غم و شادی با هم مسابقه داشتند، حیاط مدرسه غرق درخنده و گریه بود. شاگردی كه از دالان مدرسه میگذشت. لب و لوچهاش آویزان بود. اما وقتی به حیاط میرسید، موج شادی بچهها محاصرهاش میكرد و آنوقت او هم مثل همهی بچهها میخندید. این خندهها، خنده قبا سوختگی بود.
ماجرا چه بود؟
آقای ناظم صد بار گفته بود كت و شلوار بپوشید، اما كسی گوش نمیداد. شاگردها همچنان با عبا و سرداری و عمامه و كلاه قجری به مدرسه میآمدند. آن روز بالاخره ناظم به ستوه آمد و یک خط كش و یک قیچی و میزی دم در مدرسه گذاشت. هر كس وارد میشد و كت و شلوار و كلاه پهلوی نداشت، فیالفور سرداری یا عبا یا قبا یا ارخلاق وی را میكندند و بدون توجه به فن خیاطی خطكش را میگذاشتند و قیچی را پشتش، و صاف صاف سرداری و عبا و قبا را میبریدند. شاگردان با تأسف لباس بریده را میپوشیدند و با لب آویزان وارد صحن مدرسه میشدند. فكر كنید و در خیال تصویر این منظره را بسازید و ببینید چه چیز مضحكی از آب در میآید. درد هم یكی نبود. تكلیف معلوم نبود. قانون اتحاد شكل به شدت اجرا میشد اما روحانیون مقاومت داشتند. از طرفی توی مدرسه فشار میآوردند كه كت و شلوار بپوشید. بیرون مدرسه و در شهر هیاهو و جنجال بود كه كت و شلوار نپوشید. محافل مخالف زیر بار قانون اتحاد شكل نمیرفتند. سراسر شهر هیاهو و جنجال بود. دستههای محلی راه افتاده بود. یک علی درازی بود كه بقول امروزیها آشوب طلب بود. هر وقت میخواستند شهر را بهم بریزند و جنجال را اندازند و حاكم را معزول سازند و نان ارزان كنند، علی دراز را صدا می كردند. علی دراز لقب دیگری هم داشت. در محل معروف به «نه نة بچا» بود. طرز كار علی دراز بدین ترتیب بود:
چوب درازتر از قد خود به دست میگرفت، سر كوچه میایستاد، شعری یا تصنیفی میخواند. گاهی كف میزد و همینكه اراذل و اوباش گردش جمع میآمدند، راه میافتد. وقتی كلاه پهلوی و كت و شلوار به شیراز آمد و اجباراً قرار شد همه پوشند، مخالفان به هر دری زدند،؛ از جمله دسته علی دراز را راه انداختند. علی دراز كف زنان جلوی دستهاش حركت میكرد و تصنیفی میخواند كه گویا یكی دو بیت آن یادم است:
دسمال آبی نمیخام حاكم بابی نمیخام
كلاه فرنگی نمیخایم
محض آن كه به كسی میرسید كلاه پهلوی داشت، چوب را به تمام قوت بدو میزد و كلاه از سرش میربود و آنرا چاک میداد.
