ما همین حالا به جنگ پایان میدهیم!
پناه میگیریم! در همهی زندگیمان، دنبال پناهگاه میگردیم. اگر نخواهم از تاریخ بشر و ساخت غارها و نیزهها و چادرها و سرپناهها بگویم و برسم به خانهها و شهرها و مرزها و کشورها و جنگها برای حفظ مرزها و حریمها و... از یک چیز میتوانم بهروشنی سخن بگویم، پناه و پناهگاه شخصی است! پناهگرفتن، کنشی فردی است. پناهگاه، جایی بیرون از ما نیست، پناه گرفتن، کنشی بیرونی نیست. درست است، جامعه و دیگران در شکل گرفتن یا ساختن این پناهگاه درونِ ما مهم هستند، اما مهمتر، بیرون آمدن ما از این پناهگاههاست، سنگرها و حفرههایی که درونمان شکل دادهایم.
«جنگ» مسئلهای بیرونی نیست! من از جنگهای جهانی و جنگ میان دو کشور نمیگویم. میخواهیم با هم به نبردهای درونی فکر کنیم به پناهگاههای فردی و دلیل و بهانهی وجود داشتنشان!
خبرها به گوشمان میرسد! جنگی میان دو نفر، دو طایفه، قبیله، دو شهر، دو کشور، چندین کشور، جنگهای جهانی،... اصلا برویم و تاریخ جنگ را بخوانیم... یک چیز حتمی است، همیشه خواهد بود... «جنگ ادامه دارد...» این جملهای است که کتاب «دشمن» با آن آغاز میشود. واژهها به رنگ سرخ و درشت نوشته شدهاند در زمینهای سیاه!
کدام جنگ ادامه دارد و همیشگی است؟ جنگ میان آدمها؟ بله، تا آخرین انسان روی زمین، جنگ وجود خواهد داشت اما در کتاب «دشمن» همزمان که میخواهیم به جنگهای بیرونی فکر کنیم، میخواهیم به جنگی مهمتر هم بیاندیشیم، آنچه شالودهی وجود ما را ساخته است و به ما هویت داده است!
حتما میپرسید مگر جنگ به ما هویت میدهد یا ما را میسازد؟ پاسخاش در «حفره» است در حفرههای وجود ما! این حفرهها ما را میسازند و ما به آنها پناه میبریم. اگر حفرهای را که ما به آن پناه بردهایم، از ما بگیرند یا ما را از آن بیرون بیاورند، ممکن است آشفته شویم حتی هویت ما از هم بپاشد!
این «حفره» چیست؟ برگردیم و کمی به زندگیمان فکر کنیم. زندگی هر کدام از ما سرشار از لحظههای خوب و بد بوده است، لحظههایی بسیار شادیآور یا بسیار تلخ! هنگام رویارویی با لحظههای تلخ، ما درون خودمان پناهگاه ساختهایم تا از خودمان حفاظت کنیم تا از هم نپاشیم! گاهی جنون هم شکلی از این پناهگاه است. رخداد بسیار تلخی در زندگی کسی رخ داده و او دچار آشفتگی شده است. این آشفتگی تا جایی پیش میرود که او را به جنون میرساند. برای مثال، عزیزی را از دست داده و در خانه همیشه صدایاش میکند و یا نقش او را بازی میکند. جدا کردن او از این نقش و یا اگر بخواهیم از صدا کردن او دست بکشد، درون او را از هم میپاشد. این نقش، پناهگاهی برای او ساخته است تا درد را تاب بیاورد تا از هم نپاشد.
