«مصطفی رحماندوست» که شعرهایش بخشی از ادبیات کودکان ما را ساخته است هنوز برای کودکان شعر میگوید و هدفش رفاقت بین بچهها و کتابهاست. یک روز گرم تابستانی با او در دفترش قرار گذاشتیم تا ببینیم دغدغه این روزهای شاعر دانههای انار چیست و آیا کودکان هنوز سهمی از دنیای او دارند؟ با او درباره اهمیت دوره کودکی، نگرانیهای او و ادبیات کودکان سخن گفتیم.
شما سالهاست که در حوزه ادبیات کودکان فعالیت میکنید. از آن سالهای اوایل انقلاب تا الان چقدر اوضاع فرق کرده است؟
الان وضع ما هم خیلی خوب است و هم خیلی بد. ما نسبت به کشورهای منطقه در سطح بسیار بالا و خوبی قرار داریم. ما در آسیا اگر ژاپن را در نظر نگیریم و چین را قارهای دیگر حساب کنیم وضعیت خیلی خوبی داریم. اما از طرف دیگر ما در کشوری زندگی میکنیم که سابقه فرهنگ بسیار غنیای دارد و دارای ادبیات عامیانه خیلی قوی و خوبی است و شاید به جرأت باید گفت که دست کمی از ادبیات عامیانه کشورهای آمریکای لاتین هم ندارد. اما از ادبیات عامیانه آمریکای لاتین، ادبیات امروز آمریکای لاتین بیرون آمده که در همه دنیا ترجمه شده و خوانده میشود ولی از ما هنوز چیزی درنیامده است. سابقه ادبیات کلاسیک ما هم که کاملا مشخص و قوی است. با اینکه همه ادعای ما این است که انقلاب ما فرهنگی است اما به نسبت انتظاری که از آن پیشینه و این ادعا میرود، جای خیلی کمی را در حوزه ادبیات کودک و نوجوان اشغال کردهایم. الان باید ادبیات ما در دنیا در حال بازنویسی و ترجمه باشد و همه جا ادبیات کودک و نوجوان ما را سرلوحه قرار دهند چرا که زمینههای این امر فراهم است اما این اتفاق نیفتاده است. البته ناگفته نماند که زبان و ادبیات فارسی محدودیتهای جغرافیایی و فرهنگی خاص خود را دارد و هر کشور و فرهنگی نمیتواند اصطلاحات آن را در زبان خود هضم کند ولی باز در حد بضاعت هم ادبیات ما به خصوص در حوزه کودک و نوجوان فراگیر نشده و حتی شاید در خود کشور هم آنطور که باید و شاید برای کودکان جا نیفتاده باشد.
بعد دیگر قضیه هم این است که خود نویسندههای ما هم نتوانستهاند سری در سرها در بیاورند که دیگران بیایند سراغشان. هرچند که ما هر سال ۱۰ عنوان کتاب داریم که ترجمه میشود یا ۱۰ تصویرگر داریم که هرسال جایزه جهانی میگیرند اما این حرکتی نیست که باید باشد تا حوزه ادبیات کودک و نوجوان ما تکان بخورد و از این حرکت کند و لاکپشتی خارج شود. متصدیان امر و خود نویسندگان ما باید برنامهای ملی داشته باشند تا بتوانیم به خوبی این فرهنگ خوب را به سایر کشورها صادر کنیم و از آن بهرهبرداری لازم را داشته باشیم.
خوب یعنی مشکل تنها نبودن برنامهریزی ملی است یا علت دیگری هم دارد؟
قسمتی از این موضوع هم برمیگردد به جدی نگرفتن مطالعه در کشور. شما فکر کنید؛ در کشوری ۷۵ میلیونی که نزدیک به ۲۰ میلیون مخاطب کودک و نوجوان داریم کتابهای این حوزه با تیراژ ۱۰۰۰ یا نهایتا ٢هزار نسخه چاپ میشود و این واقعا پدیده خندهداری است که اصلا قابل توجیه نیست. آماری که قوه قضاییه میدهد در سال چیزی حدود ۱۰ میلیون پرونده دعوا وارد این دستگاه میشود؛ یعنی ما با کشوری روبهرو هستیم که سالی حداقل ۲۰ میلیون نفر دعواکار داریم و این یعنی بحران در روح و روان اجتماع. چیزی که میتواند این وضعیت را بهبود ببخشد ادبیات، دین و هنر است. جامعه ما اگر واقعا اهل مطالعه بود این آمار به شدت کاهش پیدا میکرد. شما وقتی مجموعه تیراژ روزنامههای ما را میبینید چیزی حدود ۲/۵ میلیون است و این در حالی است که در ژاپن فقط روزنامه «آساهی» ۱۴ میلیون تیراژ دارد. پس ما اهل مطالعه نیستیم و فقط حرف میزنیم؛ برای اینکه مردم کشور از خواندن و مطالعه لذت ببرند هیچ برنامهای تدوین نشده است و هیچجایی نیست که متولی کتابخوان کردن مردم باشد تا این تنشهای اجتماعی را که از کودکی افراد شروع میشود و ریشه در این دوره دارد، کاهش دهد.
