بازی میانهی خیر و شر
بازی کردن میانهی خیر و شر، کار هر نویسندهای نیست. تنها نویسندگانی میتوانند وارد این بازی شوند که فیلسوف هم باشند. بعضی از نویسندگان فیلسوف هستند، یعنی برای خودشان جهانبینی خاصی دارند. این نویسندگان آثاری خلق میکنند که لایههایی از معنا در واژهها پیچیده میشود. در نگاه اول ممکن است، اثر آنها به طنز یا شوخی مانند باشد، اما با عمیق شدن در معناهای آن میفهمیم که نویسنده در قالب داستان، فلسفه خودش را مطرح کرده است.
ما را عادت دادهاند که خیر و شر را امری مطلق بنگریم. خیر نمیتواند شر شود و شر نمیتواند به خیر تبدیل شود. آن را چنان برایمان مطلق کردهاند، که انگار قانون است. قانونهایی که نانوشتهاند، اما از قانونهای نوشته شده ثابت ترند.
قانون چیست؟ همهی ما نیاز به قانون داریم؟ همهی ما از قانون تبعیت میکنیم؟ همهی قانونها نوشته شدهاند؟ بیقانونی چیست؟ نبود قانون با هرج و مرج برابر است؟ قانون میتواند سبب هرج و مرج شود؟ اخلاق با قانون چه نسبتی دارد؟ برخی قانونها، اخلاقی هستند و برخی رفتارهای اخلاقی ما، متأثر از قانون هستند. قانونهایی وجود دارند که هرگز روی کاغذ نمیآیند. این قانونهای نانوشته، تاثیر پایدارتری دارند، این قانونها به خود زندگی بدل شدهاند. از کدام قانونها سخن میگوییم؟
قانونهای نانوشته گاهی چنان سخت ما را در خود پیچیدهاند که توان دوباره نگریستن را از ما گرفتهاند. ذهن ما، نگاه ما، حتی درک ما از جهان با عینک این قانونهاست. این قانونها میتوانند به قانونهای فردی تبدیل شوند و ما را وادار کنند که حتی برای دیگران هم نسخه بپیچیم.
هیچ چیز را نباید عادی و طبیعی بدانیم. چیزهای بدیهی میتوانند به سادگی فریبمان بدهند همان چیزها که فکر میکنیم آنها را به خوبی شناختهایم. میتوانند فریبندهترین باشند و همه این قانونهای نانوشته در زندگی امروز، از ایدئولوژیها سرچشمه میگیرند.
ایدئولوژیها تلاش میکند تا همه چیز را برایمان عادی جلوه بدهد. اگر ما همه چیز را به آسانی بپذیریم، بدون لحظهای شک و تردید، فریب خوردهایم و چون این ایدئولوژیها در ما درونی شده است، این فریب، خودفریبی است! پس دربرابر ایدئولوژیها باید چه کنیم؟ دربرابر خودفریبی باید چه کنیم؟ کارمان آسان نخواهد بود. نباید فکر کنیم اگر به خودمان بگوییم «جور دیگر ببین!»، همه چیز روبهراه است. ایدئولوژیها ساختار ذهن و اندیشه ما شدهاند، رفتار ما را شکل دادهاند، قانون شدهاند و ما حتی برایشان تفسیرهای اخلاقی داریم! ایدئولوژیها همان قانونهای نانوشته هستند. بیایید تفسیرهای اخلاقی را کنار بگذاریم، هرچیزی که نتوانیم و یا نخواهیم در آن تردید کنیم، میتواند خطرناک باشد. خطرناک است چون اجازهی اندیشیدن و بازاندیشیدن را از ما میگیرد. پس گام اول این است؛ هیچ چیزی را بدیهی فرض نکنیم! کتاب «گرگ نیکوکار» هم همین کار را میکند: «به جانوران نسبتهای گوناگونی میدهند. گرگ شرور است، خرگوش ترسو است، روباه زیرک است و جغد باهوش. اما پدربزرگام همیشه غرولندکنان میگفت: این باورهای سادهلوحانهی مردم است و به همان اندازه درست که بگوییم همهی اسکاتلندیها خسیساند... » و پدربزرگ یک داستان برایشان تعریف میکند که همه چیز در آن متفاوت است: «آنگاه او داستانی برایمان تعریف میکرد که همه چیز در آن به صورت دیگری بود. روباه، خیلی زیرک نبود و جغد هم خیلی باهوش نبود. گرگ، نیکوکار بود و هنر درمانگری داشت...»
