مقاله
وادل یک اردک تپلی بود، با پرهای سفیدبرفی، پاهای پرهدار، و نوک نارنجی روشن. اون با بیشتر اردکهای توی آبگیر تفاوت داشت. موقعی که اردکهای دیگه با سرعت حرکت میکردن، اون آروم راه میرفت و با هر...
مقاله
مگان توی حیاط پشتی، یک تشتک آب برای پرندهها گذاشته بود. پرندههای بسیاری به سراغ این تشتک میاومدن تا آب بنوشن یا توی اون، آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. پرندههای قرمز، پرندههای سیاه، پرندههای...
مقاله
جغد گفت: «اون دختره رو نگاه کنین. من هر روز میبینمش که با مادرش میاد جای صندوق پست. امروز تنهاست و یک نامه هم تو دستشه که میخواد پست کنه. من میگم نمیتونه پستش کنه. آخه قدش خیلی کوتاهه.»
کرکس...
مقاله
جین روی کندهٔ درخت نشست و به یک زنبور نگاه کرد: «من تابستون رو خیلی دوست دارم … تابستون رو دوست دارم … زنبور و چمن رو دوست دارم … گل و آفتاب رو دوست دارم …»
جیم کنار جین نشست: «من زمستون رو دوست...
مقاله
مادر صدا زد: «تیمی، دیگه وقتشه که برای مدرسه آماده بشی.»
تیمی فریاد زد: «امروز نمیخوام برم. می خوام امروز برم باغوحش.» و بعد کتابهاش رو پرت کرد روی زمین؛ داد کشید و پاهاش رو به زمین کوبید....
مقاله
آلن و تاد یک پروانه دیدن. تاد به درختها نگاه کرد و گفت: «حتماً بهار شده. نمیدونم برگ درختها کی سبز میشه؟ درختها جوونه زدهان. جداً فکر میکنم که بهار شده.»
آلن سه تا گل قرمزرنگ دید: «اینها...
مقاله
تمام طول تابستون، آلک منتظر موند و بزرگشدن هندونهها رو بر روی بوتهها تماشا کرد. اولش فقط به اندازهٔ تیله بودن، اما هر هفته که میگذشت، بزرگتر میشدن، تا این که ده برابر اندازهٔ یک موش شدن....
مقاله
زاک در یک خیابون شلوغ زندگی میکرد. از خیابون اونها خیلی ماشین میگذشت. مادر زاک بهش گفته بود که مبادا توی خیابون بره. گفته بود که اگه این کار رو بکنه، ممکنه با یک ماشین تصادف کنه و زخمی بشه. مادر...
مقاله
آنگوس قدمزنان در خیابون پیش میرفت و جلوی ویترین همهی فروشگاههای جورواجور میایستاد تا اونها رو تماشا کنه: «اون نونوایی، اون هم گوشتفروشی، ماهیفروشی، خواروبارفروشی، و شیرینیفروشی. اما...
مقاله
برگهای پاییزی از درختان کنده میشدن و روی زمین میافتادن. ایگی عنکبوت و دوستانش موقع برگریزان رو خیلی دوست داشتن. ایگی به دوستانش بیگی، میگی و جیگی گفت: «بیاین بازی کنیم. من چشم میگذارم و میشمرم...
مقاله
صورتی خرگوشه، عید پاک رو خیلی دوست داشت. هر سال برای همهٔ حیوونهای توی علفزار، تخممرغ رنگ میکرد. اون قوطیهای رنگش رو میآورد و میون گلها مینشست و یکییکی، تخممرغها رو رنگ میکرد. بعد اونها...
مقاله
دیزی شکمش رو مالید. شکمش از گرسنگی قار و قور میکرد. لبهاش رو لیسید. اون روز فقط چند تا حشره و توت خورده بود. احساس کرد که خیلی دلش میخواد برای شام اون شب، ماهی بخوره. به سرعت دوید به کنار رودخونه...
