ماه پیشانی

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود یک زن داشت که خیلی خاطرش را می‌خواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. اسمش را گذاشتند شهربانو. وقتی که شهربانو بزرگ شد او را فرستادندش مکتب خانه، پهلوی ملا باجی. گاهی که ملا باجی از بچه‌ها چیزی می‌خواست یا موسم نذر و نیاز، براش پیشکشی و هِل و گُلی می‌بردند. ملا باجی می‌دید چیزی که شهربانو آورده از مال همه سر است. فهمید که پدر این کار و بارش از آن‌های دیگر بهتر است. بنا کرد از شهربانو زیر پا کشی کردن و ته و تو درآوردن. دید درست فهمیده، پدر شهربانو، هم خانه و زندگیش مرتب است و هم چیزدار است و هم خوب زن داری می‌کند.

رفت توی این فکر که ننه‌ی شهربانو را پس بزند و خودش جای او را بگیرد و صاحب زندگی بشود.

بنا کرد با شهربانو گرم گرفتن و مهربانی کردن، وقتی که خوب چَمِش را به دست آورد، یک روز یک کاسه‌ی مسی داد به شهربانو و گفت: «این را بده ننه‌ات و از قول من سلام برسان و بگو ملا باجی گفته این کاسه را از سرکه پر کنید، بفرستید برای من. وقتی که رفت توی انبار سرکه وردارد از هر خمره‌ای که خواست وردارد نگذار مگر از خمره‌ی هفتمی. بگو ملا باجی سرکه‌ی هفت ساله خواسته، آن وقت همین که، سرش را دولا کرد تو خمره که سرکه وردارد، تو پاش را بلند کن و بیندازش توی خمره و در خمره را بگذار.» شهربانو گفت خیلی خوب. و همین کار را کرد و مادرش را انداخت تو خمره.

شب که پدرش آمد دید شهربانو توی خانه تنهاست! گفت: «پس ننه‌ات کو؟» گفت: «رفت سر چاه آب بکشد افتاد توی چاه.» فردا که شهربانو رفت مکتب، تفصیل را به ملا باجی گفت، ملا باجی خیلی خوشحال شد و شهربانو را بغل زد و رو زانوش نشاند و ماچش کرد و دست به سر و گوشش کشید. دو سه روزی گذشت یک روز ملا باجی به شهربانو گفت: «اگر می‌خواهی به تو خوش بگذرد باید یک کاری بکنی که پدرت مرا بگیرد و بیاورد توی خانه، شب که رفتی به خانه این یک مشت خاکشیر را بگیر و بریز روی سر و کله‌ات. وقتی که روبه روی بابات جلوی منقل نشستی، سرت را تکان بده، خاکشیرها می‌ریزد توی منقل و دِرَق دُروق می‌کند، آن وقت بابات می‌پرسد این‌ها چیست؟ تو بگو من که کسی را ندارم پرستاری ازم بکند، حمام ببرد، سر مرا بجورَد، رختم را بشورد، سرم شپش گذاشته است، حالا که مادرم نیست اگر یک زن بابا بود، اقلاً روزگار من از حالا بهتر بود. آن وقت بابات می‌پرسد چه کار کنیم؟ تو می‌گویی باید یک زن بگیری که هم تو را تر و خشک بکند و هم دستی به سر من بکشد. آن وقت اگر پرسید: «کی را بگیرم؟» بگو یک دست دل و جگر بگیر بالای در خانه آویزان کن هرکس که اول آمد و سرش خورد به آن، او را بگیر.» شهربانو گفت: «خیلی خوب»، و آن کار را کرد و حرف‌ها را به باباش زد.

باباش هم فردا صبح زود یک دست دل و جگر گرفت به رَزِه‌ی[1] در آویزان کرد. ملا باجی که گوش به زنگ بود فوری سر و کله‌اش آنجا پیدا شد و به یک بهانه‌ای آمد توی خانه که سرش خورد به دل و جگر. دروغکی صداش را بلند کرد و اوقات تلخی راه انداخت که: «ای وای این چی بود خورد تو سرم رخت هام را کثیف کرد.» در این بین بابای شهربانو آمد بیرون و ازش عذرخواهی کرد و تفصیل را براش گفت و بردش خانه‌ی ملا و عقدش کرد و دستش را گرفت آوردش تو خانه...

این ملا باجی یک دختر داشت که به عکس شهربانو زشت و بدترکیب بود. این را هم رو جل و جهازش آورد توی این خانه.

 ملا باجی دو سه روزی توی خانه مشغول رُفت و روب و بازدید اسباب خانه بود، سری هم به انبار زد و رفت سراغ خمره‌ی هفتمی همین که در خمره را ورداشت یک دفعه دید یک ماده گاو زردی از خمره آمد بیرون. ملا باجی دست پاچه شد، گاو را برد انداخت تو طویله با خودش گفت: «نکند این مادر شهربانو باشد.» باری ملا باجی یواش یواش با شهربانو بنای بد رفتاری را گذاشت، تمام کارهای سخت خانه را از جارو و رخت شوری و ظرف شوری به گردن شهربانو انداخت و از هر کاری هم صد جور ایراد می‌گرفت و شهربانوی بیچاره را می‌چزاند و از وشگون و مبچه و سُقُلمه هم مضایقه نمی‌کرد. از خورد و خوراک و رخت و لباس هم خیلی بهش سخت می‌گرفت. اگر یکی وارد خانه می‌شد، خیال می‌کرد این شهربانو کلفت این‌هاست. شهربانو هم می‌سوخت و می‌ساخت و از ترس ملا باجی جرأت اینکه به باباش شکایتی بکند نداشت. تازه اگر هم چیزی می‌گفت، و آه و ناله می‌کرد، فایده‌ای نداشت.

باز دو سه روزی گذشت فکر تازه‌ای به کله‌ی ملا باجی آمد برای اینکه بیشتر شهربانو را اذیت کند گفت: «شهربانو می‌دانی چیه؟ باید از فردا اتاق‌ها و حیاط را پیش آفتاب جارو کنی و ظرف‌های شب را هم بشوری، آن وقت یک بقچه پنبه با دوک ورداری با گاو ببری صحرا. گاو را تا غروب تو علف‌ها بچرانی و پنبه را بریسی آن وقت غروب که برگشتی کارهای مانده‌ی خانه را بکنی.»