نمونههای سادهتر دیگری هم وجود دارد. ما اشتباهی در زندگی کردهایم و به قول خودمانی عذاب وجدان آن اشتباه با ماست. کاری میکنیم متناسب با آن اشتباه تا آن جای خالی، حفره، را درونمان پر کنیم. دوستی را در کودکی آزار دادهایم و یا به کسی که میتوانستیم یاری نرساندهایم، پولی به امانت گرفتهایم و خرج کار دیگری کردهایم، شبها همیشه خواب این کارمان را میبینیم و ما را رها نمیکند. گاهی این ضربهها چنان حفرهای در ما ایجاد کرده که همهی زندگی تلاش میکنیم از این عذاب رهایی یابیم. همهی کارهای خوب ما و بد ما، ناشی از این حفرهها نیست. اما این حفره به شکلی عجیب و باورنکردنی هویت ما را میسازند. گاهی یک فقدان، حفرهی درون ما میشود. گاهی ترس، گاهی نرسیدن به یک آرزو، گاهی رانده شدن از عشق و چیزهای دیگر. بستگی به ما و نگاهمان، شیوهی زندگی کردنمان دارد. گاهی ما در محدودیت زیستهایم. تمامی تلاش ما در مابقی زندگیمان، شکستن تمامی حصارهاست. گاهی ترسها ما را به پناهگاههای خانگی هل داده است. باقی زندگی ما در این پناهگاهها میگذرد و بیرون آمدن از آن و رویارو شدن با زندگی واقعی، ما را آشفته میکند. گاهی مرگ کسی را به چشم دیدهایم. هر صحنهای که یادآور آن رخداد باشد، تأثیری عمیق و دردناک برما میگذارد.
ما به آسانی نمیتوانیم حفرههای درونمان را ترک کنیم، از آنها جدا شویم. بیرون این حفرهها، هر کسی و هر چیزی میتواند برای ما خطر باشد، خطرساز باشد، دشمن باشد! ساختن پناهگاه درونمان در هنگام بروز یک رخداد دردناک اشتباه نیست، اما ماندن ما درون این حفرهها ممکن است زندگی ما را برای همیشه در خود فرو برد.
چرا از همهی اینها میگویم و پیوند میان اینها و کتاب «دشمن» چیست؟ برای یافتن پاسخ بیایید با هم کتاب را بخوانیم و ببینیم. میخواهیم از زاویهای دیگر به دشمن و جنگ و سنگر فکر کنیم! این سه واژه را بهخاطر بسپارید: «دشمن»، «جنگ»، «سنگر».
پیش از آن، میخواهم ماجرایی را برایتان تعریف کنم از یک سرجوخهی ارتش ژاپن در جنگ جهانی دوم. او از پایان جنگ خبر نداشت و همچنان در جزیرهای در غاری زیرزمینی سنگر گرفته بود. او تسلیم نشد و همچنان با دشمنان خیالی در جنگ بود. تا اینکه سرانجام او را نیمه جان نزدیک رودی یافتند!
میخواهیم کتاب «دشمن» را دوبار بخوانیم. یکبار با این زاویه دید و نگاه به یک جنگ واقعی و سربازی تنها که در انتظار پایانِ جنگ است و بارِ دیگر با اندیشیدن در مفهوم «حفره».
نگاه اول:
کتابِ «دشمن» پیش از آغاز داستاناش، آغاز شده است. چرا؟ و یعنی چی؟ چون جنگ هم چنین است. ما آغازش را نمیدانیم، وقتی متوجه میشویم، جنگی به راه افتاده که از آغازش، زمانی گذشته است و ما درگیرش شدهایم. کتابِ «دشمن» هم چنین آغاز میکند. پیش از آغازِ داستان، از آغازِ جنگ میگوید.
«اینجا انگار بیابان است...» و ما در دو صفحه، چند شاخهی خشک و تکه شده را میبینیم. در بیایان، شاخهی درخت وجود دارد؟ چرا میپرسد «انگار»؟ چون جنگ این بلا را بر این سرزمین وارد کرده و از آن بیابانی ساخته است.
«... بیابانی با دوگودال.» و ما دو گودال در دو صفحهی روبهروی هم میبینیم. همینجا صبر کنید و دوباره به یاد آورید. قرار است کتاب را با دو نگاه بخوانیم و ببینیم و همهی چیزهایی که در این صفحهها میخوانیم و میبینیم، در نگاه دوم، معنایشان متفاوت خواهد بود.
