مقاله
یکی بود، یکی نبود. حمالی بود فقیر و بی چیز، که هر روز صبح کوله پشتی پشته و طناب حمالی را برمیداشت و میآمد سر میدان حمالی میکرد، پولی در میآورد، نان و آبی میگرفت و با زنش میخورد و شکر خدا میکرد...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود تک و تنها، بی کس و کار، که توی یک خانه زندگی میکرد. همه جور اسباب زندگی تو خانهاش فراهم بود. زیر زمینهای خانه پر بود از خیکهای روغن و شیره و...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. یک پادشاهی بود که در حرمسرایش چهل زن داشت. اما از هیچ کدام بچهاش نمیشد.
آخرش نذر کرد که اگر خدا به من پسری بدهد یک حوض پر از عسل میکنم و یک حوض پر از روغن، تا مردم فقیر و...
مقاله
یکی بود و یکی نبود. تاجری بود که پول و سرمایهی زیادی داشت چون آدم راست و درستی بود، هرکس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، «به رسم امانت» دست این مرد میسپرد.
یک روز صبح که...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که به جز یک دختر فرزند دیگری نداشت. چون یکی یک دانه بود خیلی او را دوست میداشت و هرطوری که دل او بود رفتار میکرد. این دختر در ناز و نعمت بزرگ شد تا شانزده سالش تمام...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. هزار سال پیش از این، مردی بود، یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتیشان فراهم بود، جز آنکه بچه نداشتند. غصهی اینها همین بود. هر چه هم نذر و نیاز و دوا و درمان...
مقاله
در روزگاران گذشته ملکهای بود که دختری کوچک و زیبا داشت. روزی دختر آرام نمیگرفت و هر چه مادر او را سرزنش میکرد قرار نداشت، به گونهای که مادر بیحوصله شد. وقتی مادر دید که گروه کلاغان بر فراز قصر...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشک بود که توی هوای سرد زمستان و یخ و یخبندان از لانه به هوای دانه آمد بیرون. دید زمین و زمان از برف پوشیده شده، هر جا آب بود ماسیده، ناچار روی یک تکه یخ نشست و چشم انداخت این...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت. اسمش ملک جمشید، که او را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت و از هر چیزی پهلوش عزیزتر بود. این پسر ده ساله بود که مادرش مرد و پسر از غصه...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشکی بود، خار به پاش رفته بود. رفت سر دیوار خانهی پیرزنی نشست. پیرزن میخواست تنور را آتش کند، آتش گیره نداشت، ماند سرگردان که چه کار بکند. گنجشکه فهمید و گفت: «بیا، این خار...
مقاله
حالا داستان «چل گیس» را برای شما نقل میکنم، قصهی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. در خارج از ایران در آن جاهایی که زبانشان فارسی است، این افسانهی باستانی را میدانند. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود یک زن داشت که خیلی خاطرش را میخواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. اسمش را گذاشتند شهربانو. وقتی که شهربانو بزرگ شد او را...
مقاله
در روزگاران گذشته پادشاهی پسری داشت که به خواستگاری دختر پادشاه پرقدرتی رفت. نام این دختر دوشیزه مالین بود و زیبایی شگفتآوری داشت. پدر دختر قول دادهبود که دخترش را به جوانی دیگر بدهد، بنابراین...
مقاله
یکی بود، یکی نبود، یک پیرزن بود سه تا دختر داشت. یکی از یکی خوشگلتر، همه را هم شوهر داده بود. یک روز از دوک ریسی و تنهایی خسته شد، هوس کرد برود خانهی دختر کوچکش که تازه به خانهی بخت فرستاده بودش،...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرزنی بود هفت تا دختر رسیدهی قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش نمکی بود. اینها کنار شهر، توی خانهای زندگی میکردند که هفت تا در داشت....
مقاله
روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست میداشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف میرفت.
این پادشاه یک وزیری داشت خیلی بدچشم و بدجنس که...
مقاله
یک روز سرد زمستانی که برف سنگین زمین را در چادری سفید پوشانده بود پسری بینوا از کلبه بیرون رفت تا با سورتمهاش هیزم جمعآوری کند. وقتی مقداری هیزم جمع کرد و روی سورتمه گذاشت دستهایش آنقدر یخ بسته...
مقاله
روزی پادشاهی در جنگل بزرگ و پر درختی چنان با شتاب به دنبال شکار اسب تاخت که از همراهان دور افتاد و هیچکدام به او نرسیدند. شب که فرا رسید و هوا تاریک شد، ایستاد و به اطراف نگریست و دید که گم شدهاست...
