، آوای مرا هم ببر!» خروس، آوایاش را در سفرهی مهتاب میگذارد و مهتاب به راه میافتد.
اما چرا خروس آوایاش را به مهتاب و بابایاش و معدن هدیه میدهد؟ : «بابام میگوید: توی معدن صدا خیلی زیاد است.
صدای انفجار دینامیت!
صدای تار تار متهها!
صدایی که گوش را میآزارد!» صبر کنید و بیایید با هم فکر کنیم. اگر داستان با گفتن این صداهای آزاردهنده آغاز میشد، با تصویری از معدن و این صداهایاش، چه حسی در ما ایجاد میشد؟ اگر کتاب بعد از این تصویر معدن، از عطر نان گرم و آش میگفت، دیگر میتوانستیم حساش کنیم؟ برایمان کمرنگ و یا حتی بیرنگ نمیشد؟ میبینید انتخاب واژگان در روایت چه هوشمندانه است! او از زیباییها میگوید و آنها را به سفرهی مهتاب هدیه میدهد تا به معدنی ببرد که هیچکدام از این زیباییها را ندارد.
و مهتاب به جستوجوی جایی میرود که بانگ هیچ خروسی را ندارد و ما در تصویر، در نمایی بزرگ، مهتاب و سگاش را میبینیم که بهسوی معدن میروند.
ستارهها هنوز در آسمان هستند و مهتاب از راهی باریک، آغاز کرده است راهاش را!: «بابام میگوید: معدن تاریک است، خیلی تاریک! شاید ستارهها این دوستان شب بدانند که معدن زغالسنگ کجاست؟» نویسنده باز هم از زیبایی ستارهها و راه می گوید و بعد از تاریکی معدن! : «آهای ستارههای نقرهای! آهای پولکهای سقف آسمان! شما میدانید معدن زغالسنگ کجاست؟» چهقدر این واژهها زیبا و دلنشین هستند و چه شیرین! داستان ادامه دارد : «یک ستارهی درخشان بلند میخندد. چه خندهی نرمی، به نرمی پنبه!» ستاره هم میداند آنجا که او نیست معدن زغالسنگ است. پس او هم خودش را به سفرهی مهتاب هدیه میدهد تا برای بابایاش ببرد. مهتاب ستاره را در سفره میگذارد: «لای نان گرم.» چه تصویر زیبایی از ستارهای درنان!
«بابام میگوید: سقف زمین، آسمان است. اما سقف معدن، سنگ سیاه.» روند داستان چنین است. اگر این واژهها را پیش از گفتوگوی مهتاب با ستاره میگفت، طعم ستاره و نان و آن خنده نرم و زیبا از دلمان میرفت. میبینید کتاب چه هوشمندانه درد را زیبا روایت میکند؟ و چنان زیبا که حتی زیبایی طبیعت هم دوچندان شده است. میبینید چگونه میشود برای کودکان بهزیبایی از درد و سختی و رنج گفت و شیرینی به دلشان گذاشت، خورشید در دستشان؟
در مسیری که مهتاب میرود، کوهها به او سلام میکنند، نسیم با موهایاش بازی میکند و سفر او چه خنک است: «مانند آب چشمه!» چه زلال است و چه هموار با همراهی طبیعت! این کتاب از دوستی با طبیعت هم میگوید. معدن بخشی از همین طبیعت است، سیاهیای در دلاش! انسان هم بخشی از طبیعت است و با همهی جانداران همسایه!
«آهای نسیم خنک، تو میدانی معدن زغالسنگ کجاست؟» رقص نسیم را در پاسخگویی به مهتاب بخوانید، ناز او را!: «نسیم به دست و پایام میپیچد. از گردن و صورتام بالا میرود. مثل گل پیچک.» دیدید چهقدر تصویر، زیبا و عاشقانه است؟ این سفر و همراهی چه اندازه دلنشین است؟ سفری به سیاهترین جای زمین! نسیم مهربان است و از مهتاب میخواهد: «گیسویی از مرا هم بچین و با خود ببر.» تصویرهای زیبای این کتاب را در کنار واژههای این سفر عاشقانه بخوانید.
«بابام میگوید: هوای معدن سنگین است. مثل سرب یا آهن، آنجا نمیشود آسوده نفس کشید، هوای سنگین کارگرها را به سرفه میاندازد. گاهی دلمان میخواهد میان کوه و دشت، میان گندم و لاله نفس بکشیم.» کتاب تلخیهای کار در معدن را نادیده نمیگیرد. صفحه به صفحه آنها را بازگو میکند، اما کم کم و با همراهی مهتاب با طبیعت. در همین تصویر، فضای سیاه و دودگرفته و کارگران سرتاپای سیاه معدن را میبینیم. معدن هوای تازه میخواهد: «اگر معدن زغالسنگ را یافتم، نسیم خنک را به آن میسپارم تا معدن هم هوای تازه داشته باشد.»
