فضل الله مهتدی صبحی

در این صفحه می توانید داستان‌ها و قصه‌های فضل الله مهتدی صبحی را مشاهده کنید.

زن و شوهری بودند که بچه نداشتند و خیلی هم از خدا بچه می‌خواستند. یک روز زنک آمد دیزی آبگوشت را تو تنور بگذارد یک نخود از دیزی پرید بیرون، شد به صورت یک دختر. اتفاقاً همان وقت زن‌های همسایه آمده بودند تو خانه‌ی این‌ها.
یکشنبه, ۱۸ مهر
مردی بود یک پسر داشت که اسمش گرگین بود و خیلی این پسر را دوست می‌داشت. هنوز این پسر دست چپ و راست خودش را نشناخته بود که مادرش عمرش را داد به شما! یک سال از مرگ این زن گذشت، پدر گرگین یک زن دیگر گرفت. این زن سر نه ماه یک پسر زایید و گرگین صاحب یک نابرادری شد.
چهارشنبه, ۱۴ مهر
بچه‌ها! «شب دراز است و قلندر بیدار و بیکار»... بنابراین پس از افسانه زنگوله به پا داستان بلبل سرگشته را بشنوید! این هم از همان افسانه‌های کهن است که به همه جا رفته است.
چهارشنبه, ۲۴ شهریور
یکی بود، یکی نبود. ککی بود با مورچه‌ای، که باهم یار و یاور بودند و یک روز کک به مورچه گفت: «من خیلی گرسنه‌ام، باید با یک چیزی شکمم را وصله پینه کنم.» مورچهه گفت: «منم مثل تو» گفتند: «خوب، چه بگیریم، چه نگیریم، اگر گردو بگیریم پوست دارد، کشمش بگیریم دم دارد، سنجد بگیریم هسته دارد. بهتر این است که گندم بگیریم، ببریم آسیاب آرد کنیم، بیاریم خانه، نان بپزیم و بخوریم.»
سه شنبه, ۲۳ شهریور
یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانه‌ای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخم‌ها را جوجه کند و جوجه‌ها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی پنج شش تا تخم کرد و بیست و یک روز روی تخم‌ها خوابید و از گرمی بدنش به آن‌ها دمید تا جوجه‌ها سر از تخم بیرون آوردند، رنج کلاغ زیادتر شد، هر روز این در و آن در می‌زد و خوراک بچه‌ها را از هر جا بود فراهم می‌کرد تا بچه‌ها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند.
چهارشنبه, ۱۷ شهریور
یکی بود، یکی نبود. پوپکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچه‌ها که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. در این میان مؤبد دانا سرشت با یارانش به آنجا رسیدند گفت: «ای پوپک! به چه می‌خندی؟» گفت: «به بی خردی این بچه‌ها که برای من دام پهن می‌کنند! منی که از روی هوا آب را در زیر زمین می‌بینم، دام این بچه‌ها را نمی‌بینم؟» مؤبد گفت: «غره نشو و بیخود نخند می‌ترسم که به دام بیفتی.»
یکشنبه, ۷ شهریور
در زبان فارسی درباره‌ی روباه مثل‌ها داریم و چنان که گفته‌ام او را جانوری حیله گر و نادرست و دو رو دانسته‌اند و افسانه‌ها از او آورده، اینک افسانه‌هایی که از روباه حیله گر به دستم آمد چاپ و پخش می‌کنم، بشنوید:
دوشنبه, ۱ شهریور
یکی بود، یکی نبود. در پر کنه‌ی هند روباه بدجنسی بود که نزدیک دهی در جنگلی زندگی می‌کرد، یک روز به ده آمد تا شکاری به دست بیاورد، هرچه گشت چیزی به دستش نیامد. در این میان به دکان رنگ رزی رسید، صاحب دکان آنجا نبود و چندتا دیگ بزرگ رنگاب آنجا بود. روباه به خیال آنکه در آن دیگ‌ها گوشت و خوراکی پیدا می‌شود، خودش را به یکی از آن‌ها رساند و پرید توش، دید جز رنگ توی دیگ به این بزرگی چیز دیگری نیست! به زحمت از دیگ بیرون آمد، ولی از رنگ، پوستش نیلی سیر شده بود که دم به سیاهی می‌زد.
یکشنبه, ۳۱ مرداد
بعضی‌ها به جای روباه گفته‌اند که شغال این کارها را کرد و در کتاب مثنوی هم که یک بخش از این افسانه را آورده است آنجا هم شغال است و آن افسانه این است:
سه شنبه, ۲۶ مرداد
بچه‌ها! «باد آورده را باد می‌برد». این مثل را شنیده‌اید؟ اگر شنیده‌اید پس داستانش را هم بشنوید:
دوشنبه, ۲۵ مرداد
یکی بود، یکی نبود. خارکنی بود، که خری داشت. هر روز به دشت و بیابان می‌بردش. خار بارش می‌کرد، کار از گرده‌اش می‌کشید، آخر شب هم یک مشت کاه پاک نکرده جلوش می‌ریخت. خر از این زندگی به ستوه آمد. رفت توی این فکر که چه جور ریشش را از چنگ خارکن در بیاورد؟ عقلش به اینجا قد داد که دیگر کاه نخورد و خودش را به ناخوشی بزند.
یکشنبه, ۲۴ مرداد
اهالی گیلان این افسانه را این طور می گویند: «مرغ و خروسی باهم در جنگل می‌گشتند، شغال آمد و مرغ را گرفت و خورد، و خروس تنها ماند. از غصه پرهای خود را کند و به گوشه‌ای نشست. کلاغی به او رسید گفت: «چرا پریشانی؟» گفت: «مرغک را شغال خورد، خروسک پریشان شده» کلاغ هم پرهایش را ریخت. درخت چنار از کلاغ پرسید: «چرا پر ریخته‌ای؟» گفت: «مرغک را شغال خورد، خروسک پریشان شده، کلاغ هم پر ریخت. درخت چنار هم برگ زرد شد».
چهارشنبه, ۲۰ مرداد