خواه ناخواه شهربانو گفت: «خیلی خوب.»

فردا کله‌ی سحر پا شد و کارهاش را کرد. وقتی که آفتاب زد، بقچه را روی سرش گذاشت و گاو را از طویله بیرون کشید و روانه‌ی صحرا شد و همه‌اش تو فکر و غصه بود که: «خدایا من اگر ده تا دست هم داشته باشم نمی‌توانم این پنبه‌ها را بریسم، اگر هم نریسم شب معرکه داریم.» آمد وسط صحرا کنار سبزی‌ها نشست، گاو را ول کرد تو علف‌ها و بنا کرد پنبه‌ها را دور دوک چرخاندن. نزدیک غروب دید نصفش را هم نخ نکرده. نشست به حال زار خودش، گریه را سر داد.

یک دفعه دید گاو آمد جلوش و چشمش را انداخت تو چشم این. از نگاهش هرکس می‌فهمید که به حال شهربانو دل سوزی می‌کند و حسرت می‌کشد. همین طور که شهربانو گرفتار غم و غصه بود گاوه شروع کرد پنبه‌ها را از این طرف تند و تند خوردن و از آن طرف نخ پس دادن. هنوز آفتاب زردی نوک درخت‌ها بود که تمام پنبه‌ها نخ شده بود. شهربانو خوشحال شد و پا شد گاو را با بقچه‌ی نخ آورد خانه. گاو را تو طویله بست و نخ‌ها را تحویل ملا باجی داد و رفت به سراغ کار خانه. کار‌هاش را که کرد یک تکه نان خشک دادند آب زد خورد و با چشم گریان و دل بریان خوابید.

فردا صبح که خواست برود صحرا ملا باجی عوض یک بقچه پنبه سه تا داد، او هم خواهی نخواهی بقچه‌ها را کول گرفت و گاو را جلو انداخت و رفت به صحرا و مثل روز پیش نشست کنار سبزه، بنای نخ ریسی را گذاشت. بعد از ظهر شد دید از سه بقچه نیم بقچه هم نخ درست نکرده، دلش تنگ شد. بی اختیار با صدای بلند بنا کرد گریه کردن، که یک دفعه بادی بلند شد پنبه‌ها را جلو کرد و برد و غلطاند تا افتاد تو چاه. شهربانو گفت: «ای داد بیداد! حالا دیگر چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر هر شب کتک و توسری بود امشب داغ و درفش است.» تو این فکرها بود که باز گاوه آمد جلوش و زبان واکرد که: «دختر جان! نترس برو تو چاه آنجا دیوی نشسته اول سلامش کن بعد به تو این طور می‌گوید تو این جور جوابش بده. و چون کار دیو وارونه است هر چه می‌گوید تو واروش را بزن.» باری از سیر تا پیاز یاد شهربانو داد که چی بگوید و چه کار بکند. شهربانو خوشحال شد و آمد رفت توی چاه. وقتی ته چاه رسید دید یک حیاط باغچه‌ای است و یک دیو نتراشیده و نخراشیده آنجا نشسته. شهربانو تا چشمش به دیوه خورد همان طوری که گاوه یادش داده بود یک سلام بالا بلندی کرد. دیوه خوشش آمد و گفت: «چشم سیاه دندان سفید اگر سلامم نکرده بودی تو را لقمه‌ی چپم کرده بودم. حالا بگو ببینم تو کجا اینجا کجا؟ اینجا جایی است که سیمرغ پر می‌ریزد و پهلوان سپر می‌اندازد و آهو سُم.» شهربانو از اول تا آخر شرح حال خودش را برای دیوه گفت.

دیوه گفت: «اول پاشو آن سنگ را وردار بزن تو سر من.» فوری شهربانو سر دیو را گذاشت تو دامنش و بنا کرد جستن، رشک هاش را گرفتن و شپش‌هاش را کشتن. دیوه گفت: «سر من پاک‌تر و بهتره یا سر نامادریت.» گفت: «مرده شور سر نامادریم را ببرد البته سر تو تمیزتر است.» دیوه گفت: «خیلی خوب، حالا پاشو آن کلنگ را وردار خانه را خراب کن.» شهربانو فوری جارو را ورداشت و حیاط را جارو کرد. وقتی جارو تمام شد دیوه گفت: «حیاط من بهتر است یا حیاط شما.» شهربانو گفت: «البته حیاط شما. حیاط شما چه دخلی دارد به حیاط ما. حیاط ما از خشت نپخته و گل خام است، حیاط شما از مَرمَر و رُخام است.» گفت: «پاشو ظرف‌ها را بشکن.» شهربانو زود پا شد ظرف‌ها را شست. دیوه گفت: «بگو ببینم ظرف‌های من بهتر است یا ظرف‌های شما.» شهربانو گفت: «وا، چه حرف‌ها البته ظرف‌های شما بهتر است. ظرف‌های ما از گل و سفال است ظرف‌های شما از طلای ناب است.»

دیوه گفت: «آفرین به تو دختر، حالا که این قدر دختر خوبی هستی برو گوشه‌ی حیاط پنبه‌ی نخ شده را وردار و برو.» شهربانو آمد دید تمام پنبه‌ها کلاف نخ شده و پهلوی نخ‌ها، کیسه‌های پول طلاست. بی اینکه اعتنایی به طلاها بکند، نخ‌ها را ورداشت آمد که از دیوه خداحافظی کند برود، دیوه گفت: «کجا به این زودی، پا نگه دار که کارت ناتمام است. این‌ها را بگذار زمین. برو از این حیاط تو حیاط دومی و از حیاط دومی تو حیاط سومی وسط حیاط یک آب روانی است، بنشین کنار آب، هر وقت دیدی آب زرد آمد دست نزن، آب سیاه آمد سر و چشم و ابروت را بشور، وقتی که آب سفید آمد دست و صورتت را با آن بشور.» شهربانو گفت: «خیلی خوب.» و رفت همان کار را کرد و برگشت آمد. دیوه گفت: «حالا می‌خواهی بروی برو. هر وقت هم کارت گیر کرد بیا سراغ من.» شهربانو گفت: «خیلی خوب» و خداحافظی کرد و پنبه‌ها را ورداشت آمد از چاه بیرون و سراغ گاوه رفت. و گاو را هم پیدا کرد.