مسئلهای که نسل فعلی ما با آن درگیر است ورود بازیهای کامپیوتری در زندگی و نقش پررنگ تکنولوژی در زندگی بچهها و والدین است؛ ما چطور با این شرایط میتوانیم نسل جدید کودک و نوجوان را با کتاب و ادبیات آشتی دهیم؟
قطعا نمیتوان بچهها را از پای لپتاپ و تبلت و کنسولهای بازی برداشت و آن ها را انداخت در یک کتابخانه سوت و کور که کتابخوان بشوند. من فروردین ماه در کنفرانسی در ایتالیا شرکت کرده بودم و سوژه این کنفرانس این بود که حالا که بچهها را نمیتوانیم از پای لپتاپ و تبلت بلند کنیم چگونه کتاب را درون این تکنولوژی جای دهیم. یعنی برای مشکل یک راهحل پیدا کنیم. این مشکل با نصیحت حل نمیشود بلکه برای آن برنامهریزی اقتصادی میکنند و همه حرفها هم در آنجا پیرامون این بود که این کار چگونه سود خواهد داشت. زیرا دولت نبود که این کار را مدیریت میکرد بلکه خود انتشاراتیها و شرکتهای خصوصی بودند که در این رابطه فکر میکردند. اما در اینجا همه ما چشممان را دوختهایم به امامزادهای به اسم دولت که بخواهد بچههای ما را کتابخوان کند که قطعا چنین اتفاقی نخواهد افتاد. همه حرف من این است که وسایل ارتباطی جدید و تکنولوژی روز دنیا ربطی به کتابخوانی بچهها ندارد. همان کشورهایی که احساس خطر میکنند که وسایل ارتباطی جدید سطح مطالعه را بین بچهها پایین آورده، حرف دیگری هم میزنند و آن هم این است که تیراژ کتاب پایین نیامده است. علم و تکنولوژی قطعا پیشرفت میکند و نمیتوانیم این را حذف کنیم اما وقتی پدر و مادر هم هر کدام یک تلفن هوشمند گرفتهاند دستشان و به هم پشت کردهاند و نشستهاند پای وایبر و اینستاگرام و بیشتر وقت خود را صرف کنترل این ها کردهاند معلوم است که بچه هم از همینها یاد میگیرد و بعد دیگر نمیتوان او را کنترل کرد. ما یاد نگرفتهایم که چگونه باید برنامه داشته باشیم. خانوادهها هم در این رابطه مقصر هستند که به بچهها یاد ندادهاند که بازی کردن بازه زمانی مشخصی در روز دارد. مطالعه زمان مشخصی دارد، با دوستان بودن زمان مشخصی دارد، با خانواده بودن زمان مشخصی دارد، خواب زمان مشخصی دارد و حتی خوردن هم بازه زمانی مشخصی دارد.
وجود تبلت در مدارس به معنی بازی نیست بلکه معنی استفاده از تکنولوژی را دارد ولی بچههای ما در مدارس فقط بازی میکنند و بعد هم به هم پز میدهند که چه مرحلهای هستند. سبک زندگی ما در همین جا مشکل پیدا میکند که ما برنامهریزی برای بهره بردن از زندگی نداریم واقعا؛ خانواده فکر میکند اگر هر روز کامپیوتر بچه را ارتقا دهد یعنی محبت بیشتر درحالی که یک کودک خردسال نیاز به عاطفه واقعی از سوی پدر و مادر دارد. نیاز به این دارد که گاهی فقط دست او را بگیریم و با او بازی کنیم و به حرفهایش گوش کنیم. متأسفانه الان اینطور نیست. نتیجه این هم میشود چیزی که الان میبینیم؛ یعنی بعضی بچهها سنشان به ۱۵ سال که میرسد دیگر حرف پدر و مادرها برایشان اهمیت ندارد و آن احساس عاطفهای که باید شکل میگرفته تبدیل شده به نوعی تنفر و مانع دیدن پدر و مادر برای ادامه زندگی. میخواهم بگویم کودکان با ما غریبه شدهاند!
