قصه های خنده دار برای نوجوانان
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با قصه های خنده دار برای نوجوانان را مشاهده کنید.
زن و شوهر خسته و وامانده وارد دفتر معاملاتی شدند، روی دیوارها پر از نقشه زمینهای فروشی و آگهی آپارتمانهای اجارهای بود، توی دفتر دو تا میز تحریر بزرگ دیده میشد. کسی که پشت میز بالای دفتر نشسته بود عینک به چشم داشت و روزنامه مطالعه میکرد. دومی که داشت با تلفن حرف میزد کچل بود.
سه شنبه, ۲۳ شهریور
از دوران کودکی، معنی مستأجری را میدانست و برای همین همیشه با خودش میگفت: «هر چه بادا باد، باید صاحبخانهای بشوم.» مهمترین خاطرات زمان کودکیاش رفتن از یک خانه مستأجری به خانه مستأجری دیگر بود، یادش میآمد که در هر اسبابکشی پدر و مادرش با هم دعوا و بعد قهر میکردند. همیشه لوازم شکستنی را لابه لای رختخواب و یا لباسها میگذاشتند و بعد با رختخوابپیچ آنها را بستهبندی میکردند. سیخ کباب، منقل و از این قبیل چیزها را در میان بستهها جابهجا میکردند و بعد تمام اثاثیه را داخل ارابهای میگذاشتند و خودشان هم روی اسباب مینشستند تا به خانه جدید بروند.
سه شنبه, ۹ شهریور
نماینده حزب که از مرکز آمده بود راجع به پیشرفت شهرها و طرق مختلف مبارزه با بیکاری و اثر کمکهای دولت در انجام این امر صحبت میکرد: «اگر نظر بنده را بخواهید معتقدم تنها با کمکهای دولت میتوان بیکاری را از شهرها ریشهکن کرد.» یعقوب آقا یکی از معتمدترین شهر که تابهحال ساکت و آرام در گوشهای نشسته بود گفت: «بنده با فرمایشات شما مخالفم... بر فرض که دولت همتی بکند و توی این شهر یک کارخانه راه بیندازد. این کار دردی دوا نمیکند... علتش هم خیلی واضحه... اولاً فقط شهر ما نیست که مردمش بیکارند، مردم تمام شهرها به این درد مبتلا هستند، در ثانی دولت مگر چقدر بودجه داره؟... اگر به هر نفر مردم مملکت ما یک لیره کمک بکنند خزانه دولت خالی میشه.»
یکشنبه, ۱۷ مرداد
اوایل سالهای جنگ دوم جهانی، اسماعیل آقا صندوقدار یک شرکت بود... اسماعیل آقا یک زن و سه تا بچه داشت و با خودش چهار نفر میشدند. در آن سالهای قحطی و گرانی نان دادن یک خانوادهی چهار نفری کار آسانی نبود. به همین جهت کاری که نباید بشود شد و اسماعیل آقا صندوقدار صاحب شرکت فوراً متوجه کسری موجودی صندوق شد و یک روز اول وقت اسماعیل آقا را به اتاقش صدا زد چون ارباب آدم بداخلاق و خشنی بود اسماعیل آقا خیلی ترسیده و به فکر فرورفت. اگر کار به پلیس بکشد تکلیف چیه؟ بالاخره با ترسولرز وارد اتاق مدیر شد. ولی آنطور که خیال میکرد اتفاق نیفتاد!، بعد از 9 سال آن روز اربابش را خندان دید و ته دلش قدری محکم شد. ارباب با مهربانی گفت: «خواهش میکنم، بفرمایید بنشینید.»
چهارشنبه, ۱۳ مرداد
انور چاخان، یکی از مشتریهای پر و پا قرص زندان بود... امروز میرفت بیرن فردا برمیگشت. یک بار برنامهاش به هم خورد... دوران آزادیش سه هفته طول کشید رفقاش تو زندان خیلی بهانه شو میگرفتند چون هر وقت (انور) توی بند بود سر بچهها را گرم میکرد و داستانهای خنده دارش باعث میشد زندانیها غم و غصه خودشان را فراموش کنند. یکی میگفت: «زن گرفته...» یکی میگفت: «توبه کرده...» یکی میگفت: «کاسب شده...» در هر حال معلوم بود کار و بارش گرفته و وضعش روبه راهه. کمکم اسمش داشت فراموش میشد که خبر رسید انور را دارند میارن!!!... چند دقیقه بعد هم انور با سر تراشیده و رختخواب پیچش وارد شد!!!. رفقا اطرافش جمع شدند. از هر سری صدایی در میآمد:
سه شنبه, ۱۲ مرداد
سرگروهبان با دو ژاندارم سوار بر اسب وارد دهکده «ایلخیک» شدند. قیافه هر سه نفر سوار اخمآلود بود و روی اسبهایشان ماندند. فرماندهان خشمگین نشسته بودند وقتی وارد میدان ده شدند سرگروهبان شلاقی به اسب خود زد حیوان روی دو پایش بلند شد، بچههای پابرهنه ده که اطراف چشمه مشغول گل بازی بودند پا به فرار گذاشتند. یکی از بچهها که شکم گندهای داشت دواندوان خودش را به قهوهخانه ده رسانید و فریاد زد: «سرکار آمد!»
