قصه شب صوتی

سودمندی‌های بسیاری در شنیدن داستان صوتی نهفته است. کتاب‌ها و داستان‌های صوتی، قوه‌ی تخیل کودکان را پرورش می‌دهند چرا که کودک به هنگام شنیدن داستان، شخصیت‌ها و صحنه‌ها را تصور می‌کند.
 افزون بر آن، شنیدن داستان صوتی دامنه واژگان کودک را افزایش می‌دهد و تلفظ درست هر واژه و کاربرد به جای آن در جمله را به او می‌آموزد.


خرید کتاب کودک مناسب پیش‌دبستان


از سودمندی‌های دیگر کتاب صوتی، آماده کردن کودکان برای خواندن کتاب‌های طولانی‌تر است. هم‌چنین می‌توانید در ماشین یا زمان‌هایی که شرایط دسترسی به کتاب و خواندن آن برای کودک فراهم نیست، از کتاب صوتی استفاده کنید.
هم‌چنین اگر دوست داشتید خودتان داستا نرا برای فرزندتان بخوانید، می‌توانید  به صفحه قصه شب در کتابک مراجعه کنید.

 


آشنایی با آوای کتابک


 

زیر دسته بندی ها
وادل یک اردک تپلی بود، با پرهای سفیدبرفی، پاهای پره‌دار، و نوک نارنجی روشن. اون با بیشتر اردک‌های توی آبگیر تفاوت داشت. موقعی که اردک‌های دیگه با سرعت حرکت می‌کردن، اون  آروم راه می‌رفت و با هر قدم، به عقب و جلو، و به این طرف و اون طرف خم می‌شد. در یک روز آفتابی زمستون، وادل مثل همیشه داشت توی آبگیر شنا می‌کرد. یک طرف آبگیر با یخ پوشیده بود، چون به اندازهٔ طرف دیگه آفتاب نمی‌گرفت. وادل از قسمت‌های گرم‌تر آبگیر که یخ نداشت، لذت می‌برد. اون خیلی دوست داشت که لای شاخه‌های درخت‌هایی که روی آب خم شده بودن پنهون بشه، و اینطوری، خودش رو از باد و هوای بد حفظ کنه.  
یکشنبه, ۲۱ دی
مگان توی حیاط پشتی، یک تشتک آب برای پرنده‌ها گذاشته بود. پرنده‌های بسیاری به سراغ این تشتک می‌اومدن تا آب بنوشن یا توی اون، آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. پرنده‌های قرمز، پرنده‌های سیاه، پرنده‌های زرد و پرنده‌های آبی، هر روز اونجا پیداشون می‌شد. کار مگان هم این بود که هفته‌ای یک بار، تشتک رو پر از آب کنه. یک روز جسی، دوست مگان اومده بود پیشش: «مگان، می‌آی با هم بازی کنیم؟»
شنبه, ۲۰ دی
جغد گفت: «اون دختره رو نگاه کنین. من هر روز می‌بینمش که با مادرش میاد جای صندوق پست. امروز تنهاست و یک نامه هم تو دستشه که می‌خواد پست کنه. من می‌گم نمی‌تونه پستش کنه. آخه قدش خیلی کوتاهه.» کرکس گفت: «من می‌گم می‌تونه. حالا دیگه قدش بلند شده. مادرش از مدت‌ها پیش باید بهش اجازه می‌داد که اون خودش این کار رو بکنه.» و بعد با نوکش فوت محکم و صداداری کرد.
چهارشنبه, ۱۷ دی
جین روی کنده‌ی درخت نشست و به یک زنبور نگاه کرد: «من تابستون رو خیلی دوست دارم … تابستون رو دوست دارم … زنبور و چمن رو دوست دارم … گل و آفتاب رو دوست دارم …» جیم کنار جین نشست: «من زمستون رو دوست دارم … برف و یخ و آدم برفی و برف‌بازی رو دوست دارم …» «برای چی از هوای سرد خوشت میاد؟ اینجا تو اسکاتلند که همیشه هوا سرده. زمستون که می‌شه من دست‌هام یخ می‌زنه و مجبور می‌شم دستکش دستم کنم. تازه، رنگ برف سفیده و وقتی خورشید درمیاد، چشم‌هام رو می‌زنه و انگار کور می‌شم … من که از زمستون خوشم نمیاد.» جین بازوهای خودش را مالش داد: حتی حرف زدن از برف هم باعث می‌شد که سردش بشه.
سه شنبه, ۱۶ دی
مادر صدا زد: «تیمی، دیگه وقتشه که برای مدرسه آماده بشی.» تیمی فریاد زد: «امروز نمی‌خوام برم. می‌ خوام امروز برم باغ‌وحش.» و بعد کتاب‌هاش رو پرت کرد روی زمین؛ داد کشید و پاهاش رو به زمین کوبید. مادر گفت: «تیمی، این همه سروصدا درنیار. دیگه هم با من جروبحث نکن. هیچ راه دیگه‌ای نداری. امروز باید بری مدرسه.» بعد دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و زیرلب گفت: «وای که چقدر سروصدا زیاده.»