کتاب «گرگ نیکوکار» بازی میان خیر و شر. بازی میانهی خیر و شر است. گاهی شر همان خیر است و خیر، شری که خودمان به زندگی آوردیم. جغد خودش را فرمانروای جنگل میکند و شر جنگل میشود. او قانونهای نانوشتهی جنگل را مینویسد! گرگ از جایگاهاش کنار میرود و از شر فاصله میگیرد و خیرِ جنگل میشود. روباه در میانهی شر باقی میماند، به سمت خیر نمیرود اما هر آن ممکن است دوباره به سمت شر برود. جغد که به خدایی رسیده و میخواهد در این مرتبه بماند در بالاترین درجهی شر میماند و همچنان بر قانونهای خود تأکید میکند: «گرگ همیشه گرگ میماند.»
اما داستان کتاب «گرگ نیکوکار» چیست؟ بیایید با هم این کتاب شگفت را ببینیم و بخوانیم.
گرگی در جنگلی زندگی میکند که از پدراناش آموخته وظیفهی هر گرگی مراقبت از نظم جنگل است. داستان به ما میگوید او جانوران را نمیخورد فقط آنها را میترساند تا از بیشه بیرون نیایند. چرا؟ در ادامه، کارهای روباه را در کتاب میخوانیم و میبینیم.
در جنگل ترس وجود دارد اما این ترس سبب نظم شده است. قانون جنگل این است. بترس و در امان نباش. قانون نانوشتهی جنگل این است، برای فرمانروایی در جنگل باید جانوران از تو بترسند. ترس از گرگ امنیت ایجاد میکند اما تا زمانی که گرگ هست، جغد جایگاهی ندارد. پس یک شب جغد به گرگ چیزی میگوید و گرگی که در جایگاه قانونگذاری برای جنگل است را بیرون میراند و خودش جای او را میگیرد. جغد ترس دیگری را به جنگل میآورد او نمیخواهد کسی از او بترسد پس از کس دیگری کمک میگیرد، یک روباه.
اما جغد به گرگ چه میگوید که سبب رفتن گرگ از جنگل میشود؟ : «آیا وضع شما گرگها عجیب نیست؟ همه جانوران از شما میترسند. ولی در واقع میبایست شما را مانند ما جغدها به دلیل فهم و هوشتان دوست داشته باشند. این دندان قروچه رفتنها به چه درد میخورد؟ بهتر است بروی و دنیا را بگردی و یک کار درست و حسابی یاد بگیری.» دندان قروچههای گرگ به کاری میآمد؟ جانوران را از خطر دور میکرد. پس گرگ شبیه گرگهایی که میشناسیم رفتار نمیکند. جانوران از او میترسند اما با ترس از خطرات جنگل دور میشوند.
گرگ جنگل را ترک میکند: «گل توتک میچید، سبزی خشک میکرد..» و به پرواز پرندگان نگاه میکند. جانوران دیگر که این رفتار گرگ را میبینند: «پچ پچ کنان میگفتند: گرگه خل شده است البته نه با صدای بلند!» چون از گرگ میترسند.
اکنون که گرگ رفته است چه رخ میدهد؟ دورهی جغد آغاز میشود. او جانوران را فرامیخواند: «و از آغاز دورهای زرین خبر داد. او گفت: دیگر کسی نخواهد ترسید. دورهی حکومت وحشت به پایان رسیده است و همه آزادند هر کاری دلشان میخواهد بکنند.» و این جمله عجیب و کلیدی: «روباه این حرف را تایید کرد و با حرص مرغی را به دندان گرفت.»
ترجمهی کتاب دقیق و هوشمندانه است و این کنش و واکنشهای شگفت میان جغد و روباه را بهخوبی نشان میدهد. ترجمه توانسته تا معنا و فلسفهی داستان را در برگردان از متن اصلی حفظ کند.
