قصه‌های کودکانه

خواندن قصه برای کودکان، افزون بر رشد خلاقیت و هوش‌اش، به ایجاد رابطه‌ای صمیمی میان کودک و والدین نیز کمک می‌کند.
در این بخش، مجموعه‌ای از قصه‌های ویژه‌ی کودکانه گردآوری شده است. این روایات ساده هستند و نثری شیرین و داستانی دارند. 
بیش‌تر این داستان‌ها برگرفته از پیک دانش‌آموز، افسانه‌های ازوپ  و داستان‌های فضل‌الله مهتدی هستند.
هم‌چنین در این بخش، داستان‌هایی برای آشنایی کودکان با زبانزدهای (ضرب‌المثل) زبان فارسی درنظر گرفته شده است تا کودکان به سبب این داستانک‌ها، با فرهنگ خود آشنا شوند.


خرید کتاب باکیفیت کودک


داستان یا قصه نثری است که روایتی تخیّلی در آن نقل می‌شود. قصّه معمولاً روایتی است از کارهای آدم‌ها که راست پنداشته می‌شود. 

در سایت کتابک بخوانید: سودمندی‌های خواندن داستان قبل از خواب برای کودکان

در هيچ عصری انسان بی‌نياز از داستان نخواهد شد، زيرا كه داستان‌ها در زندگی انسان‌ها دارای جنبه‌های پندآموز و عبرت انگيز هستند و درس زندگی و تجربه‌ی بهتر زيستن را به انسان می‌آموزند.

