قصهٔ پلِ میان دو سکوت (برای کودک ۱۰ ساله)

زمان انتشار: 1404/10/06 - 14:55

مدرسه که تعطیل شد، حیاط پر از صدا شد؛ صدای کیف‌هایی که روی شانه می‌افتادند، کفش‌هایی که روی آسفالت می‌دویدند، و حرف‌هایی که نصفه می‌ماندند و ادامه‌شان می‌رفت توی کوچه. امیر اما کنار درِ کلاس ایستاده بود. کیفش را هنوز نبسته بود. دفتر ریاضی‌اش باز مانده بود روی نیمکت، انگار منتظر بود چیزی نوشته شود که هنوز نیامده.

آرمان از کنارِ در رد شد و گفت: «نمیای؟»
امیر سرش را تکان داد. گفت: «الان میام.»

وقتی حیاط خلوت‌تر شد، امیر دفتر را بست، مداد را گذاشت سرِ جایش و کیف را بست. راهرو ساکت بود؛ فقط صدای پای سرایدار از دور می‌آمد. امیر از پله‌ها پایین رفت. آفتاب عصر، حیاط را به دو نیمه تقسیم کرده بود: یک نیمه روشن، یک نیمه در سایه.

بیرونِ مدرسه، خیابان شلوغ نبود. امیر راه افتاد سمتِ خانه، اما به جای اینکه مستقیم برود، پیچید توی کوچهٔ باریکی که به پارک می‌رسید. پارک کوچک بود؛ یک سرسرهٔ فلزی، دو تاب، و یک پلِ چوبی کوتاه که از روی جوی آب رد می‌شد. پل زیاد استفاده نمی‌شد، چون جوی باریک بود و می‌شد از کنارش رد شد؛ اما پل همیشه آن‌جا بود، با تخته‌هایی که کمی لق بودند و نرده‌هایی که رنگشان رفته بود.

امیر روی نیمکت نشست. کیف را گذاشت کنار پا. نگاهش رفت سمتِ پل. آب زیر پل آرام حرکت می‌کرد و برگ‌های زردِ افتاده را با خودش می‌برد. امیر یادِ امروز افتاد؛ یادِ حرفی که توی کلاس گفته بود و بعدش سکوت شده بود.

سرِ کلاس علوم، معلم پرسیده بود: «اگر یک پل قدیمی ترک بردارد، چه‌کار می‌کنیم؟»
بچه‌ها جواب داده بودند: «می‌بندیمش.» «خرابش می‌کنیم.» «یکی جدید می‌سازیم.»
امیر گفته بود: «اول باید ببینیم چرا ترک خورده.»

بعد سکوت شده بود. چند نفر خندیده بودند. یکی گفته بود: «خب معلومه چرا! قدیمیه دیگه!»
معلم لبخند زده بود، اما بحث عوض شده بود. امیر چیزی نگفته بود. اما آن سکوت، مثل یک سنگ کوچک، افتاده بود توی کفشش.

روی نیمکت، امیر کفش‌هایش را تکان داد، انگار بخواهد آن سنگ را بیرون بیاورد. نشد. به پل نگاه کرد. ترک‌های ریز روی تخته‌ها دیده می‌شد. پل اما هنوز سرِ جایش بود.

صدای قدم آمد. امیر سرش را برگرداند. پیرمردی با کلاه نمدی و عصا آرام می‌آمد. کنار پل ایستاد و به آب نگاه کرد. بعد نشست روی نیمکتِ آن‌طرف پل.

پیرمرد گفت: «سلام.»
امیر گفت: «سلام.»

چند دقیقه هر دو ساکت بودند. آب رد می‌شد. برگ‌ها می‌چرخیدند. پیرمرد گفت: «این پل رو دوست داری؟»

امیر شانه بالا انداخت. گفت: «هست دیگه.»

پیرمرد خندید. گفت: «جواب خوبیه.» بعد ادامه داد: «خیلیا فکر می‌کنن پل فقط برای رد شدنه. ولی بعضی پل‌ها فقط هستن.»

امیر چیزی نگفت. به نردهٔ پل نگاه کرد. یکی از میخ‌ها بیرون زده بود.

پیرمرد گفت: «می‌دونی چرا بعضی پل‌ها زود خراب می‌شن؟»

امیر یادِ کلاس افتاد. گفت: «نه.»

