بچهها! «باد آورده را باد میبرد». این مثل را شنیدهاید؟ اگر شنیدهاید پس داستانش را هم بشنوید:
گنجشکی بود، بالای دیوار بلندی لانه داشت. روزی توی بیابان دنبال آب و دانه میگشت، که باد از پنبه زار یک پنبه دانه آورد و جلوش بر زمین زد. گنجشک زود آن را به نوکش گرفت و برد توی لانهاش، به همسایهاش نشان داد و گفت: «این چیه؟» گفت: «این پنبه دانه است.» پرسید: «به چه درد میخورد!» جواب داد: «این را میکارند، غوزه درمیآید، غوزه را میشکنند، پنبه میشود. پنبه را میریسند، نخ میشود، نخ را میبافند، پارچه میشود. پارچه را رنگ میکنند، رنگی میشود. میدوزند، قبا میشود. بر تن ما و شما میشود.» گنجشک خوشحال شد و پنبه دانه را برداشت آمد توی کشت، دید کشاورزی دارد زمین را بیل می زند که تخم بکارد. گفت: «کار کار! این را بکار، نیم از تو، نیم از من.» کشاورز گفت: «خیلی خوب» کاشت و بعد از مدتی سبز شد و رسید. غوزهها را کند و دو رسد کرد، یکی را برای خودش نگاه داشت و یکی را به گنجشک داد. گنجشک خوشحال شد، آنها را برداشت و آورد دکان نخ تاب. گفت: «ریس ریس! این را بریس، نیم از تو، نیم از من» نخ تاب گفت: «خیلی خوب» گرفت ریسید، دور چوبی پیچید، رسد خودش را برداشت و رسد گنجشکه را هم داد. گنجشکه خوشحال شد. نخها را آورد و در دکان شَعرباف گفت: «باف، باف اینها را بباف. نیم از تو، نیم از من»
شعرباف گفت: «خیلی خوب» بافت و مال خودش را برداشت و مال گنجشک را هم داد. گنجشک خوشحال شد و پارچه را برداشت، آورد در دکان رنگ رزی گفت: «رنگ، رنگ! اینها را به رنگ، نیم از تو، نیم ازمن» گفت: «خیلی خوب» رنگ رز اینها را رنگ آبی آسمانی کرد و انداخت روی بند توی آفتاب که خشک بشود. گنجشک آمد دید و با خودش گفت: «به به! چه رنگ قشنگی است. حیف است که پارچهی به این خوش رنگی را بدهم به رنگ رز، بهتر اینست تا سر رنگ رز گرم است پارچهها را از روی بند وردارم در برم.» یواشکی آمد، پارچهها را به نوک گرفت و پرید و رفت. تا پرید، رنگ رز فهمید، دوید آمد گفت: «ای وای گنجشک! مگر نگفتی نیم از تو، نیم از من، پس رسد من کو؟» گفت: «کی گفت؟ کی کرد؟»
گنجشک پارچه ها را برداشت و آورد پهلوی درزی، گفت: «دوز، دوز اینها را بدوز. یکی از تو، یکی از من.» درزی هم دوتا جبهی قشنگ دوخت، به چوب آویزان کرد. گنجشک از دور دید، با خودش گفت: «حیف نیست جبهی به این خوبی را بدهم به درزی؟ هر دوش برای خودم خوبست.» وقتی که درزی با چوب داشت اندازهی یکی را میگرفت، گنجشک یواشکی پرید و دوتا جبه را به نوک گرفت و رفت. پ