«گودالهایی با دو سرباز...» وسایلی که در هر دو گودال میبینیم، شبیه هم است. پیرامون هر دو گودال، سیم خاردار است و هر دو سرباز، نردبان دارند برای بیرون آمدن از گودال و کلاههایی شبیه هم. چرا همه چیز این دو سرباز شبیه هم است؟ پاسخاش را در ادامه میبینیم و میخوانیم. پاسخ دیگری هم دارد که در نگاه دوم به کتاب دربارهاش میگویم.
«سربازهایی با هم دشمن.» دشمن با رنگ قرمز و درشت نوشته است. ما از کجا میفهمیم این دو سرباز با هم دشمن هستند؟ از چیزهایی که به طرف هم پرتاب کردهاند، چاقو و تبر و قوطی و خردهریزهای دیگری که دورتادور گودال ریخته است. پس ما جنگ را از کنشهای میان این دو سرباز میفهمیم.
و پرده کنار میرود و داستان آغاز میشود. سربازی در میانهی یک پردهی نمایش قرمز نشسته است با تفنگی در دستاش. و در زمینهی قرمز، در صفحهی روبهرویاش، واژهی «دشمن» سیاه و درشت نوشته شده است.
داستان آغاز شده. زمینهی تصویرها در صفحههای داستان، خالی است. در بیشتر صفحهها سفید است و در شبها سیاه و تیره میشود با ستارههایی در آسمان. این خالی بودن در دو نگاهی که به کتاب داریم، هر بار یک معنایی دارند.
به واژهها از همین آغاز دقت کنیم: «دشمن آنجاست، اما اصلا نمیشود او را دید.» او دشمن را اصلا نمیبیند. این «اصلا» مهم است. او به دشمنی که نمیبیند: «هر روز از خواب بیدار میشوم و گلولهای به طرفاش شلیک میکنم.» دو جمله در دو صفحهی روبهروی هم نوشته شده است. در صفحهی اول، سرباز درون گودال است و در صفحهی روبهرو بالا آمده و تنها دستهایاش را از گودال بیرون آورده و با تفنگی که روی دست دارد، شلیک میکند. او بیهدف میزند، هر روز صبح گلولهای به سوی دشمن! زمینهی تصویر، سفید و خالی است. تنها گودالی و سربازی! این خالی بودن، فضای بیمعنایی است که جنگ میسازد و در نگاه دوم، فضای خالیِ درون ما!
«بعد او به طرف من تیر میاندازد، بقیهی روز خودمان را قایم میکنیم و منتظر میمانیم تا آن یکی سرک بکشد.» در تصویر، تیری از بالای سر گودال رد میشود و در صفحهی روبهرویاش: «اما هیچکدام از ما سرمان را از گودال بیرون نمیآوریم.» و در تصویر دو گودال شبیه بههم میبینم که کسی از تویاش پیدا نیست.
و در دو صفحهی بعدی، هر کنشی که این سرباز انجام میدهد، سرباز دیگر هم انجاماش میدهد. او گرسنه است اما آتش روشن نمیکند چون میترسد دشمن از فرصت استفاده کند و او را بکشد. او همیشه در حال آماده باش است تا کشته نشود اما وقتی دیگر تاب گرسنگی را نمیآورد، آتش روشن میکند برای پختن غذا و ما دود دیگری هم از گودال دوم میبینیم، از فاصلهای دور!
سرباز تنهاست. بعد از کشته شدن دوستاش، کس دیگری را هم ندارد. او فکر میکند دشمن هم تنهاست. از کجا میفهمد؟: «او هربار فقط یک گلوله شلیک میکند. بله، مطمئنم او هم تنهاست.»
