قصههای کودکانه
در این برگه مجموعهای از قصههای کودکانه گردآوری شده است که شما میتوانید برای فرزند خود بخوانید.
داستان یا قصه به نثری گفته میشود که روایتی تخیّلی در آن نقل میشود. داستان شامل انواع رمان، داستان کوتاه و داستانک میباشد. داستان از انواع ادبی است، شامل آثاری که از تخیّل نویسنده خلق شده است و حوادث و شخصیتهای آن واقعیت ندارند. قصّه معمولاً روایتی است از کارهای آدمها که راست پنداشته میشود. در هيچ عصری انسان بی نياز از داستان نخواهد شد، زيرا كه داستانها در زندگی انسانها دارای جنبههای پندآموز و عبرت انگيز میباشند و به نوعي درس زندگی و تجربهی بهتر زيستن را به انسان میآموزند.
یکی بود، یکی نبود. حمالی بود فقیر و بی چیز، که هر روز صبح کوله پشتی پشته و طناب حمالی را برمیداشت و میآمد سر میدان حمالی میکرد، پولی در میآورد، نان و آبی میگرفت و با زنش میخورد و شکر خدا میکرد. یک روز زنش هوس حمام کرد، پا شد بقچه کرباسیش را برداشت، و لباس کهنهی وصله دارش را که شسته بود توش...
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود تک و تنها، بی کس و کار، که توی یک خانه زندگی میکرد. همه جور اسباب زندگی تو خانهاش فراهم بود. زیر زمینهای خانه پر بود از خیکهای روغن و شیره و کیسههای برنج. تو طویله هم یک الاغ مصری خوب داشت که هر وقت هوس گردش میکرد سوار آن میشد. یک روز...
یکی بود، یکی نبود. یک پادشاهی بود که در حرمسرایش چهل زن داشت. اما از هیچ کدام بچهاش نمیشد.
آخرش نذر کرد که اگر خدا به من پسری بدهد یک حوض پر از عسل میکنم و یک حوض پر از روغن، تا مردم فقیر و بیچاره بیایند و ببرند و بخورند.
از قضا زن چهلمش براش یک پسر زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه جور اسباب...
یکی بود و یکی نبود. تاجری بود که پول و سرمایهی زیادی داشت چون آدم راست و درستی بود، هرکس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، «به رسم امانت» دست این مرد میسپرد.
یک روز صبح که از خواب بیدار شد، براش خبر آوردند که: «چه نشستهای؟ دکان و انبارت سوخت، دار و ندارت آتش گرفت»، هر چند...
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که به جز یک دختر فرزند دیگری نداشت. چون یکی یک دانه بود خیلی او را دوست میداشت و هرطوری که دل او بود رفتار میکرد. این دختر در ناز و نعمت بزرگ شد تا شانزده سالش تمام شد و پا گذاشت تو هفده سالگی. یک روز به پدرش گفت: «ای پدر، من از تو چهل کنیز میخواهم که همه یک شکل و...
یکی بود، یکی نبود. هزار سال پیش از این، مردی بود، یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتیشان فراهم بود، جز آنکه بچه نداشتند. غصهی اینها همین بود. هر چه هم نذر و نیاز و دوا و درمان میکردند، فایده نداشت. آخر، زن به شوهرش گفت: «حالا که قسمت مان نیست خودمان بچه دار بشویم، بهتر این...
در سالهای خیلی پیش در کشوری خیلی دور پادشاهی سلطنت میکرد. این پادشاه دختری بسیار زیبا داشت. عموی این دختر در همان کشور زندگی میکرد و سه پسر داشت. دختر پادشاه از کودکی با پسر عموهایش درس میخواند و بازی میکرد. وقتیکه بزرگ شد هر یک از پسرها میخواست با او عروسی کند.
روزی پادشاه از دخترش پرسید: «...
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشک بود که توی هوای سرد زمستان و یخ و یخبندان از لانه به هوای دانه آمد بیرون. دید زمین و زمان از برف پوشیده شده، هر جا آب بود ماسیده، ناچار روی یک تکه یخ نشست و چشم انداخت این ور و آن ور که چیزی گیر بیاورد. پر و پا و رانش و بالای رانش یخ کرد. رو کرد به یخ گفت: «ای یخ چرا این...
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت. اسمش ملک جمشید، که او را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت و از هر چیزی پهلوش عزیزتر بود. این پسر ده ساله بود که مادرش مرد و پسر از غصهی مادر شب و روز آرام نداشت و هر کاری میکردند از فکر مادر بیرون نمیرفت. عاقبت یک آدم دانایی به...