درزی هرچه صدا زد و گفت: «مگر نگفتی یکی از تو، یکی از من؟» گنجشک گفت: «ای بابا! کی گفت؟ کی کرد؟» گنجشک جبهها را آورد پهلوی قاضی، گفت: «ای قاضی! میخواهم دوتا جبه پهلوت امانت بگذارم، تا وقتی که هوا سرد میشود ازت بگیرم، مزد امانت داری هم اینکه یکیش از تو باشد و یکیش از من.» قاضی گفت: «خیلی خوب، اینها را برات نگه میدارم، هوا که سرد شد یکیش را خودم میپوشم یکیش را هم میدهم به تو.» قاضی جبهها را نگاهی کرد و با خودش گفت: «حیف نیست، که یکیش را بدهم به این گنجشک جیرجیری. هر دوش را برای خودم نگه میدارم.» روزها گذشت، باد خنک وزید. هوا رو به سردی رفت. گنجشک به یاد جبهها افتاد. پا شد آمد خانهی قاضی، قاضی تا دید گنجشک میآید به سراغش، رفت سر نماز. گنجشک آن قدر ایستاد تا نمازش تمام شد. گفت: «قاضی! جبهی مرا بده.» گفت: «کدام جبه؟» گفت: «همان دوتا جبهای که پهلوت امانت گذاشتم، خودت هم گفتی یکی مال تو، یکیش هم مال من.» گفت: «کی گفت؟ کی کرد؟»
گنجشک گفت: «هوا سرد میشود، من هم سرما میخورم.» گفت: «من دعا میکنم سرما نخوری.» گفت: «من دعا نمیخواهم، قبا میخواهم.» قاضی دوباره رفت سر نماز، گنجشک هم ناامید شد و رفت. اما دور و بر خانهی قاضی میپلکید تا یک روزی که از دور دید قاضی جبهها را آب کشیده (سه دفعه) که پاک بشود و بتواند بپوشد و روی بند انداخته، که خشک بشود و خودش هم رفته سر نماز یک هو پرید و از روی بند جبهها را ورداشت و رفت. تا قاضی دید، نماز را شکست و فریاد زد: «آهای، گنجشکه! جبهها را کجا میبری؟ حرف خودت را قبول دارم، یکیش از من، یکیش از تو.»
گنجشک گفت: «کی گفت؟ کی بود؟» دو روز بعدش دوباره آمد به سراغ خانهی قاضی، دید قاضی کلاهش را ورداشته لب حوض گذاشته و دارد دست نماز میگیرد. پرید، کلاه قاضی را ورداشت. قاضی صدا زد: «بابا، کلاه را کجا میبری؟ در سرما سرم یخ میکند.» گفت: «دعا میکنم سرت یخ نکند.» باری گنجشک کلاه قاضی را آورد لانهی بچههایش کرد. بعد به این فکر افتاد که جبهها را به بازار ببرد و بفروشد و دانه برای زمستان بگیرد. میان راه، باد و بوران سختی در گرفت. باد افتاد زیر این دوتا جبه و از نوک گنجشک افتاد. گنجشک هر کاری کرد خودش را برساند و جبهها را بگیرد، نتوانست. باد یکی از این دو جبه را آورد، انداخت جلوی دکان درزی، همان درزی که جبهها را دوخته بود و یکی را هم جلوی دکان رنگ رز، همان رنگ رزی که پارچهاش را رنگ کرده بود. بالا رفتیم آرد بود پایین آمدیم خمیر بود، قصه ما همین بود.
این افسانهها و بسیاری از افسانههای دیگر که از روزگارهای کهن است بعد از مسلمان شدن ایرانیان به شکل دیگری آمده. افسانهی مرغ سعادت را که در کتاب اول افسانهها به چاپ رساندم، اسم آن دو بچه را سعد و سعید گفتهاند و من هم همان طور نوشتم. تا آنکه چندی پیش از منشاد یزد این افسانه به دست من رسید. و دیدم به جای سعد و سعید نام بچهها را روزبه و بهروز نوشتهاند که ترجمان همان سعد و سعید است. دریافتم، همان طور که مردم این کشور مسلمان شدهاند افسانهها را نیز به دین خود درآوردهاند و اول از نامها آغاز کردهاند و الی آخر...