یکشنبه, ۱۴ دی
آلن و تاد یک پروانه دیدن. تاد به درخت‌ها نگاه کرد و گفت: «حتماً بهار شده. نمی‌دونم برگ درخت‌ها کی سبز می‌شه؟ درخت‌ها جوونه زده‌ان. جداً فکر می‌کنم که بهار شده.» آلن سه تا گل قرمزرنگ دید: «اینها لاله‌ان. لاله‌ها تو بهار درمی‌آن. پس حتماً بهار شده.» اون‌ها روی یک تخته‌سنگ نشستن و به تماشای همهٔ کره‌حیوون‌هایی پرداختن که توی دشت در حرکت بودن. تاد گفت: «یک بره‌گوسفند، … یک گوساله، … یک کره‌اسب، … و اون هم سه تا توله‌سگ.» آلن گفت: «اون هم چهار تا بچه‌گربه، سه تا بره‌گوسفند، و یک لونه پر از تخم پرنده.»
سه شنبه, ۹ دی
زاک در یک خیابون شلوغ زندگی می‌کرد. از خیابون اون‌ها خیلی ماشین می‌گذشت. مادر زاک بهش گفته بود که مبادا توی خیابون بره. گفته بود که اگه این کار رو بکنه، ممکنه با یک ماشین تصادف کنه و زخمی بشه. مادر زاک هر روز بهش می‌گفت: «زاک، توی خیابون نرو!»
شنبه, ۶ دی
آنگوس قدم‌زنان در خیابون پیش می‌رفت و جلوی ویترین همه‌ی فروشگاه‌های جورواجور می‌ایستاد تا اون‌ها رو تماشا کنه: «اون نونوایی، اون هم گوشت‌فروشی، ماهی‌فروشی، خواروبارفروشی، و شیرینی‌فروشی. اما اصلاً عسل‌فروشی اینجاها نیست.» خوراکی دلخواه آنگوس، عسل بود. شب که می‌شد توی کلبه‌اش می‌نشست و پنجه‌اش رو توی کوزه‌ی عسل فرو می‌برد و بعد، ذره‌ذره عسل رو می‌لیسید: «وقتی که هیچی عسل‌فروشی نیست، پس من از کجا عسل بخرم؟»
شنبه, ۶ دی
برگ‌های پاییزی از درختان کنده می‌شدن و روی زمین می‌افتادن. ایگی عنکبوت و دوستانش موقع برگ‌ریزان رو خیلی دوست داشتن. ایگی به دوستانش بیگی، میگی و جیگی گفت: «بیاین بازی کنیم. من چشم می‌گذارم و می‌شمرم، شماها برین قایم بشین.» ایگی چشم گذاشت و شروع کرد به شمردن، و بقیه رفتن زیر برگ‌ها پنهون شدن.
چهارشنبه, ۳ دی
پروانه‌ای پروازکنان از کنار رومپر سنجاب، که ایستاده بود و یک هسته‌ی کاج رو توی دستش گرفته بود و دندون می‌زد، گذشت. پروانه‌ی بسیار قشنگ و رنگارنگی بود. رومپر هسته رو انداخت و به دنبال پروانه دوید.
سه شنبه, ۲۵ آذر
آدام یک قطار دید. قطار همینطور روی ریل پیش می‌رفت و «توووت … توووت» بوق می‌کشید. چرخ‌هاش هم روی ریل‌ها «تلق … تلق» صدا می‌کردن.
دوشنبه, ۲۴ آذر
یکی از اون روزهای خواب‌آور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کم‌آب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانه‌شون رو – هر چی که باشه –  انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچه‌ها، وقت کاره.» هری، هیو، هالی و هانی روی توده‌ای از علف نرم خوابیده بودن. خانم هیپو بالای سرشون رفت و فریاد زد: «بلند شین! وقت کاره!» بچه‌ها شروع کردن به غرولند و شکوه و شکایت. هالی گفت: «مامان، ما نمی‌خوایم کار کنیم. می‌خوایم توی رودخونه آبتنی کنیم و دنبال پروانه‌ها بدویم.»
یکشنبه, ۲۳ آذر
سه تا پرنده روی یک شاخه‌ی زردرنگ نشستن و جیرجیر و جیک‌جیک کردن و پرهاشون رو نوک زدن و تمیز کردن. اندرو توی لونه‌اش دراز کشید و لول خورد و وول خورد: «یک بالش تازه لازم دارم. این بالش دیگه کهنه و ناصاف شده.» خمیازه کشید و کش‌وقوس رفت: «من هم دیگه باید بلند شم. با این سروصدا و جیک‌جیک پرنده‌ها نمی‌تونم بخوابم.» اندرو از لونه‌اش بیرون خزید و برای پیداکردن خرده‌های نون یا تکه‌های پنیر، دور آشپزخونه به راه افتاد. وقتی که به دنبال غذا حسابی به همه جا سر کشید، یک گوشه نشست و شکم پرشده‌اش رو نوازش کرد.