حالا دیگر آفتاب غروب کرده بود، هوا داشت تاریک می‌شد. ولی شهربانو دید به عکس همیشه که بعد از غروب، هوا که تاریک می‌شد و چشمش جایی را نمی‌دید، پیش پایش روشن است و چشمش همه جا را می‌بیند. خوب که این ور آن ور را نگاه کرد دید تمام روشنی‌ها از خودش است. نگو وقتی آب سفید یعنی آب مروارید را به صورتش زد یک ماه در پیشانی‌اش در آمد و یک ستاره هم در چانه‌اش. دید با این وضع اگر برود به خانه و ملا باجی ببیندش اذیتش می‌کند. زود با لچکش پیشانی و چانه‌اش را پوشاند و واردخانه شد.

تا وارد شد، گاو را تو طویله بست و آمد نخ‌ها را داد به ملا باجی، ملا باجی که از کار دیروزش که یک بقچه پنبه را نخ کرده بود حیرت زده بود از کار امروزش پاک انگشت به دهن ماند که چطور سه بقچه پنبه را نخ کرده. نخ‌ها را زیر و رو کرد که ایرادی بگیرد دید خیلی خوب تابیده شده، خشکش زد. گفت: «زودباش به کارهای خانه‌ات برس و آشپزخانه را هم جارو کن. چند روزی است که اصلاً جارو نشده.» شهربانو گفت: «خیلی خوب.» ظرف‌های ناهار را خوب شست و رفت تو آشپزخانه و بنا کرد جارو کردن، ملاباجی با خودش گفت حکماً چون چشمش نمی‌بیند و درست نمی‌تواند جارو کند، بهانه‌ی کتک خوری خوبی است دو سه دقیقه‌ای که گذشت رفت به سراغ این، تو آشپزخانه، هنوز نرسیده به دم در، دید مثل اینکه چلچراغ روشن کرده‌اند، تعجب کرد رفت تو، دید از پیشانی و چانه‌ی شهربانو ماه و ستاره نور می‌دهد و یک صورتی به هم زده از خوشگلی که لنگه ندارد دستش را گرفت و آوردش تو اتاق گفت: «بدون این که کتک بخوری، فحش بشنوی، راستش را بگو ببینم چه طور شد این طور شدی؟» شهربانو هم با صدق صاف هر چه شده بود از اول تا آخر برای ملا باجی تعریف کرد.

ملا باجی رفت تو فکر که فردا دختر خودش را بفرستد بلکه آن هم برود تو چاه، آبی به سر و صورتش بزند، ماهی تو پیشانیش دربیاید، ستاره‌ای زیر چانه‌اش پیدا بشود، خوشگل بشود و بشود تو صورتش نگاه کرد. این بود که یک خرده روی خوش به شهربانو نشان داد. بعد از مدتی یک پوزخندی زد و گفت: «شهربانو جان، تو دختر خوبی هستی. فردا که می‌روی صحرا دختر من را هم همراهت ببر و او را هم بفرست توی چاه و کارهایی که خودت کردی یادش بده تا او هم مثل تو بشود.» شهربانو گفت: «چه عیب دارد.»

ملا باجی فردا صبح به جای اینکه نان خشک و پنیر مانده به شهربانو بدهد، چون دختر خودش هم همراه او بود، نان شیرمال و مرغ بیان برای ناهارشان داد. و عوض یک بقچه نخ نیم بقچه داد.

باری شهربانو و دختر ملا باجی و گاو و پنبه راه افتادند به طرف صحرا، تا رسیدند. دختر ملا باجی از شهربانو پرسید: «یاالله زودباش بگو ببینم چاه کجاست؟» شهربانو چاه را نشان داد. دختره هم پنبه را انداخت توی چاه و پشت سرش خودش رفت تو چاه. دید که دیو نخراشیده‌ی نتراشیده ته چاه توی حیاط خوابیده است.

دیوه از صدای پای دختر بیدار شد. دختر هم بی آنکه اعتنایی به دیوه بکند و سلامی بکند. زل زل بهش نگاه می‌کرد.

دیوه دختره را از زیر چشم ورانداز کرد و تا آخرش خواند. ازش پرسید: «چه عجب اینجا آمدی؟» دختره گفت: «پنبه‌ام افتاد اینجا آمدم وردارم ببرم.» گفت: «اول بیا سر منو بِجور بعد برو پنبه را وردار.» دختره قُرقُر کرد و آمد سر دیوه را بِجورد، دیو ازش پرسید: «بگو ببینم سر من پاک‌تر و بهتر است یا سر مادرت؟» گفت: «البته سر مادرم. سر تو عوض رشک و شپش مار و عقرب دارد.» گفت: «خیلی خوب. حالا پاشو حیاط را جارو کن.» پا شد سرسری یک جارویی به حیاط زد و آمد. دیوه گفت: «حیاط شما بهتر است یا حیاط من؟» گفت: «البته حیاط ما. آدم دلش تو حیاط ما وا می‌شود، اما تو حیاط تو دلش می‌گیرد.» گفت: «خیلی خوب، پاشو ظرف‌ها را بشور.»

دختره گفت: «خدایا این دیگر چه بلایی بود گرفتارش شدیم.» پا شد و ظرف‌ها را سرهم بندی آبی زد و گذاشت کنار آشپزخانه... دیوه گفت: «ظرف‌های من بهتر است یا ظرف‌های شما؟» گفت: «البته ظرف‌های ما. ظرف‌های ما چه دخلی به ظرف‌های تو دارد، آدم حظ می‌کند از ظرف ما چیز بخورد. اما از ظرف‌های تو آدم دلش به هم می‌خورد.» دیو گفت: «خوب بس کن، پاشو برو پنبه‌ات را از کنج حیاط وردار و برو.» دختره آمد، دید نزدیک پنبه‌ها شمش طلا گذاشته‌اند، با آنکه خیلی سنگین بود یکی دوتاش را ورداشت تو جیب و بغلش قایم کرد و بی آنکه خداحافظی کند، آمد که راهش را بگیرد و از چاه بیاید بیرون، دیوه صداش زد و گفت: «کجا به این زودی من حالا حالاها با تو کار دارم بیا اینجا.» دختره رفت جلو. گفت: «پیش از آنکه بروی بیرون، از این حیاط برو تو حیاط دومی از حیاط دومی به حیاط سومی، وسط حیاط آب روان است کنار جو بنشین، هر وقت دیدی آب سفید و سیاه آمد دست بهش نزن. وقتی دیدی آب زرد است دست و صورتت را با آن بشور، آن وقت برو.» دختره رفت به سراغ آب زرد و دست و رو را شست و با طلا و پنبه از چاه آمد بیرون. شهربانو منتظرش بود تا نگاهش کرد وحشت کرد، دید یک مار سیاه از پیشانی‌اش درآمده و یک عقرب زرد از چانه‌اش. از ترسش حرفی نزد همین طور باهم رفتند به خانه.