خودم به چشم خود دیدم كه در میدان مولا یک مرد موقراهل ادارهای را گرفت و كلاهش را شش تریش كرد و من از ترسم كلاهم را وسط پایم قایم كردم و دویدم به قدری ترسیدم كه نزدیک بود قالب تهی كنم. این علی دراز به راستی شریر خطرناكی بود. چند روز بعد كه در شهر حكومت نظامی شد و علی دراز را گرفتند و جلو چشم مردم شلاق زدند، باز زیر شلاق دست از لودگی و شرارت بر نمیداشت و تصنیف گذارا میخواند:
دسمال آبی نمیخام حاكم بابی نمیخام
كلاه فرنگی نمیخایم
اهل ادارات و شاگردان مدراس دچار مشكل غریبی شدند. در مدرسه و اداره مجبور بودند، متحد الشكل باشند. در خارج از ترس نمیدانستند چه كنند. به اجبار گاهی ذوحیاتین میشدند. بعضیها عمامه سرشان بود و عبا به دوش داشتند، زیر عبا كت و شلوار میپوشیدند و كلاه پهلوی را در دستمال یا حولهای یا بقچهای میپیچیدند: دم اداره یا مدرسه مثل تعزیه خوانان پوست میاندختند و تغییر شكل میدادند: عبا را میكندند و كلاه پهلوی را به سر میگذاشتند. اما داستان ما در روز كذا تماشایی بود. بچهها مثل حیوانات دم بریده شده بودند. یكی سرداریش نصفه بود و چون ناظم بزرگوار فقط با قیچی چیده بود و درز بریدگی را ندوخته بود، آسترها از زیر سرداری یا ارخالق بیرون بود. تنبانها پیدا بود. بند تنبان شاگردها كه زیر سرداری یا عبا قبلا پنهان بود عیان و هویدا شد و مثل پاندول ساعتهای شماته دار قدیم به چپ و راست گردش داشت و صلههای ناجور خشتکها رو افتاد. گاهی این وصلهها عجیب و غریب بود، مثلا تنبان كرامت از فلانل سفید بود. این تنبان بقایای شلوار پدرش بود كه بعد از سالها كوتاهش كرده بودند و كرامت آنرا میپوشید. پشت این شلوار درست در محل نشستن دو وصله داشت: یكی بیضی شكل و از جنس ماهوتهای خاكی رنگ نظامیها و یكی دایره مانند از جنس فاستونیهای مشكی قدیم. فكر كنید به فلانل نخ نمای نیمه چرک سفید وصله ماهوت و یک وصله فاستونی یكی خاكی یكی مشكی بزنند چه منظرهی رقت باری پدید میآید؟ بقیهی بچهها كم و بیش همین ریخت مضحک را داشتند. آنروز قیامت كبری بود. عیبهای نهان هویدا میشد. اما همه این عیوب در طبع شوخ محصلان جوان اثر عكس داشت. به جای آنكه جمع شوند و به حال زار خویش گریه كنند و از شلوارهای وصله دار شان عبرت گیرند، مثل كبک دری میخندیدند و كف میزدند و یكدیگر را به مسخره میگرفتند. درست در این حال بود كه زنگ كلاس را زدند.
زنگ كلاس رشته مسخرگیها را گسست. شاگردان دم بریده قطار به قطار به كلاسها رفتند. بعد از ظهر بود. بعد از ظهرهای بهاری همانقدر كه در صحن مدرسه نشاط و هیجان و حركت بود در كلاس خمود و ماتم زدگی حكومت داشت. كسانی كه مدارس قدیم را دیدهاند، میدانند چه اطاقهای تاریک و تنگی داشت. بیشتر شبیه زندان بود تا كلاس درس. شاگردان با بیمیلی در این اطاقها مینشستند. به خصوص در روزهای بهرام و آنهم بعد از ظهرها و در شهری مثل شیراز.
بهار شیراز مست كننده است. در هوا سكر و مستی خاصی پاشیدهاند. تنفس چنین هوایی حالت نیم مستی به آدم میبخشد. به نحوی كه جام دل لبریز از عشق و آرزو میشود و كارهای مثبت فراموش میگردد. بچهها دلشان میخواهد به صحرا بروند و در ساقه سبز گندم جونی بزنند. جوانان سراغ عشقشان میروند و پیران هوس جوانی دارند. در این فصل و در این شهر، صحبت از كار كردن حرف مفت است. لااقل برای محصلان خیلی مفت است. با اینحال همه ما در آن زندان كه نامش كلاس بود با بی حوصلگی نشستیم . آن حرارت و شادی حیاط مرد. گویی گرد مرگ بر سراسر محیط مدرسه پاشیدند. آنانكه قهقهه میزدند و بقبای سوخته رفیقان میخندیدند در كلاس چمباتمه زدند و با حسرت به شیشه رنگارنگ كلاس نگریستند و از پشت نیمكتها گنجشکهای آزاد و خیلی جیغورا پاییدن گرفتند. كلاسها كوفت كاری بود نه جای درس خواندن. آزار و شكنجه بود نه تعلیم و تربیت. معلمان بددهن و بداخلاق و شمر صفت بودند، گویی با دشمنان خود سرو كار دارند نه با جماعتی كودک و معصوم. خیز ران و خط كش و شلاق بود، سكوت و خستگی و نگرانی بود. مدرسه نبود، زندان بود مرگ سیاه بود. لگد و تو سری حقارت داشت. می گویید در آن مدارس اگر كثافتكاری میكردند درس هم یاد می دادند. مرده شور آن درس و سواد را ببرد. یک مشت لاطائل را در مغز میچپاندند و بجای آن روح آدمی را زبون و ذلیل میكردند آدمکهای چرتی و دبنگوز و از خود راضی نمیتوانستند بند پای مرغ را باز كنند و لی ادعای از اینجا تا هرات را داشتند. ما از مدرسه ترس داشتیم. صبح به زندان میرفتیم و عصرها برمیگشتیم. فقط در میان اینهمه شكنجه و رنج یک دلخوشی داشتیم و آنهم درسهای میرزا جواد خان بود.
