مقاله
میریم اردو...
خانم طاهری برای بار دوم دم در اتوبوس نسرین و سحر را صدا زد. «دخترها... دخترها کجایید؟ آخر جا میمونیدها.» سرم را از پنجره بیرون آوردم و نسرین را دیدم که خودش را رسانده بود به اتوبوس...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. حمالی بود فقیر و بی چیز، که هر روز صبح کوله پشتی پشته و طناب حمالی را برمیداشت و میآمد سر میدان حمالی میکرد، پولی در میآورد، نان و آبی میگرفت و با زنش میخورد و شکر خدا میکرد...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود تک و تنها، بی کس و کار، که توی یک خانه زندگی میکرد. همه جور اسباب زندگی تو خانهاش فراهم بود. زیر زمینهای خانه پر بود از خیکهای روغن و شیره و...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. یک پادشاهی بود که در حرمسرایش چهل زن داشت. اما از هیچ کدام بچهاش نمیشد.
آخرش نذر کرد که اگر خدا به من پسری بدهد یک حوض پر از عسل میکنم و یک حوض پر از روغن، تا مردم فقیر و...
مقاله
یکی بود و یکی نبود. تاجری بود که پول و سرمایهی زیادی داشت چون آدم راست و درستی بود، هرکس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، «به رسم امانت» دست این مرد میسپرد.
یک روز صبح که...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که به جز یک دختر فرزند دیگری نداشت. چون یکی یک دانه بود خیلی او را دوست میداشت و هرطوری که دل او بود رفتار میکرد. این دختر در ناز و نعمت بزرگ شد تا شانزده سالش تمام...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. هزار سال پیش از این، مردی بود، یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتیشان فراهم بود، جز آنکه بچه نداشتند. غصهی اینها همین بود. هر چه هم نذر و نیاز و دوا و درمان...
مقاله
در سالهای خیلی پیش در کشوری خیلی دور پادشاهی سلطنت میکرد. این پادشاه دختری بسیار زیبا داشت. عموی این دختر در همان کشور زندگی میکرد و سه پسر داشت. دختر پادشاه از کودکی با پسر عموهایش درس میخواند و...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشک بود که توی هوای سرد زمستان و یخ و یخبندان از لانه به هوای دانه آمد بیرون. دید زمین و زمان از برف پوشیده شده، هر جا آب بود ماسیده، ناچار روی یک تکه یخ نشست و چشم انداخت این...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت. اسمش ملک جمشید، که او را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت و از هر چیزی پهلوش عزیزتر بود. این پسر ده ساله بود که مادرش مرد و پسر از غصه...
مقاله
صبح روز جمعه بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود. فرهاد کنار باغچه نشسته بود. چیزی را در خاک پنهان میکرد. فرشته پیش او آمد و پرسید: «فرهاد، چه چیزی را در خاک پنهان میکردی؟»
فرهاد گفت: «اگر گفتی...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشکی بود، خار به پاش رفته بود. رفت سر دیوار خانهی پیرزنی نشست. پیرزن میخواست تنور را آتش کند، آتش گیره نداشت، ماند سرگردان که چه کار بکند. گنجشکه فهمید و گفت: «بیا، این خار...
مقاله
نامهای که شهردار به مدیر سیرک نوشت دیگر کار را تمام کرد. شهردار نوشته بود: «در ماه گذشته اتفاقهایی افتاده است که نشان میدهد که «بوزو» حیوان خطرناکی است. شهرداری نمیتواند اجازه بدهد که این حیوان...
مقاله
غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. مردی بود اویار (آبیار). که مال و پول زیاد داشت، یک پسر هم داشت که مهرک نامش بود. این پسر یکی یک دانه، عزیز دُردانه و خیلی ساده و بی شیله پیله بود. وقتی که پا به سال گذاشت و ریش و...
مقاله
حالا داستان «چل گیس» را برای شما نقل میکنم، قصهی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. در خارج از ایران در آن جاهایی که زبانشان فارسی است، این افسانهی باستانی را میدانند. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان...
مقاله
لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی میوزید. برگهای زرد درختها در هوا میرقصیدند و به زمین میافتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود یک زن داشت که خیلی خاطرش را میخواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. اسمش را گذاشتند شهربانو. وقتی که شهربانو بزرگ شد او را...
مقاله
وقتی که «بادپا» وارد قصر شد، همهی پیکهای پادشاه در آنجا جمع بودند. بادپا آهسته به کناری رفت و ایستاد. امیدوار بود که پیکهای دیگر او را نبینند. ولی چشم یکی از پیکها به او افتاد. به دیگران گفت: «...