صبح روز جمعه بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود. فرهاد کنار باغچه نشسته بود. چیزی را در خاک پنهان میکرد. فرشته پیش او آمد و پرسید: «فرهاد، چه چیزی را در خاک پنهان میکردی؟»
فرهاد گفت: «اگر گفتی!»
فرشته گفت: «فهمیدم. یک گنج. تو دیشب یک عالم پول پیدا کردهای. امروز آنها را در زمین پنهان کردی. وقتی...
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشکی بود، خار به پاش رفته بود. رفت سر دیوار خانهی پیرزنی نشست. پیرزن میخواست تنور را آتش کند، آتش گیره نداشت، ماند سرگردان که چه کار بکند. گنجشکه فهمید و گفت: «بیا، این خار را از پای من درآر، تنورت را روشن کن. به شرطی که یک توتک کوچولو هم برای من بپزی، تا من برم جیش کنم...
نامهای که شهردار به مدیر سیرک نوشت دیگر کار را تمام کرد. شهردار نوشته بود: «در ماه گذشته اتفاقهایی افتاده است که نشان میدهد که «بوزو» حیوان خطرناکی است. شهرداری نمیتواند اجازه بدهد که این حیوان را از قفس بیرون بیاورند. حتی نگهداری او در قفس هم کار آسانی نیست چون بوزو فیل بسیار بزرگ و نیرومندی...
غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی خانهای افتاد. خوشحال شد. با قدمهای بلند بهسوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحب...
یکی بود، یکی نبود. مردی بود اویار (آبیار). که مال و پول زیاد داشت، یک پسر هم داشت که مهرک نامش بود. این پسر یکی یک دانه، عزیز دُردانه و خیلی ساده و بی شیله پیله بود. وقتی که پا به سال گذاشت و ریش و پشم درآورد، پدرش براش یک زنی گرفت، که هم چیز فهم بود و هم زبر و زرنگ. اویاره زندگی خوشی میگذراند و...
حالا داستان «چل گیس» را برای شما نقل میکنم، قصهی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. در خارج از ایران در آن جاهایی که زبانشان فارسی است، این افسانهی باستانی را میدانند. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان این قصه را به اسم «رابعهی چل گزه موی» نقل میکنند و چون این داستان هم مثل سایر داستانهای قدیمی چند...
لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی میوزید. برگهای زرد درختها در هوا میرقصیدند و به زمین میافتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد اردکهای وحشی افتاد. به یاد آورد که چند روز دیگر، در یک سپیده دم زیبا، اردکهای وحشی به جزیرهی آنها...
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود یک زن داشت که خیلی خاطرش را میخواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. اسمش را گذاشتند شهربانو. وقتی که شهربانو بزرگ شد او را فرستادندش مکتب خانه، پهلوی ملا باجی. گاهی که ملا باجی از بچهها چیزی میخواست یا موسم نذر و نیاز، براش...
وقتی که «بادپا» وارد قصر شد، همهی پیکهای پادشاه در آنجا جمع بودند. بادپا آهسته به کناری رفت و ایستاد. امیدوار بود که پیکهای دیگر او را نبینند. ولی چشم یکی از پیکها به او افتاد. به دیگران گفت: «نگاه کنید! نگاه کنید! بادپا آمده است!»
پیک دیگری گفت: «حتماً امیدوار است که پادشاه بازهم او را برای...
مادر توی اتاق نشسته بود. داشت خیاطی میکرد. منوچهر و مینا داشتند توی حیاط بازی میکردند. ناگهان توی اتاق آمدند. منوچهر گفت: «مادر، مینا میگوید که سال چهار فصل دارد. من می گویم که سال دوازده ماه دارد. حرف کدام یک از ما درست است؟»
مادر خندید و گفت: «حرف هر دوتای شما درست است. حرف تو درست است و حرف...
یکی بود، یکی نبود، یک پیرزن بود سه تا دختر داشت. یکی از یکی خوشگلتر، همه را هم شوهر داده بود. یک روز از دوک ریسی و تنهایی خسته شد، هوس کرد برود خانهی دختر کوچکش که تازه به خانهی بخت فرستاده بودش، چند روزی آنجا بماند. به دختره پیغام داد: «من شب جمعه میآیم آنجا، یک چیزی بپز که باب دندان من باشد....