هنوز دست به در نگذاشته بودند که ملا باجی پشت در، در را واکرد اما چشمت چیز بد نبیند، دختره را که به آن حال دید، دست پاچه شد دوید تو اتاق، داد زد: «این چه شکلی است خودت را درآوردی؟» دختره از اول تا آخر شرح حالش را گفت که چه کار کرد و دیوه چه گفت. ملا باجی گفت: «حالا نخ‌ها کو. طلاها کجاست؟» بقچه را گذاشت جلو ننه، دید اصلاً نخی تو کار نیست، همش پنبه است! شمش‌های طلا را آورد دید ای وای به جای شمش طلا تکه‌های سنگ است! ملا باجی دو بامبی زد تو سر دخترش که: «ای بی عرضه خاک بر آن سرت کنند. حیف سایه‌ی من که بالا سرت است.» دختره بنا کرد گریه کردن که: «من چه کنم؟ با پای خودم که نرفتم. تو فرستادی. حالا که این بلا بر سر من آمده سرکوفت می‌زنی.» این‌ها را گفت و گریه را سر داد. ملا باجی دلش سوخت و گفت: «تمام این‌ها تقصیر این شهربانوی ورپریده است.» شهربانو را گرفت به باد کتک. بعد دست دخترش را گرفت و برد پهلوی حکیم باشی که درمان مار و عقرب را بکند. حکیم باشی گفت: «ریشه‌ی این مار و عقرب از دل است، این را نمی‌شود ریشه کنش کرد. فقط یک روز در میان با یک کارد تیز باید این مار و عقرب را از ته ببری و جاش نمک بپاشی.» ملا باجی کارش همین بود که یک روز در میان این‌ها را ببرد و نمک جاش بپاشد. از این ور می‌برید از آن ور سبز می‌شد. دیگر خدا می‌داند که ملا باجی با شهربانو چه کار کرد و چه حال و روزی براش درست کرد. هر ساعت و هر روز به بهانه‌ای آزارش می‌کرد.

یک روز توی همان محله که آن‌ها می‌نشستند عروسی بود ملا باجی را هم با دخترش وعده گرفتند.

این مادر و دختر وقتی که می‌خواستند بروند، رخت نوهاشان را پوشیدند و زر و زیورشان را هم زدند، دختره هم با دستمال ابریشم پیشانی و چانه‌اش را بست، که مار و عقرب را کسی نبیند. شهربانو هم با حسرت به این‌ها نگاه می‌کرد. او هم دلش می‌خواست عروسی برود. ملا باجی و دخترش فهمیدند، بهش گفتند: «تو هم می‌خواهی بیایی؟» گفت: «آره» گفتند: «خیلی خوب. زود.» ملا باجی رفت آن جام کرمانی را از بالای رف آورد و از تو انبار هم سه چهار تا کیسه نخود و لوبیا و لپه قاتی کرد و گذاشت جلو شهربانو و گفت: «تا ما از عروسی برگردیم تو باید این جام را پر از اشک چشمت کنی و این نخود و لوبیا و لپه را هم از هم سوا کنی، این هم عروسی تو.»

آن‌ها از در به شادی بیرون رفتند، شهربانو هم کنار حوض، زانوش را بغل زد و رفت تو آه و غصه که چطور از اشک چشمش جام را پر کند و چطور بنشیند و آن‌ها را از هم سوا کند، یک دفعه یاد حرف دیوه افتاد که بهش گفته بود: «هر وقت کارت گیر کرد بیا به سراغ من.» پا شد و مثل برق و باد رفت سر چاه به سراغ دیوه. سلامی کرد و علیکی گرفت و تفصیل حال خودش را گفت. دیوه گفت: «غصه نخور برات درست می‌کنم.» رفت و یک مشت نمک دریایی داد به شهربانو و گفت: «این را بریز توی جام و آب روش بریز، می‌شود شور و صاف مثل اشک چشم. یک خروس هم بهت میدم مثل خروس خودتان دانه‌ها را برات سوا می‌کند و یک روزی به درد کار دیگرت هم می‌خورد به شرط اینکه خروس خودتان را تار کنی که زن بابات نفهمد این، آن خروس نیست. اگر عروسی هم می‌خواهی بروی بگو تا اسبابش را برات جور کنم.» شهربانو گفت: «می‌خواهم بروم.» دیوه فوری رفت یک صندوقی آورد جلو شهربانو گذاشت. از توش یک دست لباس سر تا پای عروسی از تاج سر و گُل کمر تا کفش پا درآورد و داد به شهربانو. یک گردنبند مروارید و یک جفت دست بند طلا و یک انگشتر الماس هم برای زینت داد بهش، گفت این‌ها را هم ببر خانه عوض کن و برو عروسی و پیش از آنکه جمعیت به هم بخورد، پاشو بیا سر جات. آن وقت یک حلقه‌ای از زیر تشکچه‌اش درآورد و از آن روغنی که تو آن بود به پاهای شهربانو مالید که فرز بشود. آن وقت تو یک دستش یک ذره خاکستر داد، تو دست دیگرش یک دسته گل و گفت: «وقتی رفتی تو عروسی خاکسترها را به سر ملا باجی و دخترش بپاش و گل‌ها را رو سر عروس و داماد و مهمان‌ها بریز.»

شهربانو آمد خانه، نمک را با آب تو جام ریخت و خروس را هم انداخت به جان دانه‌ها و رفت تو طویله، لباس‌های خودش را قایم کرد و لباس‌های تازه را پوشید، زر و زینتش را هم زد و هفت قلم از خال و خطاط و وسمه و سرمه و سرخاب و سفیداب و زرک، آرایش کرد و رفت به عروسی خانه. دیگر نمی‌دانید شهربانو بعد از اینکه لباس‌ها را پوشید و خودش را بزک کرد چه شده بود، به ماه می‌گفت تو در نیا که من در آمدم!

