هکتور، اسب آبی، تمام روز توی رودخونه بود. اون پرندهها و حشرهها و شیرها و ببرها رو میدید، اما اهمیتی نمیداد. اون یک اسب آبی بود، سلطان رودخونه. هکتور توی آبهای گلآلود دراز میکشید، و برگها و میوهها و گیاهان رو میخورد. هیچوقت ماهی یا پرنده یا حشره نمیخورد.
یک روز شیر اومد کنار رودخونه تا آب بخوره و هکتور رو دید: «میشه بیام توی رودخونه کنار تو؟» اما وقتی پنجهاش رو توی آب زد، گفت: «ولش کن. آب خیلی سرده. فکرش رو که میکنم میبینم که دلم نمیخواد بیام توی آب.» و بعد غرید و دوید توی جنگل.
هکتور اهمیتی نداد. اون اسب آبی بود، سلطان رودخونه.
ببر به کنار رودخونه اومد تا آب بخوره و هکتور رو دید: «برو اونور هکتور. میخوام بیام توی رودخونه کنار تو.»
هکتور تن بزرگش رو کنار کشید تا ببر بتونه توی آب بیاد. ببر پنجهاش رو زد توی آب: «ولش کن. آب خیلی سرده. فکرش رو که میکنم میبینم که دلم نمیخواد بیام توی آب.» و بعد غرید و دوید توی جنگل.
هکتور اهمیتی نداد. اون اسب آبی بود، سلطان رودخونه.
یک حشرهٔ چاق قرمز اومد کنار رودخونه: «هکتور، میشه بیام توی رودخونه کنار تو؟»
هکتور بدن بزرگش رو کنار کشید. حشره دوید توی آب: «ولش کن. آب خیلی سرده. فکرش رو که میکنم میبینم که دلم نمیخواد بیام توی آب.» و بعد پرواز کرد و رفت توی جنگل.
هکتور اهمیتی نداد. اون اسب آبی بود، سلطان رودخونه.
یک پرندهی آبی با شکم نارنجیرنگ روی تنهٔ درختی نزدیک رودخونه نشست: «هکتور، من نمیخوام بیام توی آب. میخوام یک ماهی بخورم. توی رودخونه ماهی هست؟»
هکتور گفت: « توی رودخونه یک عالمه ماهی زندگی میکنن.»
پرنده نوکش رو کرد توی آب، یک ماهی شکار کرد و پرواز کرد و رفت توی جنگل.
هکتور اهمیتی نداد. اون اسب آبی بود، سلطان رودخونه. چشمهاش رو بست و دوباره به خواب رفت.