میرزا جواد خان معلم تاریخ ما بود. تریاكی خوش مشربی بود. ساعت درس او را بعد از ظهرها تعیین كرده بودند. میرزا جواد خان تریاک بسیار میكشید. این مخدر مرد افكن طبع وی را ملایم كرده بود زنگهای اول لول و سرمست بود. در هپروت سیر میكرد، چانهاش لق می شد و آنوقت حرف میزد و تاریخ باستانی را به ما میآموخت. چنان شیرین سخن می گفت كه مسحور ناطقه خویش میشد. سیلی از كلمات زیبا از دهانش بیرون میریخت. گاه چنان جذاب و دلنشین درس میداد كه شاگردان مات و مبهوت دهان باز كرده خیره بوی مینگریستند. در آبشار درخشان كلمات كه از دهان میرزا جواد خان خارج میشد، شاگردان تاج كاوس و كمر كیخسرو و رقص شیرین نمكین شاه سلطان حسین را میدیدند. حرفهای میرزا جواد خان آنقدر غرور در ما میدمید كه به كلی نكبت كلاس و شلاق ناظم و فشار بقیه معلمان را فراموش میكردیم. از قضای اتفاق آن روز كه دم ما را چیدند، درس تاریخ داشتیم.
خبردار! بچهها ایستادند. میرزا جواد خان سلانه سلانه به كلاس وارد شد. آرام پشت میز نشست. میرزا جواد خان قانون اتحاد شكل را رعایت كرده بود. اما به علت فقر در قانون دست برده بود. عوض پوشیدن كت و شلوار نو یک ردنكت كهنه بتن داشت. تاریخچه ردنكت كهن معلم تاریخ از تاریخ شلوار فلانل كرامت دست كمی نداشت. وقتی كه معلمان را طبق متحدالمآل جدید مجبور ساختند كه كت و شلوار بپوشند میرزا جواد خان نداشت كه پارچهای بخرد و به خیاط بدهد كه كت و شلوار برایش بدوزد. ناچار راه سهلتر را انتخاب كرد. سری بتل حصیر بافان (دكه سمساران كهنه فروشان شیراز) زد. آنجا یک ردنكت نخ نما را كه یقههای اطلس برقی سلام داشت خریداری كرد. ردنكت مال یکنفر ارمنی بود كه در بانک شاهی شغل مترجمی داشت وقتی ارمنی منتقل شد ضمن همه اثاث كهنه آنرا سمساری فروخته بود. میدانید نژاد ارمنی، نژاد چاقی است. ردنكت مناسب با قواره چاق ارمنی مترجم بود. به هیكل تریاكی و نحیف میرزا جواد خان نمی خورد. اما چاره نبود، متحد المآل میگفت كه معلمان كت و شلوار بپوشند و اگر میرزا جواد خان مقاومت میكرد نانش آجر میشد. این ردنكت از ابهت میرزا جواد خان میكاست. خودش هم میدانست و به همین دلیل همین كه در كلاس در قیافه بچهها خواند كه ردنكتش را نمی پسندند، اوقاتش تلخ شد زودتر درس را شروع كرد.