باری، شهربانو وارد عروسی خانه شد و غوغایی به پا کرد آن سرش ناپیدا بود. کی دیگر نگاه به عروس می‌کرد. همه از هم می‌پرسیدند این کیست؟ تیر و طایفه داماد خیال می‌کردند از کس و کار عروس است. قوم و خویش‌های عروس هم خیال می‌کردند از طایفه‌ی داماد است. تمام ماتشان زده بود که آدمیزاد هم به این خوشگلی می‌شود؟ در این بین، دختر ملا باجی که به او خیره شده بود، به ملا باجی گفت: «ننه! این شهربانو است آمده اینجا؟» ملأ باجی گفت: «خدا عقلت بدهد، او الان تو خانه گرفتار حال و کار خودش است وانگهی او که لباس نداشت، عنبرچه نداشت.» گفت: «آخر همه چیز مثل اوست از نگاه، حرکات چشم و ابرو قد و قامت.» گفت: «ولمان کن تو یک جالیز می‌روی صدتا بادنجان مثل هم می‌مانند، می‌خواهی تو یک شهر دوتا آدم به هم نمانند.»

آخرهای مجلس که شد همه خواهش رقص و شادی کردند. دخترها به دور زدن افتادند تا نوبت به شهربانو رسید آن هم پا شد چرخی زد و رقص و شادی کرد. وسط کار هم با دستی که گل داشت، دسته گل را به طرف مردم انداخت که دسته گل یک خرمن گل خوشبو شد و عروس و داماد و اهل مجلس غرق گل شدند، آن وقت دستی که خاکستر توش بود به طرف ملا باجی و دخترش تکان داد. آن یک ذره خاکستر یک کپه خاکستر شد، روی آن‌ها نشست. همه ماتشان برد که این چه حسابی است چرا به همه گل افشانی کرد و به این دوتا خاکستر پاشید، وانگهی این گل و خاکستر از کجا آمد! مردم تو حیرت زدگی بودند و مات مات این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردند. شهربانو همین که دید سرشان گرم است پا شد آمد طرف خانه.

ده پانزده قدم مانده بود که به خانه برسد پسر پادشاه که از شکار بر می‌گشت چشمش به شهربانو افتاد، تعجب کرد که این دختر کیست؟ همچین دختری توی این شهر هست و ما خبر نداشتیم. عقبش افتاد، شهربانو فهمید، هول شد، عجله کرد و همین که آمد از جوی آب بپرد این طرف، یک کفشش ماند. دید اگر معطل کفش بشود پسر پادشاه بهش می‌رسد، کفش را گذاشت مثل برق خودش را به خانه رساند.

پسر پادشاه که نتوانست خودش را به شهربانو برساند وقتی دید کفشش جا مانده کفش را ورداشت و جای خانه را به چشم گرفت و به دل سپرد و رفت به قصر. از آن طرف بشنوید از ملا باجی و دخترش. این‌ها با اوقات تلخ، از عروسی پاشدند آمدند که دق دلی خاکسترهایی که تو عروسی سرشان ریخته شد، از شهربانو دربیاورند. هنوز پا تو خانه نگذاشته، ملا باجی گفت: «بیا ببینم، جام را از اشک چشمت پر کردی یا نه؟» فوری شهربانو جام را آورد داد دست ملا باجی، زبان زد و گفت: «آره شوره.» و گفت: «نخود لوبیا را چه کردی؟» گفت: «همه‌اش را سوا کردم.» دست ملا باجی را گرفت و برد سر نخود لوبیاها. ملا باجی دید همه‌اش را پاک کرده. ماند انگشت به دهن، حیران و سرگردان که آدم اگر دل خوش داشته باشد و دستش به کار برود یک ماه هم نمی‌تواند این‌ها را از هم سوا کند، این چطور به این زودی و این خوبی این کار را کرده؟ دخترش هم مات مانده بود که چطور این کار به این پر زحمتی را نصفه روزه روبه راه کرده.

به مادرش گفت: «ننه جان، من سر از کار این شهربانو در نمی‌آرم چطور تنهایی توانسته این همه نخود لوبیا و لپه را پاک کند، آن وقت یک جام را هم از اشک چشمش پر کند. حکماً یک کسی کمکش می‌کند.» ننه هم گفت: «من هم به نظرم همین طور می‌آید و آن طوری که می دانم این گاو زرد تو طویله ننه‌ی این است و او کمکش می‌کند و به علم و اشاره راه و چاه را نشانش می‌دهد. باید این گاو را از بین برد.» این را گفت و رفت سر گذر پهلوی حکیم باشی چشم و ابرویی نشان داد و با حکیم باشی ساخت و پاخت کرد که خودش را به ناخوشی بزند، وقتی حکیم باشی را بالا سرش آوردند او بگوید علاج مرض این، گوشت گاو زرد است، از پهلوی حکیم برگشت. شب که شوهرش آمد. آه و ناله را سرداد که: «آخ دلم، خدایا مُردم. خرد شدم.» مردک دست پاچه شد، گل گاوزبان و عناب و سپستان براش دم کرد و به خوردش داد. ولی درد ساکت نشد. فردا که شد یک ذره زرچوبه مالید به صورتش، یک خرده نان زیر تشکش گذاشت. غروب، همین که شوهرش آمد، ناله را دَمِش داد. شوهره دست پاچه شد و رفت سراغ جکیم باشی. حکیم باشی آمد بالا سر ناخوش، نبضش را گرفت. قاروره[2] اش را دید، به مردکه گفت: «این مرضی دارد که درمانش گوشت گاو زرد است، اگر امشب و فردا، بهش رساندید که هیچ، اگر نه خوب نخواهد شد.» مرد گفت: «خودمان یک گاو زرد داریم، حالا که شب است فردا صبح می‌کشیم و گوشتش را بهش می‌دهیم.» شهربانو که این حرف‌ها را شنید، دود از دلش در آمد و حالش را نفهمید و یک گوشه‌ای افتاد.