پس به نظر شما نوع رفتار کودک و نوجوان امروز ما ریشه در بیتوجهی پدر و مادرها به بچهها دارد؟
بله؛ متأسفانه پدر و مادرها به بچهها سبک زندگی درست را آموزش نمیدهند. مثلا شما نگاه کنید که یک خانواده هیچ برنامهای برای زندگی متناسب با درآمد ندارند و طبیعتا همین را به فرزندان خود یاد نمیدهند. اینطور نیست که اگر خانوادهای درآمد متوسطی دارد بنا بر همان گوشت و مرغ بخورد یا حتی بعضی وقتها فقط نان و تخممرغ بلکه پدر و مادر قرض هم میکنند که شکم بچه سیر باشد یا موبایلی داشته باشد که در سراسر دنیا فقط مدیران و افرادی که کار تخصصی از موبایل میخواهند آن را میخرند. به بچهها یاد نمیدهیم که گاهی طعم نداشتن هم ممکن است شیرین باشد به شرطی که واقعا از داشتهها لذت ببریم. خانوادهها فراموش میکنند که به بچههای خود یاد دهند که فقط «من» مهم نیست بلکه دیگری هم شخصی است که نظر و عقاید خود را دارد و ما باید به آن احترام بگذاریم. همین هم شده مشکل فعلی کشور ما و این هرج و مرجهایی که بیداد میکند چرا که همه به فکر این هستند که «من» چه میخواهم.
خود شما در تربیت کودکانتان چگونه رفتار کردید؟
قطعا نسل ما که نسل زمان جنگ بود با نسل قبل و نسل بعد تفاوتهای بنیادین داشت. نسل قبلی ما همه تلاش میکردند که پدر خانواده به عنوان حکومت مطلق خانه همیشه سیر باشد چرا که او نانآور بود. نسل ما اینطور نبود و سهم هر کس در خانواده یکسان بود. من و همسرم هم بنا به شرایط جامعه همینطور رفتار میکردیم با فرزندانمان ولی اینطور نبود که فقط «من» در آنها رشد کند بلکه در خیلی از موارد سعی میکردم که اگر خواستهای هم دارند و من هم توانایی اجابت آن را دارم مدتی این امر به تأخیر بیفتد تا طعم نداشتن را هم بچشند. البته نباید از این غافل شد که همسرم واقعا رابطه ویژهای با بچهها داشت و طوری آنها را تربیت کرد که واقعا از زندگیشان لذت ببرند و خوشبختانه ما امروز نتیجه این تربیت را شاهدیم و میبینیم که آنها هم با همین عشق و محبت مشغول تربیت فرزندانشان هستند.
صد دانه یاقوت؛ سروده جنگ
بعید است که از بچههای دهه ۶۰ کسی باشد که شعر انار را نخوانده و در مدرسه حفظ نکرده باشد. این شعر به ملسی یک انار رسیده بود که با ذائقه همه بچهها تطبیق داشت و شاید در آن سن فکرها را مشغول میکرد که این مصطفی رحماندوست کیست که چنین شعری را سروده است. اما شکلگیری این شعر ماجرایی دارد خواندنی که خود رحماندوست هم فکر نمیکرد روزی این شعرش اینقدر مخاطب داشته باشد و در ذهن یک نسل ماندگار شود؛ «ماه اول جنگ بود. هنوز سپاه، منظم نشده بود. شهید چمران ارتشی کموبیش نامنظم درست کرده بود. من هم کولهبارم را برداشتم و راه افتادم. چون چند نفری از ما در ابتدا چیزی بلد نبودیم روزهای اول در گوشهای به ما آموزش میدادند. باز و بسته کردن تفنگ و... . در یکی از روزها در آخر آموزش، کار شناسایی را هم به ما سپردند. مثلا روی فلان تپه بروید و با دوربین دشمن را شناسایی کنید. کارمان که به پایان رسید در راه بازگشت به ما خبر دادند دشمن شما را دیده و سریع زمینگیر شوید. ما که زیر آتش دشمن بودیم در جایی پنهان شدیم. ٣ یا ۴ روز همانجا گرسنه و تشنه ماندیم. تا اینکه از طریق پسری خبر رسید خطر رفع شده است. اما قبل از رفتن برایمان آذوقه آوردند چون از گرسنگی نای بلند شدن نداشتیم. مقداری نان و ماست و... بود که در میان آنها ٣ انار قرمز هم به چشم میخورد. من خواستم ادب به خرج بدهم تا اول دوستان بخورند و در آخر من چند لقمهای بخورم. پس به سراغ انارها رفتم. همینکه یکی از آنها را باز کردم دانههایش بیرون پرید. ناگهان به یاد گردنبند مادر مرحومم افتادم که از یاقوت بود. با خودم گفتم: به راستی دانههای انار شکل یاقوت است. اتفاقا در آن دوره با دوستان شاعر قرار گذاشته بودیم تا درباره میوهها شعر بگوییم. من در همان حالت با خودم گفتم: صد دانه یاقوت... و این شعر را سرودم. از همانجا هم برای کیهان بچهها فرستادم. بعدها هم در بازنگری کتابهای درسی این شعر در کتاب فارسی دوره ابتدایی جاخوش کرد و شعری شد که هنوز هر کدام از بچههای دهه ۶٠ من را میبینند با ذوق و شوق از خاطراتشان با این شعر برایم میگویند.»