«همه آزادند هر کاری دلشان میخواهد بکنند..» چه کسانی آزادند؟ مرغ و خرگوشی که دیگر کسی نیست تا آنها را از خطرها حفظ کند؟ آنها آزادند که در جنگل بگردند؟ این آزادی چه سرانجامی دارد؟ این آزادی، آزادی است؟ جغد چرا جانوران را آزاد میکند؟ یا بهتر است بگوییم چرا آنها را به دورهای زرین فرامیخواند و ترس را از آنها دور میکند؟ دورهی حکومت وحشت به پایان رسیده است؟ جملهی جغد به پایان نرسیده که روباه مرغی را میخورد.
«به یک معنا حق با جغد بود. دورهای خوش برای برخیها شروع شده بود. قویترها به یکباره خود را نیرومندتر احساس کردند، گستاخها پرروتر شدند و عربدهکشان فریادهایشان گوشخراشتر شد...» و چه میشود؟: «هیچکس متوجه نشد که ترسوها ترسوتر و بی سروصداها کم و بیش لال شدند...» اینها به چشم کسی نمیآید. چرا؟
زمستان میرسد. سرمای سخت، جانوران را بیمار و گرسنه میکند. جغد که به تعبیر کتاب این وضع نکبتبار را میبیند چه میکند؟: «تکانی به خود بدهید. از قدیم گفتهاند حرکت و جنبش گرمتان میکند و برایتان خوب است!» جنبش و حرکت، سبب چه چیزی میشود؟ روباه از خرگوش میخواهد تکان بخورد و او را دنبال و شکار میکند.
اما دوره حکومت جغد به پایان رسیده چون گرگ به جنگل بازمی گردد و کاغذ کوچکی روی درخت میچسباند: «امروز مطب آقای دکتر گرگ گشوده میشود.»
چه کسی از برگشت گرگ نگران است؟ و برای اینکه جانوران را از وجود گرگ بترساند چه میکند؟ این کنش و واکنش عجیب و شگفت میان جغد و روباه را بخوانیم. اکنون میتوانیم به آسانی مفهوم ایدئولوژی را درک کنیم و ببینیم چگونه ایدئولوژیها به قانون نانوشته تبدیل میشوند و این قانون بر رفتار و اخلاقیات ما تأثیر میگذارد.
«جغد فریاد کشید: جانتان را نجات دهید! بدبختی از آسمان رسید!
روباه به موش کوچولو گفت: بیا فرار کنیم! و او را به دندان کشید.
جغد فریاد زد: گرگی که درمان میکند، گرگی است در پوست میش!
روباه گفت: درست است! و با زبان خود تلنگری به موش زد و او را بلعید.
جغد ناله کنان گفت: اول نگاه کن، بعد اعتماد کن! هر کسی که ذرهای عقل در سر دارد از گرگ پرهیز میکند! نسخهپیچیهای او را میشناسیم! گردنات را گاز میگیرد و آنگاه تو زود خوب میشوی.
روباه لبخندی به جغد زد و با اشتیاق به کبک نگاهی انداخت.»