مقاله
روزی روزگاری زن جادوگری بود که سه پسر داشت. آنها یکدیگر را بسیار دوست داشتند، اما ساحره به فرزندان خود بیاعتماد بود و خیال میکرد که آنها میخواهند قدرت جادوییاش را از دستش بگیرند. جادوگر پسر...
مقاله
شبی از شبها طبل زن جوانی که تنها در صحرا راه میپیمود، به کنار دریاچهای رسید. سه پیراهن کوچک کتان سفید دید که در کناری گذاشته بودند. با خود گفت: «چه پارچه لطیفی!» و یکی از آنها را برداشت و در جیب...
مقاله
روزی و روزگاری آسیابانی بود که با همسرش زندگی خوش و سعادتمندی را میگذراندند. آنها پول و ثروت کافی داشتند و بر این ثروت هر سال افزوده میشد. ناگهان از قضای روزگار ورق برگشت و بدبختی بر آنها روی...
مقاله
در روزگاران گذشته پادشاهی بود که در پشت قصر خود باغی زیبا و فریبنده داشت و یکی از درختهای این باغ سیبهای طلایی میداد. یک سال که سیبها کاملا رسیده و درشت شدند آنها را شمردند، اما روز بعد یکی از...
مقاله
در روزگاران گذشته دختری جوان و زیبا بود که مادرش را هنگام کودکی از دست دادهبود و نامادریاش وی را بسیار اذیت میکرد. وقتی کاری به عهدهاش میگذاشت هر قدر سخت و سنگین بود دختر بیآنکه دلسرد شود آن...
مقاله
بيوه بینوایی در انزوای کلبهای دورافتاده زندگی میکرد. در برابر کلبه باغچهای بود که در آن دو بوته گل رز روییده بود. یکی از آنها گلهای سفید و دیگری گلهای سرخ میداد. زن نیز دو دختر داشت که بسیار...
مقاله
بازرگانی دو فرزند داشت، یکی پسر و دیگری دختر که هنوز خردسال بودند و به سن راه رفتن نرسیده بودند. بازرگان دو کشتی بزرگ داشت که با باری از کالاهای گرانبها راهی دریا بودند، درحالی که بازرگان همه دارایی...
مقاله
در روزگاران قدیم پادشاهی بود که همسری با گیسوان طلایی داشت. او آنقدر زیبا بود که همانندش در سراسر کره زمین یافت نمیشد. ملکه از بد روزگار بیمار شد و چون احساس کرد که روز مرگش فرارسیدهاست پادشاه را...
مقاله
روزی و روزگاری پادشاهی بود که سخت بیمار شد، به طوری که هیچ کس امیدی به زنده ماندن وی امید نداشت. پادشاه سه پسر داشت که به خاطر مرض سخت پدر بسیار اندوهگین بودند. روزی از روزها که در باغ قصر افسرده و...
مقاله
روزی و روزگاری دو برادر بودند که یکی ثروتمند و دیگری فقیر بود. برادر ثروتمند زرگر بود و قلبی شریر داشت. برادر فقیر برای تأمین زندگی جارو میساخت و آدمی خوشقلب و درستکار بود. مرد فقیر دو فرزند داشت...
مقاله
در روزگاران گذشته مردی بود که سفر دور و درازی در پیش داشت. به هنگام عزیمت از سه دختر خود پرسید که چهچیز برای هر کدام بیاورد. دختر بزرگ گردنبند مروارید خواست. دختر دوم گردنبند الماس و چون نوبت به...
مقاله
یک روز سرد زمستانی زیبا که دانههای برف بسان کرک نرم پرندگان از آسمان میبارید، ملکهای کنار پنجره اتاق قصر خویش که از آبنوس سیاه ساخته شدهبود، نشسته و گلدوزی میکرد. ضمن گلدوزی و تماشای بارش برف،...