خاطره
یکی از صحنههایی که خیلی باعث ناراحتی من شد مربوط به فیلم کوتاهی از حملات اخیر رژیم صهیونیستی به غزه بود. پدری پس از مرگ فرزند خردسالش همینطور روی جنازه او افتاده بود و بدون گریه به فرزندش نگاه میکرد. موقعی که میخواستند او را جدا کنند پدر از فرزندش جدا نمیشد و این نشان میداد که چقدر ارتباط عمیق عاطفی بین آنها بوده است. واقعا از این دنیای بیرحمی که توسط یک مشت اشغالگر بهوجود آمده متنفر شدم و احساس انزجار کردم.
موقعی که زلزله رودبار اتفاق افتاد من هم به این شهر رفتم تا شاید کمکی از دستم بربیاید. شب بود و تاریک شده بود که داشتم در این خرابههای شهر زلزلهزده راه میرفتم و صدای دختر کوچکی توجهم را جلب کرد. «گنجشک لالا/ سنجاب لالا... آمد دوباره/ مهتاب لالا» ترانهای بود که من سالها پیش در رادیو خوانده بودم و حالا کودکی محزون عروسک بهدست مشغول خواندنش بود. واقعا پاهایم یاری نکرد و با هر حالیکه بود خودم را به او رساندم و دیدم که قادر به راه رفتن نیست. بغلش کردم و به نیروهای امداد سپردمش. گذشت تا اینکه تقریبا ۱۰ سال پیش کارگاه قصهگویی داشتم برای مربیان و معلمان که خانمی با ویلچر آمد جلو و سلام داد. وقتی خودش را معرفی کرد فهمیدم که همان دختری است که در رودبار دیدم.
کتابخانهای برای کودک و نوجوان
یکی از فعالیتهای مصطفی رحماندوست ایجاد کتابخانه ملی کودک و نوجوان در کتابخانه ملی است که خود او در این رابطه میگوید: «تا الان نزدیک ٦هزار عنوان کتاب در این کتابخانه بارگذاری شده است تا همه کسانی که به حوزه ادبیات کودک و نوجوان علاقه دارند بتوانند از این منبع استفاده کنند. این کار ادامه خواهد داشت و باید به جایی برسیم که همه کتابهای کودک و نوجوان ایران در آنجا قابل دسترسی باشد. علت این هم که بهصورت دیجیتال است اینکه سایر کشورها بتوانند به راحتی به این منبع دسترسی داشته باشند و اینطور ما بتوانیم در گسترش فرهنگ و ادبیات ایرانی- اسلامی در حوزه کودک و نوجوان نقشی ایفا کنیم.» رحماندوست همچنین درباره کتابخانهای که در منطقه ٣ شهرداری تهران به نام او نامگذاری شده است هم گفت که «این حرکت خوبی است که از سوی مسئولان شهرداری صورت گرفت برای زنده نگهداشتن نام مفاخر زنده کشور. البته من نام مصطفی رحماندوست روی یک کتابخانه را یک نام شخصی نمیبینم بلکه نام یک جریان فکری است که به ادبیات کودک و نوجوان ارج مینهد و این نشانه بلوغ فرهنگی بین مسئولان حوزه شهری است و امیدوارم همچنان هم ادامه داشته باشد.»
مجموعه کتاب برای خردسالان
ترانههای نیایش: مجموعهای است ١٠جلدی که دعاها و نیایشهای دینی را به زبان ساده و امروزی برای بچهها بازگو شده و رحماندوست سعی کرده که بچهها در این کتاب با ماوراء الطبیعه ارتباط بیشتری بگیرند.
قصههای مثلها: مجموعهای ارزشمند از ضربالمثلهای ایرانی که خود رحماندوست درباره این کتاب اینطور میگوید: «خیلی از ضربالمثلهای معروف را در این کتاب جمع کردم که اکثر پدرها و مادرها با اینها خاطره دارند و شیوه شکلگیری آنها را توضیح دادهام تا وقتی آنها را برای بچههاشان میخوانند هم خودشان لذت ببرند و هم بچهها؛ در ضمن بدانند که ریشه این ضربالمثل چه بوده و از کجا آمده است.»
مجموعه شعرهای «قصه پنج انگشت» و «بازی با انگشتها»: این مجموعه ریشه در ادبیات فولکلور ایران دارد و تعدادی از اشعار این مجموعه به زبان سوئدی نیز ترجمه شدهاست. در این کتاب به خانوادهها آموزش داده شده که چطور با گرفتن دست فرزندان میتوان هم آن ها را سرگرم کرد و هم عاطفه را به دستهای یک کودک خردسال منتقل کرد.