«بچهها اول درس را میپرسم بعد درس میدهم ! كرامت! بیا جلو! كرامت با آن ریخت مضحک از جا برخاست. رویش نشد از نیمكت بگذرد و جلو معلم برود. بر جایش ایستاد و تكان نخورد و از همان جا جواب معلم را داد.
«كرامت! بگو ببینم ما چند سال تاریخ داریم؟»
«آقا! ما دوهزار سال تاریخ داریم.»
نمی دانم چطور شد همین كه كلمه دوهزار از دهن كرامت خارج شد، من كه پشت سرش نشسته بودم چشمم به وصله ناجور شلوار كرامت افتاد و پكی زدم بخنده.
«بگو به بینم كدام پادشاه سر دوشیر را برید.»
«آقا بهرام گور بود، هنوز بچه بود كه پدرش مرد. میخواستند عوض تاج كلاه سرش بگذارند. كلاه سرش نرفت. چون شجاع بود بزرگان قوم صلاحاندیشی كردند كه بهرام گور بیاید و ذات شاهیش را بروز دهد. تاج را میان دو شیر گذاشتند و گفتند اگر مردی و راست میگی كه سلطنت حق توست برو و تاج را بردار. بهرام گور هم نامردی نكرد. شمشیر از غلاف كشید اول یک شیر را سر برید، بعد رفت سر شیر دومی را برید و چون هر دو شیر را كشت تاج را ربود.»
باز نمیدانم چه مرضی به من دست داد. محض اینكه كلمه دو شیر را شنیدم چشمم به دو وصله كرامت افتاد. بنظرم آمد كه وصلهها شكل دو شیر شده، خیره شدم. بدتر در نظرم شكل شیران مجسم شد خندهام گرفت. اما خنده را در گلو خفه كردم، در این حال ابراهیم كه بچه شیطانی بود بلند شد و از میرزا جواد خان پرسید:
«آقای این شیرها باز بودند یا بسته؟ اگر باز بودند چرا فرار نكردند؟ بزرگان را كه برای تماشا آمده بودند پاره نكردند؟ اگر هم بسته بودند و در قفس بودند كه كشتن شیر بسته هنری نیست.»
میرزا جواد خان كه از خنده من و سؤال ابراهیم سخت عصبانی بود، چوب سیگار آهنیش را روی میز كوفت و گفت:
«این فضولیها به تو نیامده! نره خر احمق! تو و اون دراز (نظرش به من بود) گورتان را گم كنید و از كلاس خارج بشوید. مبصر برای هر دو دو تا صفر بگذار!»
همینكه میرزا جواد خان گفت:« مبصر دو تا صفر بگذار» باز من چشمم به دو وصله شلوار كرامت كه هنوز ایستاده بود، افتاد. این بار شكل وصلهها عوض شده بود. بنظرم آمد كه شكل دو تا صفر بزرگ شده است و از نو زدم بخنده!
خندهام چنان میرزا جواد خان را با همه ملایمت از كوره در كرد كه بالفور برخاست و گوشم را گرفت و كشان كشان مرا بدر كلاس آورد و آنجا كه رسید اردنگ محكمی به من زد و از در پرتم كرد به بیرون بعد به نوبت همینكار را با ابراهیم كرد و چون من و ابراهیم بیرون افتادیم میرزا با صدای كلفتش كه بر اثر دود تریاک دورگه شده بود فریاد زد: «حیوان سر كلاس بستهاند. ایندو تولش حرامند. هر دو تا را باید به دورشگه بست، بجای دویابو.»
با آنكه در حرف آخری معلم سه دفعه دو تكرارشده بود:
دو تا – دورشگه دو یا بوـ این بارچنان گوشم میسوخت و جای اردنگ درد میكرد كه بكلی دو وصله شلوار كرامت از یادم رفت و هیچ ازین كلمه نخندیدم.
- رسول پرویزی، شلوارهای وصله دار (تهران: امیركبیر، 1342)، چاپ اول 1336، ص 66-73.