چهارشنبه, ۶ مرداد
دو سر طنابی را که به کمر شلوار وصله دارش به جای کمربند بسته بود توی شلوارش فرو کرد و به طرف عده زیادی از مردم که دور مردی را گرفته بودند رفت... ناطق با هیجان و شور زیادی مشغول سخنرانی بود. مرد فقیر وقتی چشمش به تریبون و ظرف آب افتاد خوشحال شد و با خود گفت:
سه شنبه, ۵ مرداد
چند نفر آدم ریز و درشت و چاق و لاغر، پیرمردی مسن و استخوانی را درحالیکه دست و پایش میلرزید، داخل اتاق افسر کشیک کلانتری هل دادند و یکصدا گفتند: «جناب سروان ما از دست این پیرمرد شاکی هستیم، این آقا به همهی ما فحش داده.»
جناب سروان روبه جوان خوشتیپی که جلوتر از همه ایستاده بود کرد و پرسید: «مثلاً چه فحشی به شما داده؟»
دوشنبه, ۴ مرداد
توی اتوبوس یک نفر برای دوستش تعریف میکرد: «امروز صبح زود از خانه بیرون آمدم... میخواستم سوار اتوبوس بشوم...از کوچه که بیرون آمدم دیدم اتوبوس توی ایستگاه ایستاده، با سرعت شروع به دویدن کردم...چیزی نمانده بود دستم را به دستگیره بگیرم و سوار شوم که اتوبوس حرکت کرد!...دنبال اتوبوس دویدم و صدا زدم: نگهدار...»
یکشنبه, ۳ مرداد
احسان بیک یکی از بهترین مأمورین اداره آگاهی است و تابهحال سرقتهای بزرگی را کشف کرده و سارقین زبردستی را دستگیر نموده. به همین جهت همیشه دست و بالش بند است و در مدت 14 سال خدمت پلیسی موفق نشده یک هفته مرخصی بگیرد و تمدد اعصابی بکند!!.
ماه پیش، از پس دوندگیهای زیاد و اصرار و خواهش بسیار موفق شد چهار روز مرخصی بگیرد.
یکشنبه, ۲۷ تیر
وقتی بخشدار تغییر کرد تمام اهل قصبه از ته دل خوشحال شدند...
علتش هم این بود که بخشدار قبلی میخواست سکوهای جلوی خانهها و دکانهای ما را بردارد ...
هرچی میگفتیم: «جناب بخشدار این سکوها برای سوار و پیاده شدن از روی الاغها لازمه وما نمیتونیم بدون (سکو) الاغ سواری کنیم. بهخرجش نمیرفت که نمیرفت ...
چهارشنبه, ۱۲ خرداد
غم و شادی با هم مسابقه داشتند، حیاط مدرسه غرق درخنده و گریه بود. شاگردی كه از دالان مدرسه میگذشت. لب و لوچهاش آویزان بود. اما وقتی به حیاط میرسید، موج شادی بچهها محاصرهاش میكرد و آنوقت او هم مثل همهی بچهها میخندید. این خندهها، خنده قبا سوختگی بود.
ماجرا چه بود؟
سه شنبه, ۱۱ خرداد
داییجونم همیشه به ما نصیحت میکرد:
-تا میتونین به مردم کمک کنین ... عدم همکاری و کمک به همنوع حال ملت و مملکت ما را به این روز انداخته.. یادتون باشه کلمه «بهمن چه مربوطه» را از زندگیتان حذف کنین همیشه طرفدار حق و حقیقت باشین و پیوسته به هموطنانتان کمک کنین.
یکشنبه, ۹ خرداد
برای کتک خوردن یک انسان دلایل و بهانههای متعددی وجود دارد...
سه شنبه, ۱۴ بهمن
پدرم گفت:
دورموش، پسرم، این سودای شهر رفتن که به سرت زده، بیا و محض رضای خدا فراموش کن، شهر مثل ده نیست. آگه وسط خیابون از تشنگی جون بدی هم هیچکسی پیدا نمیشه یه قطره آب بریزه تو حلقت.
ولی من به حرفهایش گوش ندادم و گفتم:
آخه پدر، با هزار لیرهای که تو سال بهم میدی که نمیتونم زندگی کنم. بس که تو کوهستانها چوپونی کردم و گاو و گوسفندها رو پاییدم، چیزی نموده زنم رو که تو غار زندگی میکنه، از یاد ببرم.
پدرم با خشم گفت:
یکشنبه, ۱۲ بهمن
داخل سالن پر از کسانی بود که برای شرکت در حراج آمده بودند. توی این شلوغپلوغی یکی از رفقای قدیمی هم را دیدم... پرسید:
سه شنبه, ۲۳ دی
بله قربان!
اطاعت میشه قربان!
قسمتِ پخش 9 نفر کارمند داشت. دور تا دور اتاق نشسته بودیم و سرمان گرم کار خودمان بود. تمام کارمندها قدیمی بودند، بهجز من و کریم که تازه استخدام شده بودیم. به همین دلیل، هنوز رئیسکل را نمیشناختم و وقتی وارد اتاق ما شد، از جایم بلند نشدم؛ اما یکی از رفقا که پشت سرم نشسته بود با مشت به پهلویم زد:
یکشنبه, ۲۱ دی
مثل کسی که دندانش درد میکند، یک دستش را روی صورتش گرفته و دست دیگرش را روی سرش گذاشته بود. ناراحت و پریشان وارد اتاق شد و با عصبانیت شروع به غرغر کرد:
تف! آبرومون رفت! بیچاره شدیم!
قیافه و سرووضعش نشان میداد آدم آبروداری است.
خیلی تعجب کردم و گفتم:
بفرمایید بشینید...
انگار حرف مرا نشنیده باشد، دوباره تکرار کرد:
سه شنبه, ۱۶ دی