مقاله
مادر توی اتاق نشسته بود. داشت خیاطی میکرد. منوچهر و مینا داشتند توی حیاط بازی میکردند. ناگهان توی اتاق آمدند. منوچهر گفت: «مادر، مینا میگوید که سال چهار فصل دارد. من می گویم که سال دوازده ماه دارد...
مقاله
یکی بود، یکی نبود، یک پیرزن بود سه تا دختر داشت. یکی از یکی خوشگلتر، همه را هم شوهر داده بود. یک روز از دوک ریسی و تنهایی خسته شد، هوس کرد برود خانهی دختر کوچکش که تازه به خانهی بخت فرستاده بودش،...
مقاله
تابستان بود. هوا گرم بود. درختها سبز بودند. یک روز صبح زود علی از اتاق بیرون آمد. خواهر بزرگش، مهشید، را دید. علی پنج سال داشت و مهشید هفت سال. علی دید که مهشید کنار باغچه نشسته است. دید که مهشید...
مقاله
مریم نه سال داشت و خواهرش فاطمه دو سال. آنها با مادرشان در دهی زندگی میکردند. مریم عصرها بعد از تعطیل مدرسه در خانه میماند و از فاطمه نگهداری میکرد. مادرش هم پهلوی زنی که خیاط ده بود میرفت و تا...
مقاله
کارلو، دوست ایتالیایی من، مدتی بی آنکه چیزی بگوید نگاهم کرد و بعد گفت: «ببین دوست من، من حافظهی خوبی ندارم و داستان سرای خوبی هم نیستم. از آن همه افسانه که در دوران کودکیم شنیدهام، فقط یکی به یادم...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرزنی بود هفت تا دختر رسیدهی قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش نمکی بود. اینها کنار شهر، توی خانهای زندگی میکردند که هفت تا در داشت....
مقاله
لاک پشت کوچک، پسر سرخپوست، جلو خانهشان نشسته بود. غصه دار بود. با خودش میگفت: «عقاب پیر از دست من اوقاتش تلخ است.» عقاب پیر معلم لاک پشت کوچک و چند تا پسر دیگر بود. از وقتی که آن پسرها پنج ساله شده...
مقاله
خورشید هنوز سَر نزده بود. علی آقا داشت نان میپخت. گربهی زردی توی دکان نانوایی آمد. خودش را به پاهای علی آقا مالید. علی آقا به گربه نگاه کرد و گفت: «به به! سلام، مو طلایی، صبر کن، همین حالا یک نان...
مقاله
روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست میداشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف میرفت.
این پادشاه یک وزیری داشت خیلی بدچشم و بدجنس که...
مقاله
روز اول آذر بود. آن روز برای نازی روز خیلی خوبی بود. نازی وقتی که از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگش را در خانه دید. مادر بزرگ نازی در ده زندگی میکرد. نازی و مادرش هر تابستان پیش او میرفتند ولی مادر...
مقاله
دور باغ قشنگی، یک دیوار آجری قشنگ کشیده بودند، این دیوار از صدها آجر درست شده بود. آجرهای دیوار همه زرد بودند. فقط یکی از آنها کمی قرمز رنگ بود. برای همین بود که آجرهای دیگر اسم این آجر را گذاشته...
مقاله
توی یک کوچهی قشنگ، سه تا دختر و سه تا پسر قشنگ زندگی میکردند. اسم دخترها پروانه و پری و ویدا بود. اسم پسرها پرویز و ناصر و منصور بود. همهی این بچهها باهم دوست بودند. وقتی که مادرها و پدرهایشان...
مقاله
روزی بود، روزگاری بود. در جایی دور جنگل خیلی خیلی بزرگی بود. این جنگل پر بود از درختهای سبز و قشنگ و حیوانهای کوچک و بزرگ. در این جنگل چند تا پری هم زندگی میکردند. همهی پریها قشنگ بودند و بال...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود یک پسر داشت، خیلی عاقل و کاردان. روزی هوس بلوک[۱] گردشی به کلهاش زد! پسر را صدا زد و گفت: «ای فرزند! ما میخواهیم چند صباحی تو مُلک مان گردش بکنیم. زهر چشمی از رعیت...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود سه تا دختر داشت. اسم دختر بزرگه نمکی و میانه ناز و کوچکه مَلی بود. ملی از همهی اینها خوشگلتر و زرنگتر بود. یک گربهی عزیز کردهای هم داشت که شب و روز پهلوش بود و هیچ...