نان خشک هر شبی را هم به جای شام نتوانست بخورد، هر چه هم فکر کرد عقلش به جایی قد نداد. گفت بهتر این است که بروم به سراغ دیوه. همان شبانه وقتی که خاطر جمع شد همه خوابیده‌اند، رفت سر چاه به سراغ دیوه، رفت توی چاه و به دیوه سلام کرد و تفصیل را براش گفت. دیوه گفت: «من درست می‌کنم تو برو زود مادرت را بیار تو بیابان ول کن من هم همزاد او را عوض او می‌فرستم توی طویله جای او.» شهربانو همین کار را کرد. مادرش را آورد توی همان بیابان ول کرد و رفت سراغ دیوه. دیوه همزاد مادر شهربانو را که به شکل همان گاو زرد بود، همراه شهربانو فرستاد و به شهربانو هم سفارش کرد که وقتی این را کشتند مبادا از گوشتش بخوری. کار دیگری هم که می‌کنی استخوان‌های همزاد را جمع می‌کنی توی طویله چال می‌کنی تا ببینم چه می‌شود.

شهربانو همین کار را کرد. آن دو سه ساعتی که به اذان صبح مانده بود، گرفت راحت خوابید. صبح شد، مردکه رفت قصاب سر گذر را آورد، گاو را از طویله بیرون کشید و کنار باغچه سرش را برید. گوشتش را کباب کردند. ملا باجی و دخترش و شوهرش خوردند، اما هر کاری کردند شهربانو بخورد نخورد. بعد هم همان طوری که دیوه دستور داده بود استخوان‌ها را جمع کرد و برد تو طویله چال کرد. ملا باجی خوشحال شد که روزگار دیگر به کامش است و کسی نیست که کمکی به شهربانو بکند، اما خبر نداشت که پسر پادشاه از ساعتی که چشمش به شهربانو خورده عاشق دلخسته‌اش شده و کفش شهبانو را همیشه زیر سر می‌گذارد و گَردَش را سُرمه‌ی چشم می‌کند.

پسر پادشاه از عشق شهربانو ناخوش شد و اسیر رختخواب شد. هر چه دوا و درمان کردند به جایی نرسید، عاقبت مادرش به دست و پای حکیم ها افتاد که دردش چیست؟ گفتند عاشق است. باری ته و توی کار را درآوردند و معلوم شد عاشق دختری است که لنگه کفشش هم پهلوش است.

وقتی مادره فهمید، رفت پهلوش و دلداریش داد که خاطرت جمع باشد، اینکه می‌خواهی اگر تو قله قاف باشد برات می‌آورم و دستش را می‌گذارم تو دستت. روز بعد چند تا از گیس سفیدهای اندرون را با لنگه کفش فرستاد توی محله‌های شهر، خانه به خانه می‌گشتند که صاحب کفش را پیدا کنند، نمی‌شد. به پای هرکس می‌کردند یا تنگ بود یا گشاد. این کار چند روزی طول کشید، تمام خانه‌ها را گشتند و صاحب کفش پیدا نشد، تا نوبت به خانه‌ی پدر شهربانو رسید، به محض اینکه گیس سفیدها وارد خانه شدند، ملا باجی ملتفت مطلب شد، به طوری که آن‌ها نفهمند، شهربانو را کرد توی تنور و در تنور را گذاشت و یک سینی ارزن هم گذاشت روش و خروسه را بالای سینی کرد که ارزن‌ها را نوک بزند که اگر صدایی از شهربانو در آمد صدا، تو صدا برود.

باری، این‌ها وارد خانه شدند، گفتند: «شما دختر دارید؟»

- بله.

- بگویید بیاید.

دختر ملا باجی آمد، کفش را دادند پاش کند، نرفت پاش.

این‌ها خیلی اوقات تلخ شدند برای اینکه آخرین خانه‌ای بود که برای خواستگاری آمده بودند و سراغ صاحب کفش را هم اینجا داشتند.

گیس سفیدها گفتند: «شما دیگر دختر ندارید، توی همسایه هم سراغ ندارید، دختری که ما ندیده باشیم.» ملا باجی گفت: «نه.» در این بین خروس بنا کرد خواندن: «قوقولی قوقو در تنور، قوقولی قوقو بر تنور، ماه پیشانی در تنور، سنگ یکمن بر تنور.» گیس سفیدها وقتی آواز خروس را شنیدند تعجب کردند، گفتند این خروس چی می‌گوید؟ ملأ باجی هم یک سنگ ورداشت انداخت به طرف خروس که اصلاً خروس بی محل است فردا می‌کشمش. خروس از هول سنگ در رفت و باز بنا کرد به خواندن: «قوقولی قوقو در تنور، قوقولی قوقو بر تنور، ماه پیشانی در تنور، سنگ یکمن بر تنور.» گیس سفیدها گفتند برویم سر تنور ببینیم خروسه چی می‌گوید. رفتند در تنور را ورداشتند که دیدند یک دختر مثل ماه شب چهارده آن تو است! بزرگ گیس سفیدها دست دختر را گرفت و آورد بیرون. از خوشحالی فریاد زد: «به! کی همچی دختری داره، به پیشانیش ماه، به چانه‌اش ستاره.» فوری کفش را پاش کرد، دیدند درست قالب پاش است.

رو کردند به ملا باجی که: «پسر پادشاه عاشق این دختر شده و از عشق این دختر ناخوش شده هر طور هست باید این دختر را به پسر پادشاه برسانیم، حالا بگویید ببینیم چه لازمست که بیاوریم و دختر را ببریم؟ هر چه لازمست بی مضایقه بگویید. ما حالا می‌رویم و این خبر خوش را به پسر پادشاه و مادر و پدرش می‌دهیم و فردا همین وقت می‌آییم.» ملا باجی گفت: «ما از شما هیچ چیز نمی‌خواهیم، دو ذرع کرباس آبی، نیم من سیر، نیم من پیاز، بیارید و دختر را بردارید ببرید. ولی یک شرط دارد، آن این است که این یکی دختر را هم برای پسر وزیر بگیرید.» گفتند: «البته به پادشاه می‌گوییم. پادشاه فرمان می‌دهد به وزیر، برای پسرش این را می‌گیرد. اما می‌خواهیم بدانیم این دختر به این قشنگی را چرا به این مفتی می‌دهید؟» ملا باجی گفت: «قشنگیش سرش را بخورد، از بس بدجنس است. از صبح تا غروب بالا پشت بام با جوان‌های همسایه چشم و ابرو می‌آید.» گفتند: «این‌ها دیگر به ما دخلی ندارد، پسر پادشاه این را خواسته.»