و از زیباترین بخشهای این کتاب، واژهها و تصویرهای این دو صفحه است: «گرسنه هم هست. من و دشمن در همین دو چیز با هم مشترکایم. از تنهایی و گرسنگی که بگذریم، از هر نظر که بگویی، با هم فرق داریم.» پس این دو سرباز، در این دو چیز مشترک هستند، در دو کنش انسانی و غریزی! اما سربازِ کتاب، چه تفاوتی میان خود و دشمن میبیند؟ تصویر، انسانی بیقواره و درهم با رنگهایی سیاه و قرمز را نشان میدهد که یک پایاش را بالا گرفته و در دو دستاش ساطور و چاقو دارد: «او یک هیولاست، یک غولِ بیشاخودُم، رحم و مروت سرش نمیشود.» در تصویر روبهرویاش انسانی ساطور توی بدناش فرو رفته و روی زمین است و دشمن با چاقویی در دست دور میشود: «زنها و بچهها را میکشد، بیخود و بیجهت آدم میکشد.» و این جملهی درخشان در این کتاب: «این جنگ تقصیر اوست.» سربازژ کتاب، دشمن را مقصر جنگی میداند که به راه افتاده و آدمها را میکشد و از زمینها بیابان میسازد: «من این چیزها را میفهمم، چون احمق نیستم. تمام این حرفها را در دفترچهی راهنما خواندهام.» این دفترچه چیست؟ در ادامهی کتاب میبینیم.
اما چرا اینقدر این تصویرها و واژهها خشونت دارد؟ اولین پاسخاش در خود جنگ است و دومین پاسخ، در دیدگاهی که سرباز نسبت به دشمناش دارد. توی ذهن او اگر چنین نباشد، نمیتواند تفنگ دست بگیرد و شلیک کند به دیگری، به یک انسان دیگر! او همهی اینها را در دفترچههایی خوانده که پیش از آمدن به جنگ به او دادهاند: «خیلی وقت پیش، روز اول جنگ به هر کدام از ما یک تفنگ و یک دفترچهی راهنما دادند.» یک تفنگ در یک دست است و در دست دیگر، دفترچهی راهنما که به سوی سربازِ کتاب دراز شده است تا بگیرد و او دو دستاش را باز کرده و لبخند میزند! اما در دفترچهی راهنما چه نوشته شده است؟ همان چیزهایی که سبب میشود تا گلولهها از تفنگ شلیک شود! : «در دفترچهی راهنما همهی چیزهایی که باید دربارهی جنگ بدانیم آمده. دفترچه میگوید قبل از اینکه دشمن تو بکشد، تو او را بکش، چون دشمن خشن و بیرحم است. همچنین میگوید همین که دشمن ما را کشت، یکراست میرود سراغ خانوادهمان و آنها را هم نیست و نابود میکند. تازه به این هم راضی نمیشود. سگ و گربه و تمام حیوانات را میکشد، درختهایمان را آتش میزند و چاههای آبمان را مسموم میکند...» و این جملهی درخشان: «دشمن که انسان نیست.» در تصویر، آدمها و حیوانات و پرندگان مرده را ببینید. تصویرهای کتاب با همهی خشونتی که دارد، ساده و خطی هستند. انگار کودکی تصویری از جنگ را برایمان کشیده است، مفهومی که از جنگ در ذهن دارد!
ماجرای آن سرباز ژاپنی را یادتان میآید؟ سربازِ این کتاب هم فکر میکند شاید جنگ تمام شده، شاید دنیا تمام شده. او ماههاست که صدای گلولهی توپی را نشنیده است. این ماهها را تصویر چگونه نشان میدهد؟ با ریش بلندی در تصویر بعدی که از صورت او آویزان شده است.
غذای سرباز تمام شده است، دیگر چیزی برای خوردن ندارد، جز مقدای گوشت خشک شدهی گوساله و چند قرص ویتامین. حتی از گرسنگی میخواسته سوسمار بخورد. او فقط چاه آبی دارد که میترسد دشمن مسموماش کند!
او شبها به ستارهها نگاه میکند و آرزو دارد از آن بالا به پایین نگاه کند. همچنین دوست دارد که دشمن هم به ستارهها نگاه کند: «اگر به ستارهها نگاه کند، لابد میفهمد جنگ فایدهای ندارد و هرچه زودتر باید تمام شود.»