مقاله
پس از آنکه هفت سال دوران خدمت ژان به استادش پایان یافت، به او گفت: «استاد، دوره خدمت من تمام شده و میخواهم نزد مادرم برگردم. مزد مرا بدهید.» استاد جواب داد: تو در کمال وفاداری و درستکاری به من خدمت...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود یک پسر داشت، خیلی عاقل و کاردان. روزی هوس بلوک[۱] گردشی به کلهاش زد! پسر را صدا زد و گفت: «ای فرزند! ما میخواهیم چند صباحی تو مُلک مان گردش بکنیم. زهر چشمی از رعیت...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود سه تا دختر داشت. اسم دختر بزرگه نمکی و میانه ناز و کوچکه مَلی بود. ملی از همهی اینها خوشگلتر و زرنگتر بود. یک گربهی عزیز کردهای هم داشت که شب و روز پهلوش بود و هیچ...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرزن فقیر بود یک پسر داشت به اسم کچلک. یک روز پیرزن به کچلک گفت: «در دنیا دیگر هیچ آرزویی ندارم جز اینکه تو را داماد ببینم.» کچلک گفت: «من هم خیلی دلم...
مقاله
شب از نیمه گذشته بود. کریستف کلمب روی عرشهی کشتی آمد و فریاد کشید: «طوفان دیگر آرام شده است. همهی شما میتوانید بروید و استراحت کنید.»
این چهارمین بار بود که کریستف کلمب و ملوانانش برای پیدا...
مقاله
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند، یک روز این خیاط یک بز ماده خرید که صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند. وقتی...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آنها حسودی میکنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت...
مقاله
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند و خیلی هم از خدا بچه میخواستند. یک روز زنک آمد دیزی آبگوشت را تو تنور بگذارد یک نخود از دیزی پرید بیرون، شد به صورت یک دختر. اتفاقاً همان وقت زنهای همسایه آمده بودند...
مقاله
مردی بود یک پسر داشت که اسمش گرگین بود و خیلی این پسر را دوست میداشت. هنوز این پسر دست چپ و راست خودش را نشناخته بود که مادرش عمرش را داد به شما!
یک سال از مرگ این زن گذشت، پدر گرگین یک زن دیگر...
مقاله
روزی و روزگاری جوانی که در حرفه قفلسازی مهارت بسیار داشت به پدرش گفت که اکنون میخواهد به راه بیفتد و بخت و اقبال خود را در جهان گسترده بیازماید. پدر پاسخ داد: «بسیار خوب، من از این حرف بسیار...
مقاله
بچهها! «شب دراز است و قلندر بیدار و بیکار»...
بنابراین پس از افسانه زنگوله به پا داستان بلبل سرگشته را بشنوید! این هم از همان افسانههای کهن است که به همه جا رفته است.
یکی بود، یکی نبود، یک...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. ککی بود با مورچهای، که باهم یار و یاور بودند و یک روز کک به مورچه گفت: «من خیلی گرسنهام، باید با یک چیزی شکمم را وصله پینه کنم.» مورچهه گفت: «منم مثل تو» گفتند: «خوب، چه بگیریم،...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانهای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخمها را جوجه کند و جوجهها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی...
مقاله
پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعهی عمو ناگی در یکی از دهکدههای مجارستان بود. او با...
مقاله
در زمانهای پیش، وقتی که حضرت سلیمان بر قوم یهود حکومت میکرد، در شهر اورشلیم زن و شوهر پیری زندگی میکردند. پیرزن پنبه میریسید و نخ درست میکرد. پیرمرد نخ ها را به بازار میبرد و می فروخت. با پولی...
مقاله
جلال و محسن فکر میکردند که مزرعهی آنها زیباترین جای دنیاست. مزرعهی آنها زیباترین جای دنیا نبود، ولی مزرعهی کوچک و قشنگی بود. مزرعه خیلی کوچک بود. محصولی که از آن به دست میآمد حتی برای خوراک یک...
مقاله
در مزرعهای، بوتهی لوبیایی روییده بود. لای برگهای این بوته، توی یک غلاف، پنجتا لوبیا پهلوی هم نشسته بودند. لوبیاها سبز بودند و غلاف هم سبز بود. برای همین بود که لوبیاها فکر میکردند که همهی دنیا...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. پوپکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچهها که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این...
مقاله
در روزگاران گذشته پادشاه و ملکهای در کمال صلح و صفا زندگی میکردند. آنها دوازده فرزند داشتند که همه پسر بودند. روزی از روزها پادشاه به همسرش گفت: «اگر فرزند سیزدهم که قرار است متولد شود، دختر باشد...
مقاله
در زبان فارسی دربارهی روباه مثلها داریم و چنان که گفتهام او را جانوری حیله گر و نادرست و دو رو دانستهاند و افسانهها از او آورده، اینک افسانههایی که از روباه حیله گر به دستم آمد چاپ و پخش میکنم...