فردا شد، خواستگارها آمدند و کرباس و سیر و پیاز را آوردند و قول دادند که شب بعد از عروسی پسر پادشاه. این یکی دختر را برای پسر وزیر می‌بریم. ملا باجی گفت: «حالا که این طور شد. فردا بیایید عروستان را ببرید.» ملا باجی یک پیراهن گل و گشاد، از کرباس دوخت و تن شهربانو کرد، ناهار هم یک آش آلوچه پر چربی بهش داد، و تمام سیر و پیازها را هم به زور داد بهش، هر چه گفت نمی‌خورم، با مشت و سُقلمه داد. خلاصه یک دیگ آش و یک من سیر و پیاز را به خوردش داد. عصر که شد گیس سفیدها آمدند که شهربانو را ببرند به قصر پادشاه که روز عقد کنند و شب عروسی. از خانه که بیرون رفتند شهربانو به گیس سفیدها گفت: «از بیرون شهر برویم که من یک خداحافظی با مادرم بکنم.» گفتند: «مگر این مادرت نبود.» گفت: «نه. زن پدرم بود.» گفتند: «حالا فهمیدیم چرا تو را قایم کرده بود و آن حرف‌ها را در حقت زد و به این مفتی تو را داد.»

باری، شهربانو آمد توی چاه که با دیوه خداحافظی کند دیوه گفت: «کجا می‌روی با این پیراهن کرباس و دهن سیر خورده.» گفت: «عروسیم است.» و از اول تا آخر حال و روزگارش را برای دیوه تعریف کرد. دیوه فوری رفت یک دست لباس حریر با یک تاج یاقوت و یک انگشتر الماس و یک خفتی زُمُرد نشان و یک جفت کفش زرین آورد و به شهربانو پوشاند، دهنش را هم با مشک عنبر پر کرد که بوی سیر و پیاز ندهد و بهش گفت: «پسر پادشاه هر چه شراب به تو می‌دهد از دستش بگیر ولی به طوری که نفهمد بریز دور و گفت اگر دلت هم درد گرفت، چه کار کن.» شهربانو از چاه در آمد و رفت پهلوی گیس سفیدها که راه بیفتدند بروند. گیس سفیدها وقتی رخت‌های این را دیدند تعجب کردند! گفتند: «کی بهت داد؟» گفت: «مادرم.» گفتند: «قدر این مادر با سلیقه را بدان. اگر «جامه خانه»‌ی زن پادشاه را زیر و رو کنی یک همچین رختی پیدا نمی‌کنی.»

باری، شهربانو را آوردند به قصر پادشاه، دیگر تمام اهل حرمسرا چشم شده بودند و شهربانو را تماشا می‌کردند. در این بین پسر پادشاه آمد دستش را گرفت برد توی اتاق مادرش. مادره ماتش برد که هیچ همچین صورتی ندیده بود سر و وضعش هم که جای خود داشت. مجلس عقد را فراهم کردند و شب هم بساط عروسی را چیدند. بعد از آنکه مطرب‌ها زدند و کوبیدند. شاه و وزرا و اعیان شهر هم شام خوردند، این‌ها را دست به داست دادند و تو حجله کردند. آنجا دیگر دوتایی شهربانو و پسر پادشاه، دل دادند و قلوه گرفتند. متصل پسر پادشاه به سلامتی شهربانو شراب می‌خورد و به شهربانو هم می‌داد تا وقتی که نتوانست روی پا بند بشود، افتاد و خوابید. شهربانو هم خوابید. نصفه‌های شب شهربانو را دل درد و دل پیچه گرفت.

همان طوری که دیو یادش داده بود توی زیر جامه‌ی پسر پادشاه خودش را راحت کرد، او هم مست بود و هیچ ملتفت نشد.

سحر پسر پادشاه به حال و هوش آمد، دید حالش خراب است، خیلی پکر شد، حالا سرگردان است که چه کار بکند. شهربانو که بیدار کارش بود به پسر پادشاه گفت: «چرا نمی‌خوابید و سنگین تکان می‌خورید؟» پسر پادشاه دید چاره ندارد تفصیل را گفت که بله همچنین اتفاقی تا حالا برای من نیفتاده بود، به نظرم زیادی شراب خوردم. حالا خجالت می‌کشم که به کنیز و کلفت‌ها بگویم.

شهربانو گفت این حرف‌ها چیست من الان درست می‌کنم. زیر جامه‌ی پسر پادشاه را آورد پایین قصر، تو آب شست و انداخت روی درخت گل و صبح پیش از آنکه آفتاب در بیاید خشک شده بود، رفت آن را آورد و پسر پادشاه پوشید. این کار، پسر پادشاه را بیشتر خواهان شهربانو کرد و خیلی عزیزتر شد و یک سینه ریز طلای جواهر نشان بهش بخشید.

این‌ها را اینجا داشته باشید، بشنوید از ملا باجی. ملا باجی این کارها را کرده بود که شهربانو رسوا بشود و او را به خفت و خواری همان شب اول بیرونش کنند و صبح منتظر بود که ببیند او را پس بیاورند. صبح تا ظهر دید خبری نشد. پا شد و راه افتاد و رفت به قصر پسر پادشاه که سر و گوشی آب بدهد. رفت تو و شهربانو را دید. ازش احوال پرسی کرد که: «دیشب دلت درد نگرفت؟» گفت: «چرا، دلم درد گرفت از ناچاری پا شدم تو اتاق خودم را راحت کردم و با خودم گفتم صبح با کتک مرا از اینجا بیرون می‌کنند، اما به عکس خیلی خوشحال شدند و این را آمد کار گرفتند و یک سینه ریز هم پسر پادشاه به من بخشید.» ملا باجی با خودش گفت: «عجب! ما هر کلکی می‌زنیم که این بیفتد بلندتر می‌شود.» زود پا شد، رفت خانه‌ی خودشان، دید از خانه‌ی وزیر خواستگارها آمدند برای دختره و می‌پرسند چه بیاریم برای دختر گفت: «پنجاه سکه‌ی نقره شیربها، صد سکه‌ی طلا مهر و هفت دست رخت هفت رنگ برای هفت روز اول عروسی و انگشتر و طوق و النگو.»