زیر دسته بندی ها
شرکت «۴۸ داستان» (سوپر اسکوپ) در سال ۱۳۵۸ با هزینه شخصی بنیان‌گذار آن «علیرضا اکبریان» تأسیس شد. هدف نخست این شرکت آموزش زبان انگلیسی از راه انتشار داستان‌های ناطق به زبان‌های انگلیسی و فارسی بود اما بعد از بازنویسی و آهنگسازی داستان «گرگ بد گنده»، اکبریان بر روی ادبیات و آثار ایرانی تمرکز شد. ازجمله هنرمندانی که با شرکت ۴۸ داستان همکاری می‌کردند می‌توان به: «مرتضی احمدی»، «پروین صادقی»، «کنعان کیانی»، «نادره سالار پور»، «ناهید امیریان»، «پری هاشمی»، «مهوش افشاری»، «احمد مندوب هاشمی»، «فریدون کوچکیان»، «مازیار بازاریان»، «فریبا شاهین مقدم»، «محمد یاراحمدی»، «حسین باغی» و … اشاره نمود. فعالیت شرکت ۴۸ داستان تا اواخر سال ۱۳۶۴ ادامه یافت.
سه شنبه, ۲۶ اسفند
دو گاو خشمگین در مزرعه‌ی کنار باتلاق باهم می‌جنگیدند. قورباغه‌ی پیر که در باتلاق زندگی می‌کرد، از جنگ خشم‌آلود گاوها به‌خود لرزید.
سه شنبه, ۱۹ اسفند
مرد روستایی شگفت‌انگیزترین غازی را داشت که بتوانید تصور کنید؛ او هر روز که به لانه‌ی غاز سر می‌زد، با تخمی زیبا، براق و طلایی آن‌ روبه‌رو می‌شد.
یکشنبه, ۱۷ اسفند
کشاورز ثروتمندی که می‌دانست چند روزی بیش‌تر زنده نیست، از پسرهایش خواست که پیش او بیایند.
شنبه, ۱۶ اسفند
تعدادی ماهی‌خوار کشاورزی را دیدند که مزرعه را شخم می‌زد. آن‌ها با حوصله کشاورز را نگاه می‌کردند که پس از شخم زدن زمین، دانه می‌کاشت. ماهی‌خوارها گمان کردند مهمانی در پیش دارند. از این رو پس از این که کشاورز دانه‌ها را در زمین کاشت و به خانه رفت، به‌سوی مزرعه کشاورز پرواز کردند و تا می‌توانستند دانه‌های کاشته شده را خوردند.
دوشنبه, ۱۱ اسفند
دو تا دیگ، یکی فلزی و دیگری سفالی، روی اجاق بودند.
یکشنبه, ۱۰ اسفند
طاووس با غرور بال‌هایش را باز کرد و با پهن کردن دُم پر زرق و برق‌دار خود در زیر نور آفتاب، خواست که ماهی‌خوار را تحت تاثیر قرار دهد.
چهارشنبه, ۶ اسفند
مدت زیادی بود که گرگ در اطراف گله‌ی گوسفندان پرسه می‌زد و چوپان با احتیاط فراوان مراقبت می‌کرد که گرگ بره‌ها را با خود نبرد. ولی گرگ اصلا آسیبی به گوسفندان نمی‌رساند و به نظر می‌رسید که گرگ در نگه‌داری گوسفندها به چوپان کمک می‌کرد! سرانجام چوپان آن‌قدر به گرگ عادت کرد که فراموش کرد گرگ چه‌قدر بدجنس است.
دوشنبه, ۴ اسفند
موش کوچولو که هیچ چیز از دنیا را ندیده بود، نخستین‌بار که خطر کرد، اندوهگین شد. این داستان ماجرایی است که موش کوچولو برای مادرش بازگو کرده است:
چهارشنبه, ۸ بهمن
قاطر که مدت زیادی استراحت کرده و غذای بسیار خوبی نیز خورده بود، احساس قدرت می‌کرد و سرش را بالا گرفته بود و با غرور می‌خرامید.
سه شنبه, ۷ بهمن
قصه‌ی آش نذری بی‌بی‌ترنج هنوز آفتاب نزده بود که خروس از توی باغ بنا گذاشت به قوقولی قوقو کردن و یک صبح دیگر توی روستا شروع شد. حالا وقت آن بود که بابا‌رحیم و بی‌بی‌‌ترنج از خواب بیدار شوند؛ حتمی مرغ‌ و خروسِ توی مرغ‌دانی منتظر بودند که کسی بیاید و به آن‌ها دانه بدهد. مامان‌ترنج چارقد سفیدش را سرش کرد و بابا‌رحیم هم دستاری دور کمر خمیده‌اش بست. بعد هر دو گیوه‌های‌شان را ور کشیدند و همان‌طور که با هم حرف می‌زدند، رفتند توی باغ.
شنبه, ۴ بهمن
یک روز خری در چراگاه می‌گشت که چند ملخ را دید. ملخ‌ها با خوش‌حالی روی علف‌ها جیرجیر می‌کردند. خر با تعجب به آواز ملخ‌ها گوش کرد. آواز آن‌ها آن‌قدر شاد بود که خر احساساتی شد و آرزو کرد کاش مانند ملخ‌ها بتواند بخواند.
شنبه, ۴ بهمن
گرگ گرسنه به‌دنبال بزی بود که نوک صخره‌ای در حال جست وخیز بود، جایی که پنجه‌ی گرگ به آن نمی‌رسید.
چهارشنبه, ۱ بهمن
سگ در آخوری که پُر از علف‌های خشک بود، خوابش بُرده بود. گله‌ی گاوهای خسته و گرسنه که از مزرعه برگشتند، سگ را بیدار کردند. سگ عصبانی شد و به گاو‌ها اجازه نداد به آخور نزدیک شوند و طوری دندان‌هایش را نشان می‌داد که انگار آخور پُر از گوشت و استخوان است!
شنبه, ۲۷ دی
خرسی در جنگل به‌دنبال نشانه‌های روی درخت‌هایی بود که به زمین افتاده بودند، جایی که زنبورها در آن عسل مخفی کرده بودند.
چهارشنبه, ۲۴ دی
خرگوش که برای خوردن شبدر از لانه‌اش بیرون رفت،  فراموش کرد در را قفل کند. پس راسو به‌آرامی وارد لانه‌ی خرگوش شد.
دوشنبه, ۲۲ دی
وادل یک اردک تپلی بود، با پرهای سفیدبرفی، پاهای پره‌دار، و نوک نارنجی روشن. اون با بیشتر اردک‌های توی آبگیر تفاوت داشت. موقعی که اردک‌های دیگه با سرعت حرکت می‌کردن، اون  آروم راه می‌رفت و با هر قدم، به عقب و جلو، و به این طرف و اون طرف خم می‌شد. در یک روز آفتابی زمستون، وادل مثل همیشه داشت توی آبگیر شنا می‌کرد. یک طرف آبگیر با یخ پوشیده بود، چون به اندازهٔ طرف دیگه آفتاب نمی‌گرفت. وادل از قسمت‌های گرم‌تر آبگیر که یخ نداشت، لذت می‌برد. اون خیلی دوست داشت که لای شاخه‌های درخت‌هایی که روی آب خم شده بودن پنهون بشه، و اینطوری، خودش رو از باد و هوای بد حفظ کنه.  
یکشنبه, ۲۱ دی
مگان توی حیاط پشتی، یک تشتک آب برای پرنده‌ها گذاشته بود. پرنده‌های بسیاری به سراغ این تشتک می‌اومدن تا آب بنوشن یا توی اون، آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. پرنده‌های قرمز، پرنده‌های سیاه، پرنده‌های زرد و پرنده‌های آبی، هر روز اونجا پیداشون می‌شد. کار مگان هم این بود که هفته‌ای یک بار، تشتک رو پر از آب کنه. یک روز جسی، دوست مگان اومده بود پیشش: «مگان، می‌آی با هم بازی کنیم؟»
شنبه, ۲۰ دی
جغد گفت: «اون دختره رو نگاه کنین. من هر روز می‌بینمش که با مادرش میاد جای صندوق پست. امروز تنهاست و یک نامه هم تو دستشه که می‌خواد پست کنه. من می‌گم نمی‌تونه پستش کنه. آخه قدش خیلی کوتاهه.» کرکس گفت: «من می‌گم می‌تونه. حالا دیگه قدش بلند شده. مادرش از مدت‌ها پیش باید بهش اجازه می‌داد که اون خودش این کار رو بکنه.» و بعد با نوکش فوت محکم و صداداری کرد.
چهارشنبه, ۱۷ دی
جین روی کنده‌ی درخت نشست و به یک زنبور نگاه کرد: «من تابستون رو خیلی دوست دارم … تابستون رو دوست دارم … زنبور و چمن رو دوست دارم … گل و آفتاب رو دوست دارم …» جیم کنار جین نشست: «من زمستون رو دوست دارم … برف و یخ و آدم برفی و برف‌بازی رو دوست دارم …» «برای چی از هوای سرد خوشت میاد؟ اینجا تو اسکاتلند که همیشه هوا سرده. زمستون که می‌شه من دست‌هام یخ می‌زنه و مجبور می‌شم دستکش دستم کنم. تازه، رنگ برف سفیده و وقتی خورشید درمیاد، چشم‌هام رو می‌زنه و انگار کور می‌شم … من که از زمستون خوشم نمیاد.» جین بازوهای خودش را مالش داد: حتی حرف زدن از برف هم باعث می‌شد که سردش بشه.
سه شنبه, ۱۶ دی