حرفهای جغد را بخوانید و عمق ایدئولوژی نهفته در میان واژهها را ببینید. ایدئولوژیای که تبدیل به قانون شده. به واکنشهای روباه دقت کنید و ببینید این ایدئولوژی و قانون تبدیل به رفتار میشود و بر اخلاق روباه اثر میگذارد. اما روباه تغییر میکند. چگونه؟
سرما سختتر میشود و حتی روباه هم دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمیکند. هرچهقدر هم که همه چیز برای جغد خوب پیش برود و بتواند بر همه سلطه داشته باشد اما او هم مقهور طبیعت میشود. همه بیمار میشوند اما کسی به مطب گرگ نمیرود. گرگ با خودش فکر میکند: «جانوران هنوز هم از او میترسند. جغد باعث ترس بیشتر آنها شده بود.» گرگ که صبرش تمام شده، وسایلاش را جمع میکند تا از جنگل برود اما در میان برفها، موجود مچالهشدهی فلکزدهای را میبیند. یک خرگوش و او را به لانهاش میبرد. او خرگوش را مداوا میکند و خرگوش هم پنجهی او را میبوسد و تشکر میکند. خرگوش برای جانوران دیگر، داستان نجاتاش را تعریف میکند و جغد که میبیند روزبهروز قدرتاش در جنگل کم میشود چه میکند؟ او باید ترس از گرگ را در ذهن جانوران نگه دارد تا بتواند دوباره بر جنگل حکومت کند: «تو فقط طعمهای برای به دام انداختن دیگرانی. گرگ تو را درمان کرد تا دیگران را بخورد. من دندانهای مرگبار او را میشناسم.» دندانهای گرگ را در ابتدای داستان به یاد میآورید؟
«جغد مکثی کرد و منتظر ماند تا روباه حرفاش را تایید کند.» اما روباه بیمار است و او هم به گرگ نیاز دارد!: «در کمتر حکایتی پیش میآید که خرگوش روباه را پیش دکتر ببرد، ولی اینجا اتفاق افتاد.»
گرگ برای روباه، فقط خوردن میوه و گیاه تجویز میکند. پس روباه هم دیگر نمیتواند گوشت بخورد و این حکومت جغد به پایان رسیده است: «از آن روز به بعد همه جانوران جنگل به دانایی و دانش گرگ باور پیدا کردند.»
و جغد تنها کسی است که به گرگ بیاعتماد میماند و به جانورانی که هنوز به او گوش میدهند میگوید: «گرگ همیشه گرگ میماند!»
اکنون که به پایان داستان میرسیم، نکتهای را باید خوب متوجه شویم. نویسنده تفکری پشت این داستان دارد و روایت خود را از مطلق بودن خیر و شر بیان میکند. داستانی بازیگون و شیرین که میل به افسانههای عامیانه هم دارد، به زیبایی و به سادگی. هیچ شری مطلق نیست و هیچ خیری، برای همیشه خیر نمیماند. بسته به این که در چه وضعیتی قرار بگیریم، ممکن است به این سو یا آن سو تمایل پیدا کنیم. این جملهها را به یاد دارید؟ کتاب «گرگ نیکوکار» بازی میان خیر و شر است، یک بازی میانهی خیر و شر است. گاهی شر همان خیر است و خیر، شری که خودمان به زندگی آوردهایم. جغد خودش را فرمانروای جنگل میکند و شرِ جنگل میشود. او قانونهای نانوشتهی جنگل را مینویسد! گرگ از جایگاهاش کنار میرود و از شر فاصله میگیرد و خیرِ جنگل میشود. روباه در میانهی شر باقی میماند، به سمت خیر نمیرود اما هر آن ممکن است دوباره به سمت شر برود. و اکنون این جملههای پایانی کتاب را بخوانیم: «پدربزرگام پایان این داستان را قبول نداشت و میگفت که روباه هرازگاهی به حالت پیشین برمیگشت و گوشت میخورد و باور داشت که به مطب هر گرگی نباید رفت. ولی پدربزرگ این حرفها را خیلی آهسته، درحالیکه دستاش را جلوی دهاناش گرفته بود میگفت. چون نمیخواست پایان خوب داستان را با این حرفها خراب کند.»
همه چیز را باید نسبی دید، حتی حکم نویسنده را در پایان داستان! پس پدربزرگ، پیش از شروع داستان و پس از پایان آن در کتاب حضور دارد: «پدربزرگ اسم آن داستان را «گرگ نیکوکار» گذاشته بود. پیتر نیکل این داستان را نوشته و یوزف ویلکن برایاش تصویر کشیده است... اینجا پایان داستان است. اما پدربزرگام پایان این داستان را قبول نداشت...» پدربزرگ، در واقعیت است اما خود پدربزرگ هم با آمدناش به کتاب، بخشی از داستان است، از واقعیت به داستان از داستان به واقعیت و دوباره به داستان. هیچ چیز مطلق نیست!
گاهی این گاهی آن. گاهی خیر، گاهی شر. فقط باید مراقب باشیم که زیر بار ایدئولوژیهای خیرنما، شر نشویم!