سه شنبه, ۱۸ آذر
جیمی روی یک برگ نشست، برگی به رنگ سبز تیره و بزرگ‌تر از جیمی. برگ، از درختی نزدیک لونهٔ یک پرنده آویزون بود. جیمی گفت: «من می‌خوام پرواز کنم! کاش من هم یک پرنده بودم!»
دوشنبه, ۱۷ آذر
یکی از اون شب‌های گرم و مرطوب تابستون بود. توی غار هانی خرسه، هوا گرم‌تر از بیرون بود. هانی نمی‌تونست بخوابه: لولید و چرخید؛ اما هوا خیلی گرم بود و نمی‌شد خوابید. هانی رفت بیرون. امیدوار بود که نسیمی بوزه و خنکش کنه. روی یک تخته‌سنگ نشست و به آسمون تیره نگاه کرد. صدای جیرجیر جیرجیرک‌ها و قورقور قورباغه‌ها رو می‌شنید. ستاره‌های بسیاری توی آسمون می‌درخشیدن. ماه هم کامل بود و تو آسمون، نورافشانی می‌کرد.
شنبه, ۱۵ آذر
انبار پر از کیسه‌های بذر بود. میلی و مادی موشه، از سوراخ لونه‌شون نگاه کردن و امیدوار بودن که اون دو تا گربه، اون دور و بر نباشن. میلی گفت: «من گرسنه‌ام. می‌خوام برم یک‌کم از اون بذرها بخورم. باید خیلی خوشمزه باشن.» بینی مادی تکون خورد: «ببین می‌تونی گربه‌ها رو این دور و بر ببینی؟» میلی گفت: « آره. می‌بینمشون. بالای کیسه‌های بذر خوابیده‌ان.» مادی زیرزیرکی خندید: «فکر می‌کنم بتونیم بدون این که اون‌ها بیدار بشن، یک‌کم از اون بذرها برداریم و برگردیم به لونه‌مون.»
چهارشنبه, ۱۲ آذر
هکتور، اسب آبی، تمام روز توی رودخونه بود. اون پرنده‌ها و حشره‌ها و شیرها و ببرها رو می‌دید، اما اهمیتی نمی‌داد. اون یک اسب آبی بود، سلطان رودخونه. هکتور توی آب‌های گل‌آلود دراز می‌کشید، و برگ‌ها و میوه‌ها و گیاهان رو می‌خورد. هیچوقت ماهی یا پرنده یا حشره نمی‌خورد. یک روز شیر اومد کنار رودخونه تا آب بخوره و هکتور رو دید: «می‌شه بیام توی رودخونه کنار تو؟» اما وقتی پنجه‌اش رو توی آب زد، گفت: «ولش کن. آب خیلی سرده. فکرش رو که می‌کنم می‌بینم که دلم نمی‌خواد بیام توی آب.» و بعد غرید و دوید توی جنگل. هکتور اهمیتی نداد. اون اسب آبی بود، سلطان رودخونه.
سه شنبه, ۱۱ آذر
ادوارد توی رختخواب گرم و نرمش، زیر پتو دراز کشیده بود. بالشش نرم و سبک بود و احساس خوشی به ادوارد می‌داد. همونطور که دراز کشیده بود، متوجه شد که چقدر همه‌جا آرومه. صدای جیرجیرک‌های بیرون خونه و حتی صدای وزش باد رو نمی‌شنید. چشم‌هاش رو بست و به خواب رفت. چند ساعت بعد، وقتی هوا تاریک شد، صدای خش‌خشی رو از بیرون، نزدیک پنجره شنید. ادوارد بلند شد توی رختخواب نشست: «صدای چی بود؟ صدای باد بود یا جیرجیرک؟» صدا قطع شد، و ادوارد دوباره دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. چیزی نگذشت که باز همون صدا رو شنید. دوباره بلند شد و نشست: «این صدای چی بود؟»
شنبه, ۸ آذر
بنجامین خرسه از وسط پارک گذشت. آفتاب گرمی می‌تا‌بید و بنجامین این گرمای خوش رو روی موهای قهوه‌ای‌رنگش احساس می‌کرد. روی علف‌ها نشست تا فرود اردک‌ها در آبگیر رو تماشا کنه. وقتی شروع کردند به کواک‌کواک، بنجامین هم شروع به خنده کرد. کواک‌کواک! کواک‌کواک! کواک‌کواک! اون می‌دونست که به زودی، اون‌ها به سمت جنوب پرواز می‌کنن تا زمستون رو در اونجا بگذرونن.
شنبه, ۱ آذر
گل‌گندم‌ها پشت سر هم سر از زمین بیرون می‌آوردن. هولی وسط گل‌ها نشست. اون از زنبورهایی که وزوزکنان از گلی به گل دیگه می‌رفتن نمی‌ترسید. پروانه‌ها دور سر هولی بالا و پایین می‌رفتن. در میان گل‌گندم‌ها، گل‌های دیگری هم روییده بودن. هولی زاغک‌های قرمز روشن، گویچه‌های کرک‌پوش، شبدرهای صورتی، میناهای سفید با نقطه‌ی زرد روشن، و آلاله‌های لیمویی رو می‌دید.
چهارشنبه, ۲۸ آبان