پیرمرد گفت: «چون فقط وزن رو حساب می‌کنن. نه حرکت رو.»

امیر سرش را بالا آورد. گفت: «حرکت؟»

پیرمرد عصایش را گذاشت کنار. گفت: «آره. وزنِ آدم‌ها معلومه. اما حرکتشون نه. آدم‌ها مکث می‌کنن، برمی‌گردن، می‌ایستن، فکر می‌کنن. پل باید اینا رو هم تحمل کنه.»

امیر به پل نگاه کرد. تصور کرد کسی وسط پل بایستد. پل باید تحمل کند.

پیرمرد ادامه داد: «بعضی وقت‌ها پل ترک می‌خوره، چون یکی وسطش وایساده.»

امیر چیزی نگفت. اما آن سنگِ کفش کمی جابه‌جا شد.

باد آمد. برگ‌ها را برد. پیرمرد گفت: «می‌خوای از پل رد شی؟»

امیر گفت: «نه لازم نیست. از کنارش می‌تونم.»

پیرمرد گفت: «می‌دونم. منم همین‌طور.» و از جا بلند شد. اما به جای اینکه از کنار رد شود، رفت روی پل. تخته‌ها صدا دادند. پیرمرد وسط پل ایستاد. به آب نگاه کرد. بعد برگشت و آمد پایین.

گفت: «دیدی؟»

امیر گفت: «چی رو؟»

پیرمرد گفت: «پل تحمل کرد. چون فقط وزنم رو نداشت. مکثم رو هم داشت.»

امیر بلند شد. کیفش را برداشت. رفت نزدیک پل. پایش را گذاشت روی اولین تخته. صدا داد. اما نایستاد. جلو رفت. وسط پل مکث کرد. آب زیر پایش حرکت می‌کرد. نرده کمی لرزید.

ایستاد. نفس کشید. به دو طرف نگاه کرد. آن‌طرف پارک، این‌طرف کوچه. مکث کرد. بعد قدم بعدی را برداشت و رد شد.

وقتی برگشت، پیرمرد رفته بود. نیمکت خالی بود. امیر روی نیمکت نشست. احساس کرد آن سنگِ کفش، دیگر آن‌قدر تیز نیست.

شب، سرِ شام، مادر گفت: «امروز مدرسه چطور بود؟»

امیر گفت: «خوب.»

پدر گفت: «فقط خوب؟»

امیر مکث کرد. گفت: «یه چیزی گفتم… بعدش سکوت شد.»

پدر گفت: «و؟»

امیر گفت: «هیچی. گذشت.»

اما نگذشته بود. شب، وقتی چراغ‌ها خاموش شد، امیر به سقف نگاه کرد. تصویر پل آمد. مکث وسط پل. تحمل.

فردا، سرِ کلاس علوم، معلم دوباره سؤال پرسید. این‌بار دربارهٔ رودخانه‌ها. یکی گفت: «سد می‌زنیم.» یکی گفت: «آب رو منحرف می‌کنیم.»

امیر دستش را بالا برد. قلبش تندتر زد. معلم گفت: «بفرما.»

امیر گفت: «باید ببینیم رودخونه چرا این‌طوری حرکت می‌کنه.»

چند نفر برگشتند نگاهش کردند. سکوت شد. همان سکوت. اما این‌بار، امیر ایستاد. نگفت «بگذریم». نفس کشید. گفت: «چون حرکتش مهمه، نه فقط حجمش.»

معلم سرش را کج کرد. گفت: «ادامه بده.»

امیر ادامه داد. حرف‌ها کامل نبودند. بعضی جاها مکث کرد. اما ایستاد. سکوت تغییر شکل داد. دیگر سنگ نبود؛ شبیه پلی شد که دارد وزن و حرکت را با هم تحمل می‌کند.

بعد از کلاس، آرمان گفت: «حرفت جالب بود.»

امیر شانه بالا انداخت. گفت: «فکر کردم.»

ظهر، وقتی از مدرسه بیرون آمد، دوباره پیچید سمت پارک. پل همان‌جا بود. آب همان‌طور می‌رفت. امیر روی پل نرفت. لازم نبود. فقط ایستاد و نگاه کرد.

فهمید بعضی پل‌ها را لازم نیست همیشه رد شوی. بعضی وقت‌ها، کافی است بدانی می‌توانی وسطشان بایستی.

نویسنده:
Submitted by admin2 on