چرا او خودش جنگ را تمام نمیکند؟ : «من نمیتوانم اولین نفری باشم که دست از جنگ میکشم، چون در آن صورت مرا خواهد کشت....» اگر سرباز دشمن از جنگ دست بکشد، سرباز داستان او را نمیکشد چون: «من انسانم.» پس سربازها با چه ذهنیتی به جنگ میروند و جنگیدن را میپذیرند؟ اینکه سرباز دشمن، انسان نیست!
و همینطور که به ستارهها نگاه میکند با خودش میگوید: «اگر او هم به ستارهها نگاه کند همه چیز را میفهمد. وقتی ستارهها را تماشا کنی، خیلی چیزها دستگیرت میشود.» به ستارهها نگاه کنیم و ببینیم چه چیزهایی دستگیرمان میشود و چرا؟ نگاه سرباز به بالاست. این را به خاطر داشته باشیم. ستارهها تنها چیزهایی هستند که برای دیدنشان لازم نیست از گودال بیرون بیاید و میتواند یک دلِ سیر تا هر زمان بخواهد بدون ترس نگاهشان کند.
و بارانی که دلنشین و زیباست برای سربازی مانده در گودال بد است. او نمیداند چگونه باید جنگ را تمام کند اما فرماندهان میدانند و آنها هم چیزی نمیگویند! چرا؟
پس برای تمام شدن جنگ فکری میکند: «هفتهی بعد ماه در آسمان نخواهد بود. اگر در تاریکی چهار دست و پا از گودال بیرون بیایم دشمن مرا نمیتواند بییند پس...» هفتهی دیگر جنگ تمام میشود!
او با شاخههای درختی که به خودش آویزان کرده از گودال بیرون میآید او تغییر شکل داده است تا دشمن او را نشناسد او میخواهد به سراغ گودال دشمن برود و او را غافلگیر کند و بکشد و جنگ را تمام کند تا به خانه برگردد. جنگ با کشتن یک سرباز تمام میشود؟ اگر جنگ میان دو سرباز باشد، حتما!
اما در تاریکی شب شیری میبینید. شیر دقیقا شبیه اوست! این را به خاطر داشته باشید چون در نگاه دومی که به کتاب داریم مهم است.
او به گودال میرسد اما نمیخواهد دشمن را بدون اینکه ببیند بکشد. دوست دارد صورت دشمناش را ببیند!
به گودال میرسد وکسی توی آن نیست جز مقدای گوشت خشک گوساله و قرص ویتامین! به نظرتان این گودال دشمن است؟ او در گودال عکسهای خانوادگی هم میبیند: «دربارهی این موضوع به من چیزی نگفته بودند.» کجا؟ در همان دفترچهی راهنما. : «اگر خانوادهای دارد چهطور دلاش میآید زن و بچهی مردم را بکشد؟ این چه هیولایی است؟»
و این دو صفحهی کمنظیر کتاب هم در واژهها و هم در تصویر! او در گودال یک دفترچهی راهنما میبیند: «دفترچهی راهنمایی مثل دفترچهی من، خودِ خودش است. نه، یک فرق دارد... توی این یکی، صورت دشمن عین صورت من است! ولی من که اینطور نیستم. من هیولا نیستم. تابهحال زن و بچهی کسی را نکشتم.» تصویر را ببینید در این دو صفحهی شگفت!
و این جملهها: «من انسانم. این دفترچهی راهنما پر از دروغ است. جنگ را من شروع نکردهام....»
اما با اینکه دفترچه را خوانده هنوز باور نکرده، دشمنی در کار نیست! او فکر میکند دشمن به گودال او رفته تا توی خواب غافلگیرش کند و جنگ را تمام کند!