مقاله
هانی خرسه به کنار رودخونه رفت و گلهای زیبا و رنگهای گوناگون صخرهها و زمین، توجهش رو جلب کرد. حواسش نبود که پاهای بزرگش رو کجا میگذاره، و پاش گرفت به ریشهٔ یک درخت سپیدار، و با صورت و شکم، افتاد...
مقاله
چهار قورباغه وسط آبگیر، روی یک برگ پهن نیلوفرآبی نشسته بودن. یکی به اسم فستر گفت: «حالا چطور از این برگ به اون برگ دیگه بپرم؟ مادرم تازه این کفشهای نو رو برام خریده. اگه کفشهام رو خیس کنم، منو دعوا...
مقاله
پروانهای پروازکنان از کنار رومپر سنجاب، که ایستاده بود و یک هستهٔ کاج رو توی دستش گرفته بود و دندون میزد، گذشت. پروانهٔ بسیار قشنگ و رنگارنگی بود. رومپر هسته رو انداخت و به دنبال پروانه دوید....
مقاله
آدام یک قطار دید. قطار همینطور روی ریل پیش میرفت و «توووت … توووت» بوق میکشید. چرخهاش هم روی ریلها «تلق … تلق» صدا میکردن.
«مامان، دارم یک قطار میبینم. نمیدونم توی واگنهاش چیه… فکر می...
مقاله
یکی از اون روزهای خوابآور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کمآب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانهشون رو – هر...
مقاله
هانی خرسه در فصل بهار، جالیز رو کاشت و تابستون که رسید، سبزیجات فراوونی در جالیز داشت که در حال رشد بودن. اون مقداری خیار، گوجهفرنگی، لوبیاسبز، و کدوتنبل کاشته بود؛ اما دوستداشتنیترین چیزی که توی...
مقاله
سه تا پرنده روی یک شاخهٔ زردرنگ نشستن و جیرجیر و جیکجیک کردن و پرهاشون رو نوک زدن و تمیز کردن.
اندرو توی لونهاش دراز کشید و لول خورد و وول خورد: «یک بالش تازه لازم دارم. این بالش دیگه کهنه و...
مقاله
جیمی روی یک برگ نشست، برگی به رنگ سبز تیره و بزرگتر از جیمی. برگ، از درختی نزدیک لونهٔ یک پرنده آویزون بود. جیمی گفت: «من میخوام پرواز کنم! کاش من هم یک پرنده بودم!»
توییتی پرنده، که توی لونه...
مقاله
هوا تابستونی بود. پرندهها تو آسمون پرواز میکردن؛ جوجهها روی چمن به این طرف و اون طرف میدویدن و با یکدیگه و با گلهای شکفته بازی میکردن. دو تا مگس، برنارد و توماس، تصمیم گرفتن به جای این که مثل...
مقاله
یکی از اون شبهای گرم و مرطوب تابستون بود. توی غار هانی خرسه، هوا گرمتر از بیرون بود. هانی نمیتونست بخوابه: لولید و چرخید؛ اما هوا خیلی گرم بود و نمیشد خوابید.
هانی رفت بیرون. امیدوار بود که...
مقاله
انبار پر از کیسههای بذر بود. میلی و مادی موشه، از سوراخ لونهشون نگاه کردن و امیدوار بودن که اون دو تا گربه، اون دور و بر نباشن. میلی گفت: «من گرسنهام. میخوام برم یککم از اون بذرها بخورم. باید...
مقاله
هکتور، اسب آبی، تمام روز توی رودخونه بود. اون پرندهها و حشرهها و شیرها و ببرها رو میدید، اما اهمیتی نمیداد. اون یک اسب آبی بود، سلطان رودخونه. هکتور توی آبهای گلآلود دراز میکشید، و برگها و...
مقاله
پرندهٔ آبی همین که روی درخت نشست، شروع کرد به آوازخوندن. آسمون هم آبی بود، اما ابرهای خاکستری هم داشت: «وقتی ابرها خاکستری باشن، یعنی این که میخواد بارون بیاد.» پرندهٔ آبی دلش نمیخواست بارون بباره...