خورشید آرام از پشت کوه بالا میآید و: «خوشههای آفتاباش را در کوه و دشت میکارد.» خورشید هم چند خوشه در دامن مهتاب میریزد تا به معدن ببرد: «معدن هیچوفت آفتاب ندیده. همیشه تاریک است و روزهایاش تاریکتر از شب! آنجا پر از نم است. افسوس برای یک دم گرمای آفتاب!»
مهتاب کنار رود مینشیند و رود هم کوزهای آب به او هدیه میدهد تا به معدن ببرد: «ما در تاریکی معدن بر سنگهای زغال، مته میزنیم. عرق میریزیم. گرد زغال، گلو را خشک میکند و سینه را خراب. صورت را سیاه میکند و تن را رنجور. افسوس برای آب تازه! افسوس برای دمی نشستن کنار رود!» تصور کنید هیچکدام از آن تصویرهای زیبا و واژههای دلنشین و گفتوگوهای مهتاب با طبیعت نبود و همهی کتاب از سختیهای کار در معدن میگفت با همین دقت و ریزبینی، آنهنگام ما چه کتابی در دست داشتیم؟ به این فکر کنیم. کتاب در تصویرهایاش هم چنین کرده است، هر دو صفحه را به زیباییهای طبیعت اختصاص داده و دو صفحهی بعد را به کار در معدن!
«اگر معدن زغالسنگ را یافتم، به آنها میگویم بانوی رودها آنها را برای نوشیدن آب گوارا فراخوانده است.»
میخواهم اینبار ابتدا از صحنهی کار در معدن بنویسم و بعد دو صفحهی پیش از آن را بیاورم تا حس کنید هوشمندی کتاب در چیست و ببینید: «کار در معدن زغالسنگ خیلی سخت است. کار بدون استراحت! کارِ خطرناک! گاهی گازهای زغال زیاد میشود و معدن با صدای وحشتناکی منفجر میشود. آنوقت گاهی برخی کارگرها زیر خروارها سنگ میمانند! چه غمانگیز!» حالا برگردیم و دو صفحهی پیش از این را بخوانیم: «زیر درخت بیدی مینشینم. گنجشکها به روی شاخههای آن میپرند و جیکجیک میکنند. بید چه مهماننواز است. پیرامون درخت، گلهای زیبا از زمین روییده است. گلهایی به رنگ زرد، بنفش و سفید. از درخت میپرسم: درخت جان! تو میدانی معدن زغالسنگ کجاست؟ درخت بید سر تکان میدهد و میگوید: مهتاب، دختر بابااکبر! میدانم، میدانم! آنجا که من و این گلهای زیبا نیستیم.» و حالا دوباره به دو صفحهی بعدی برگردیم و جملههای پایانی را برایتان بخوانم: «اگر معدن زغالسنگ را یافتم، خوشهای گل به بابام و کارگرها میدهم تا در میان آن همه سنگ سیاه، خوشهای از گل هم باشد.» حالا دیدید چرا از این همه تلخی و درد در معدن گفت و دو صفحهی پیشین چه اندازه زیبا بود و کودک را چگونه برای دیدن سیاهی و درد در صفحههای بعدی آماده کرد؟
و مهتاب معدن را پیدا میکند: «اکنون میفهمم!
معدن زغالسنگ زیرزمین است.
آنجا که نه بانگ خروس است.
نه ستاره،
نه نسیم،
نه آفتاب و
نه آب و
نه گل.»
و مهتاب به معدن میرسد و بابایاش را با چهرهای پوشیده از گرد زغال میبیند. بابا شاد میشود و از مهتاب میپرسد چرا به معدن آمده و مهتاب میپرسد بابا تو چرا به جایی میآیی: «که نه صدای خروس است، نه آب و آفتاب و نه ستاره و نسیم و گل؟»
و این واژههای زیبا را بخوانید: «از آتش همین زغالسنگ است که آهن هست،
آهن که با آن خانه میسازند.
مدرسه و پل میسازند.
ماشین و بیمارستان میسازند.
الاکلنگ و سرسره میسازند.
اینها همه از آتش زغالسنگ است!»
و تصویری شاد و زیبا و رنگی از بازی کودکان در کنار این واژهها!
او سفره را به بابا میدهد: «برای شما که بانگ خروس و ستاره، نسیم با آفتاب، آب رود و گل را جا میگذارید و برای دیگران به درون معدن سیاه میآیید.»
بابا هرچه را در سفره هست با دوستاناش تقسیم میکند و خوشهی گل را روی یک سنگ میگذارد: «تا یاد دوستانی که با آنها نیستند همراه آنها باشد!»
با دیدن و خواندن این کتاب، گلی در دلمان کاشته می شود که زخمهایمان را التیام میدهد، زخمهایی که ممکن است از درد کارگران معدن در دل داشته باشیم. با دیدن و خواندن این کتاب، کودکان هم درد و سختی را لمس میکنند و هم شیرینی و شادی به دلشان مینشیند. این ادبیات است، این کاری است که ادبیات ناب با خوانندگاناش میکند! هیچی سیاهیای توان ندارد چهرهی چنان ادبیاتی را در خود فرو برد و زیبایی را از او بگیرد و درد را نادیده!