خواستگارها گفتند: «چطور برای شهربانو دختر به آن نازنینی دو ذرع کرباس خواستی و یک من سیر و پیاز، برای این، این‌ها را؟» گفت: «برای اینکه این دخترم دخلی به آن ندارد. این تا حالا صداش را مرد نشنیده  از زن آبستن رو می‌گیرد که شاید بچه‌اش پسر باشد، نجیب و سر به پیش و سازگار است.» این‌ها چیزی نگفتند، قرار شد که فردا هر چه خواسته بیاورند و دختر را ببرند. چاره نداشتند چون پادشاه به وزیر گفته بود باید این دختر را برای پسرت بگیری، برای اینکه ما بهش قول دادیم.

باری، ملا باجی که خیال می‌کرد حرف‌های شهربانو راست است یک آش آلوچه فراوانی پخت داد به دختره خورد. بعد از ظهر شد از خانه‌ی وزیر آمدند عقب دختر ملا باجی آن هم لباس‌های نو بهش پوشاند و مار و عقرب را پاک تراش کرد و روش را بست و روانه‌ی خانه‌ی وزیرش کرد. وقتی پاش را گذاشت تو خانه‌ی وزیر پسر وزیر آمد پیشوازش. دید از زشتی نمی‌شود نگاهش کرد ولی از ترس فرمان شاه جرأت دم زدن نداشت. باری، عقد کردند و بساط عروسی را چیدند و دست به دستشان دادند و فرستادندشان تو حجله خانه. دختره از بس آش آلوچه خورده بود هی آروغ می‌زد و اتاق رو از بوی گند پر می‌کرد، نصف شب هم دلش درد گرفت پا شد و اتاق را کثیف کرد. پسر وزیر از بوی گند از خواب پرید پرسید: «این چه حرکتی است؟» گفت: «مگر خبر نداری، آمدکار است.» شمع را روشن کرد چشمش به مار و عقرب صورت دختره خورد. فریاد کشید و دوید توی اتاق مادرش. تفصیل را به مادرش گفت. مادره هم رفت به وزیر گفت. وزیر هم رفت به پادشاه گفت. پادشاه هم به زنش گفت. زنش هم به پسرش گفت. پسرش هم به شهربانو. آن وقت شهربانو از اول تا آخر شرح حال خودش و مادرش و ملا باجی و مکتب و خمره‌ی سرکه و گاو و پنبه و دیوه را برای پسر پادشاه گفت آن هم برای مادرش، مادرش هم برای پادشاه و پادشاه هم وزیر را خواست و گفت: «چون تو گوش به حرف من دادی من تلافی در می‌آرم، دختر خودم را می‌دهم به پسر تو.»

وزیر گفت: «با این مادر و دختر چه باید کرد؟» گفت: «حکم می‌کنم این‌ها را از باروی شهر تو خندق بیندازند.» همین کار را هم کردند.

بساط عروسی مفصلی چیدند، دختر پادشاه را به پسر وزیر دادند، از قضا این‌ها باطناً هم، همدیگر را می‌خواستند. همه‌ی این کارها درست شد، اما هوش و حواس شهربانو پهلوی مادرش بود. یک روز رفت تو چاه پهلوی دیو ازش خواهش کرد که مادرش را به صورت اول برگرداند. او هم گاو را آورد و با تیغ الماس از پشت سرش تا دم پوستش را شکافت. یک دفعه مادره از جلد گاوه در آمد. دست انداخت گردن شهربانو و گفت: «دختر جان، این رسم روزگار بود که مرا توی خمره بندازی؟» شهربانو عرق خجالت به روش نشست و گفت: «عوضش تلافیش را درآوردم.»

باری، مادر و دختر با دیو خداحافظی کردند و آمدند قصر پادشاه. پسر پادشاه وقتی دید مادر زن به این خوبی دارد خوشحال شد و دستور داد یک حیاط مخصوص با خواجه و کنیز براش درست کردند و سال‌ها به خوبی و خوشی زندگی کردند.

انشاالله همان طور که این‌ها به مراد مطلبشان رسیدند شما هم برسید.

این داستان را در بچگی شنیده بودم و در شش سال پیش برای بچه‌ها در رادیو نقل کردم و چون از داستان‌های باستانی و باید گفت مال پیش از اسلام است، در صدد جمع آوری نسخه‌های کامل آن بودم. نزدیک پنجاه نسخه از جاهای مختلف کشور برای من رسید و با یک ماه صرف وقت، اصل آن قصه را به طوری که در این کتاب نوشتم پیدا کردم. اختلافاتی که در نسخه‌ها هست جزیی است و تصرفاتی بعدها در این شده است، من تا آنجا که می‌توانستم آن را به صورت اول برگردانم. در اکثر نسخه‌ها اسم ماه پیشانی را فاطمه نوشته‌اند و آنچه که در صورت دختر ملا باجی رویید شاخ گاو و گوش و دم خر و چیزهای دیگر گفته‌اند. ولی در نسخه‌هایی که صحیح‌تر به نظر می‌رسد اسم ماه پیشانی شهربانو و آنچه در صورت دختر ملا باجی درآمده مار و عقرب است.

در یکی دو نسخه کمکی به شهربانو می‌شود از گاو زرد است ولی در بیشتر نسخه‌ها از طرف دیو و در یک نسخه هم اسمی از ننه ماهی برده می‌شود، که گاو زرد به شهربانو می‌گوید هر وقت لازم شد برو لب دریا از ننه ماهی کمک بگیر و ننه ماهی شب عروسی آش‌ها را از شکم شهربانو در می‌آورد و به جای آن مروارید و جواهر می‌ریزد که وقتی خود را راحت می‌کند پسر پادشاه می‌بیند از شکم شهربانو جواهر بیرون آمده. در هر صورت نسخه‌های مهمی از این داستان به دست ما رسید که در درجه‌ی اول عبارت بود از نسخه دوشیزه قدسی اعظم محرم زاده، علی یوسفی نژاد، امیراشرف آریان پورکاشانی، دوشیزه نیره کبیری، امیر نیکخو، اکبر صادقی از شهر ری، پروین درویش (از دماوند)، ناجی تهرانی، امیر قرهداش، حبیب الله صابری، جلال شمس آبادی، علی هاتفی، محمود خالقی، آراسالور (نقل از یک زن ورامینی)، هوشنگ هراتیان.


[1] حلقه‌ای که برای قفل کردن در، قفل را از آن رد کنند.

[2] ظرفی شیشه‌ای که نمونه‌ی ادرار را در آن کرده نزد پزشک برای معاینه می‌بردند.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on