مقاله
ادوارد توی رختخواب گرم و نرمش، زیر پتو دراز کشیده بود. بالشش نرم و سبک بود و احساس خوشی به ادوارد میداد. همونطور که دراز کشیده بود، متوجه شد که چقدر همهجا آرومه. صدای جیرجیرکهای بیرون خونه و حتی...
مقاله
هانی از زندگی در همون غار قدیمی و در همون جنگل قدیمی، خسته شده بود. دلش میخواست به یک جای تازه و متفاوت بره. برای همین هم مقداری آجیل و میوههای خشککرده و مقداری عسل، گذاشت توی یک دستمال و اون رو...
مقاله
بنجامین خرسه از وسط پارک گذشت. آفتاب گرمی میتابید و بنجامین این گرمای خوش رو روی موهای قهوهایرنگش احساس میکرد. روی علفها نشست تا فرود اردکها در آبگیر رو تماشا کنه. وقتی شروع کردند به کواککواک...
مقاله
گلگندمها پشت سر هم سر از زمین بیرون میآوردن. هولی وسط گلها نشست. اون از زنبورهایی که وزوزکنان از گلی به گل دیگه میرفتن نمیترسید. پروانهها دور سر هولی بالا و پایین میرفتن. در میان گلگندمها،...
مقاله
روزی روزگاری، اژدهایی بود که در یک غار تاریک زندگی میکرد. اون میخواست کمی سوپ درست کنه، اما تنها چیزی که توی غار داشت، آب بود، که تموم روز … چیک … چیک … چیک … صدا میکرد. «فهمیدم! یک دیگ آب میبرم...
مقاله
مامان پوسوم، بچهاش آلبرت رو تکون میداد تا بخوابه. اون با دمش از شاخهٔ درخت آویزون شده بود و آروم به عقب و جلو تاب میخورد. جنگل، ساکت و آروم بود، درست همونطور که آلبرت دوست داشت. پروانهها دور و بر...
مقاله
زویی و برادرش زاک، دوست داشتن که از درختها بالا برن. توی باغ پشت خونهشون، پنج درخت بلوط بزرگ بود که شاخ و برگ فراوانی داشتن. اونها با هم مسابقه میدادن تا ببینن کدومشون زودتر از دیگری میتونه از...
مقاله
بادی پروانه، دلش نمیخواست همراه پروانههای دیگه به سمت جنوب پرواز کنه. هر سال همینطور بود. همهی پروانههای جنگل به دنبال آبوهوای گرم به سمت جنوب پرواز میکردن. اما امسال، بادی دلش نمیخواست...
مقاله
ده لاکپشت دریای عمیق در یک صف شنا میکردن؛
یکی رفت که تخم بذاره و نهتای دیگه باقی موندن.
نه نهنگ حال خوشی داشتند،
که یکی، جلبک خورد و هشتتا موندن.
از هشت مارماهی برقی، یکی که اسمش کوین بود...
مقاله
گاوه گفت: «ماااا! ماااا!»
فِرِد مزرعهدار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاهها بخواب تا من بقیهی حیوونها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون.
گوسفنده گفت: «بعععع! بعععع!»
فِرِد مزرعه...
مقاله
از وقتی که گیلمر به دنیا اومده بود، این اولین روزی بود که از غار بیرون میاومد. مادرش لونا میخواست اون رو بگردونه تا دنیا رو کشف کنه. «گیلمر، عزیزم! از پهلوی مامان دور نشو. چیزهای زیادی هست که ممکنه...
مقاله
«مری، توی اتاق خوابت انگار که قیامت شده. همین الان برو اتاقت رو مرتب کن!» این دستور مامان بود.
اما مری دوست نداشت اتاقش رو مرتب کنه. روز خوبی بود و اون دلش میخواست بره بیرون و بازی کنه: «بعداً...