او چشم به راه میماند تا دشمن پیام بفرستد که جنگ را تمام کنند تا هر دو پیش خانوادههایشان برگردند: «او میتواند برایام پیام بفرستد و بگوید: ما همین حالا به جنگ پایان میدهیم. اگر چنین پیامی بفرستند در جا قبول میکنم. پس چرا معطل است؟» اما خبری نمیشود! پس روی دستمالی پیامی مینویسد و توی بطری پلاستیکی میگذارد و پرتاش میکند و این واژههای پایانی کتاب: «آه، کاش بطریام توی گودال او بیفتد...» در این دو صفحهی روبهروی هم، یک اتفاق شگفت رخ داده! دو گودال هستند در دو سو، که یک بطری دارد درونشان میافتد...
دو گودال و دو بطری داریم یا یک گودال و یک بطری؟ کسی که باید جنگ را تمام کند، کیست؟ بیایید از همین جا آغاز کنیم و کتاب را از نگاه دوم بخوانیم!
در کتاب دیدیم که وقتی سرباز به گودال دشمن میرسد همان دفترچهی راهنما را میبیند و همان غذاهای که خودش در گودال داشته. همه چیز در این کتاب، بازتاب است! همه چیز به خود او بر میگردد. او هرگز صورت هیچ دشمنی را نمیبیند. صدای گلولههای توپ تمام شده و او هنوز جرئت ندارد از گودالاش بیرون بیاید. جز در زمانی که ماه در آسمان نیست و هوا تاریکِ تاریک است. شیری که میبیند، درست هیئتی شبیه خودش دارد که تغییر شکل داده است. ابتدای این متن گفتم، واژههای «دشمن»، «جنگ» و «سنگر» را به یاد بسپارید. این واژهها کلیدهای خواندن کتاب از نگاه دوم است. یادتان میآید دربارهی حفره چه گفتم؟ همهی ما سنگرهایی درونمان داریم که هرچیزی بیرون از آن برایمان دشمن است. جرئت نداریم از این سنگر و پناهگاه بیرون بیاییم چون ممکن است کشته شویم یا بهتر است بگویم هویت ما از هم بپاشد و تغییر کند. جنگی ما را به درون این گودال هل داده است، رخدادی بیرون از ما که چنان درونمان را آزار داده است که جنگی شده برایمان!
سربازِ این کتاب خودش را در هئیت یک جنگجو میبیند. هرچند از جنگ بیزار باشد اما مجبور به جنگیدن است! او انتظار میکشد، دیگری جنگ را تمام کند اما در دو صفحهی قرینهی پایانی دیدیم که بطری درون گودال خودش میافتد.
این ما هستیم که باید جنگ درونمان را تمام کنیم و از حفره بیرون بیاییم و جرئت رویاروشدن با دشمنهای درونمان را داشته باشیم، اگر دشمنی وجود داشته باشد! گمان نکنیم این کار ساده است! گاهی ممکن است سخت باشد. اما اولین قدم، شناخت حفرههایی است که هویت ما را ساخته و دشمنهای خیالی برایمان درست کرده است. رها شدن از عذابها و کارهایی است که ممکن است بزرگ هم نباشند اما حفرههای بزرگی درون ما ساختهاند و حس گناه در ما ایجاد کردهاند. نمیتوانیم بگوییم ما نمیخواهیم یا اجازه نمیدهیم حفرهها ما را در خود نگه دارد و یا ما را تعریف کند. چون ممکن است تعدادشان درون ما بسیار باشد. اما بهجای ترس و یا نگرانی، فکر کنیم، بیاندیشیم که چه چیزی و چه رفتاری از ما دارد هویتمان را میسازد و ما را برای دیگران تعریف میکند! به خودمان بگوییم: «من دست از جنگ میکشم. من در این حفره تنها هستم و باید شجاع باشم و از نردبان بالا بیایم. آن بیرون هیچ دشمنی نیست، هیچ نبردی نیست. کسی در گودالِ دشمن نیست.» اولین گام، نوشتن پیامی برای خودمان است. دست به کار شویم! اجازه ندهیم ابرهای سیاه و بزرگ دوباره به آسمان درون ما بیایند و در حفرهای که هستیم، باران آغاز شود، پیام را بنویسیم: «ما همین حالا به جنگ پایان میدهیم.» چرا معطل هستیم؟