مقاله
نهنگ و میمونی کنار رودخانهای زندگی میکردند و سالهای سال بود که باهم دشمن بودند. روزی میمون بالای درختی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. چشمش به درختان پر از میوهی آن طرف رودخانه افتاد. با خودش...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرزن فقیر بود یک پسر داشت به اسم کچلک. یک روز پیرزن به کچلک گفت: «در دنیا دیگر هیچ آرزویی ندارم جز اینکه تو را داماد ببینم.» کچلک گفت: «من هم خیلی دلم...
مقاله
شب از نیمه گذشته بود. کریستف کلمب روی عرشهی کشتی آمد و فریاد کشید: «طوفان دیگر آرام شده است. همهی شما میتوانید بروید و استراحت کنید.»
این چهارمین بار بود که کریستف کلمب و ملوانانش برای پیدا...
مقاله
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند، یک روز این خیاط یک بز ماده خرید که صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند. وقتی...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آنها حسودی میکنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت...
مقاله
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند و خیلی هم از خدا بچه میخواستند. یک روز زنک آمد دیزی آبگوشت را تو تنور بگذارد یک نخود از دیزی پرید بیرون، شد به صورت یک دختر. اتفاقاً همان وقت زنهای همسایه آمده بودند...
مقاله
مردی بود یک پسر داشت که اسمش گرگین بود و خیلی این پسر را دوست میداشت. هنوز این پسر دست چپ و راست خودش را نشناخته بود که مادرش عمرش را داد به شما!
یک سال از مرگ این زن گذشت، پدر گرگین یک زن دیگر...
مقاله
در یکی از روزهای آخر زمستان که برف نازکی دشت و صحرا را پوشانده بود، شکارچی شجاع تفنگ و دامش را برداشت که برای شکار به جنگل برود. وقتیکه از کوچههای ده میگذشت بچهها او را به هم نشان میدادند و می...
مقاله
روز آخر سال بود. مادر هما میخواست برای خرید از خانه بیرون برود. هما گفت: «مادر، اجازه میدهید که من هم با شما بیایم؟ من میخواهم با پولهایی که دارم خرید کنم.» مادر گفت: «هما، میخواهی چه بخری؟» هما...
مقاله
آن شب قرار بود که مادر و پدر دوستم به خانهی من بیایند. دوست من سرخ پوستی از مردم آلاسکاست. وقتی که من چیزهایی را که برای شام آن شب خریده بودم از سبد بیرون میآوردم، او کنارم نشسته بود. وانمود میکرد...
مقاله
صدای برخورد ظرفهای چینی از پشت پردهی حصیری به گوش میرسید. دو جوان کنار میزی در پشت پرده نشسته بودند. نور آفتاب از لای حصیری به ظرفهای بلور روی میز و موهای مشکی آن دو جوان میتافت. جوانها هر یک...
مقاله
سالها پیش در کوهی که نزدیک دهکدهی کوچکی بود، دیوی زندگی میکرد. آن کوه و آن دهکده و آن دیو هر یک اسمی داشتند. اما آنقدر روزها و ماهها و سالها آمدند و رفتند که همهی مردم اسم آن کوه و آن دهکده و...
مقاله
بچهها! «شب دراز است و قلندر بیدار و بیکار»...
بنابراین پس از افسانه زنگوله به پا داستان بلبل سرگشته را بشنوید! این هم از همان افسانههای کهن است که به همه جا رفته است.
یکی بود، یکی نبود، یک...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. ککی بود با مورچهای، که باهم یار و یاور بودند و یک روز کک به مورچه گفت: «من خیلی گرسنهام، باید با یک چیزی شکمم را وصله پینه کنم.» مورچهه گفت: «منم مثل تو» گفتند: «خوب، چه بگیریم،...
مقاله
عصر بود. یک دختر کوچک قشنگ با مادرش از کوچهای میگذشت. این دختر سارا بود. سارا با مادرش به خانهی خاله مریم میرفت تا ببری را ببیند.
خاله مریم گربهی بزرگ و قشنگی داشت. گربهی خاله مریم یک ماه...
مقاله
روزی هزارپایی از جنگل میگذشت. به خانهی خرگوشی رسید. وارد خانهی خرگوش شد و در جای گرم و نرم خرگوش خوابید. در آن وقت خرگوش در خانه نبود وگرنه هزارپا جرأت نمیکرد حتی یکی از پاهایش را هم آنجا بگذارد...