مقاله
تکههای درشت برف داشت از آسمون میبارید. بادی که میوزید هر یک از تکههای برف رو با خودش میچرخوند و به همه طرف میبرد و بالاخره اون رو روی زمین یخزده رها میکرد. کِلِر، خرگوش صحرایی با گوشهای دراز...
مقاله
دانشآموزان کلاس خانم کرافورد همه چیز رو در بارهٔ غذاهایی که سالماند و خوردنشون برای سلامتی خوبه، یاد گرفته بودن. خانم کرافورد به اونها یاد داده بود به جای خوردن شیرینی، کیک، کلوچه و بیسکویت شکلاتی...
مقاله
سیاهچشم- دزد دریایی- در یک کشتی دزدهای دریایی زندگی میکرد. یک پرچم به نام جولی باجر از یک دکل آویزون بود و با وزش باد، به عقب و جلو تکون میخورد. سیاهچشم گفت: «آهای … های … های!» عدهٔ زیادی از...
مقاله
بوریس هیچ دوستی نداشت. اون خرس ترشرویی بود و به همهی حیوونهای دیگهای که سر راهش میدید، غرش میکرد. بعد با خودش میگفت: « هیچکس منو دوست نداره.» و به قسمت دیگهای از جنگل میرفت. یک روز که از...
مقاله
تیم و پدرش میخواستن به ماهیگیری برن. تیم باید روی زانو مینشست و با دست، زمین رو میکند تا کرم پیدا کنه. بالاخره ده تا کرم پیدا کرد و اونها رو توی یک قوطی گذاشت.
پدر گفت: «تیم، دیگه وقت رفتنه....
مقاله
پیتر، پت و پنی، روی صخرههای شمال غربی اسکاتلند زندگی میکردن. تمام روز، اونها مدام از صخرهها به دریا و از دریا به روی صخرهها پرواز میکردن.
یک روز،پنی خمیازهای کشید و پرهاش رو تکون داد: «از...
مقاله
وقتی که خورشید غروب کرد، دیزی داشت روی شاخهاش به عقب و جلو تاب میخورد. وقتی که خورشید ناپدید شد، آسمون پر شده بود از رنگهای قرمز، زرد، نارنجی، و صورتی. دیزی معمولاً روزها میخوابید و شب که میشد...
مقاله
جرج پرسید: «مامان! امروز شناکردن بهم یاد میدی؟ من که حالا دیگه بزرگ شدهام.»
مادرش لبخند زد: «پسرم تو هنوز یک لاکپشت کوچولویی. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. … اما فکر میکنم اشکالی...
مقاله
بازیگوشترین گربه در اون دور و بر، ببری بود. ببری پروانهها رو دنبال میکرد و ساعتها مینشست و به صدای قناریهایی که توی قفس پرندههای خانم تابلر میخوندن، گوش میداد. ببری دنبال موشها نمیکرد؛ در...
مقاله
تاویش دور باغ پشتی میدوید و دمش رو تکون میداد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین میپری؟ ما که جایی نمیریم … میخوایم بریم یککم سیب بچینیم.»
تاویش دستهای نیال رو لیسید. اون،...
مقاله
بونی به نوک درخت بلوط نگاه کرد: «چرا بعضی از درختها اینقدر بلندن و بقیهشون اینطوری نیستن؟»
بابا گفت: «بلوط، درخت بزرگیه. نخل، درخت بلندیه. بیشتر وقتها، درخت هر چه عمرش بیشتر باشه، بزرگتر می...
مقاله
سالهای سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی میکرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها میشد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خستهکننده شده بود....
مقاله
پدر، دخترش جسی رو به همراه خودش بُرد تا سوار بالُنی به رنگ قرمز و زرد و آبی راهراه بشن. بالُن از زمین برخاست و در آسمون شناور شد. جسی از اون بالا، بر روی زمین، جنگلهای کاج، غان و بلوط، و آبگیرها و...