ضیافت

دو سر طنابی را که به کمر شلوار وصله دارش به جای کمربند بسته بود توی شلوارش فرو کرد و به طرف عده زیادی از مردم که دور مردی را گرفته بودند رفت... ناطق با هیجان و شور زیادی مشغول سخنرانی بود. مرد فقیر وقتی چشمش به تریبون و ظرف آب افتاد خوشحال شد و با خود گفت:

- حتماً اینجا جشن هست؟ اگه به خاطر افتتاح مؤسسه‌ای باشه امروز کیفمون کوکه حتماً شیرینی و میوه هم میدن. چند تا دونه از شیرینی‌ها رو می‌برم خونه.

مردی که پشت میکروفون بود با هیجان زیادی صحبت می‌کرد: «هم‌میهنان گرامی مطمئن باشید که با ایجاد این نوع مؤسسات به‌زودی فقر و بیکاری از این آب و خاک ریشه‌کن خواهد شد...»

سعی می‌کرد آهسته آهسته به ناطق نزدیک شود وقتی جلوی میز خطابه رسید ناطق را شناخت بله، خودش بود همان مدیری که امروز صبح از او تقاضای کار کرده بود و اون به جای دادن کار بهش گفته بود: «مرتیکه احمق چرا گورت رو گم نمی‌کنی!؟ صد دفعه گفتم فعلاً محلی برای استخدام نداریم! با زبون خوش میری بیرون یا بگیم بیرونت کنن.»

مرد فقیر پیش خودش گفت: «گمون کنم منو شناخته باشه چون طرف حرف هاش بیکاره‌ها هستند! لابد میدونه من هم یکی از همونا هستم. الهی دکتر خدا بگم چی کارت کنه؟ اگر تو نمی‌گفتی معده‌ام گاز داره حالا تو آلمان بودم و برای خودم آدمی شده بودم...» سخنران همچنان در دنباله نطق غرای خود ادامه داد:

«دیگر اون زمان‌ها گذشته که کارگرهای ما مجبور باشند برای کار کردن به کشورهای دیگه سفر کنند. حالا هر چی کارگر در خارج از وطن مون داریم همگی شون برمی‌گردند و در مؤسسات مشغول به کار میشن...»

مرد فقیر در خیال خود غوطه ور بود و زیر لب می‌گفت: «خدا میدونه این سخنرانی کی تموم میشه یک ساعت دیگه؟ دو ساعت دیگه؟ سه ساعت دیگه؟ چند ساعت دیگه؟ ولی باید صبر کرد، اینکه نمیشه هیچی ندن اگر شیرینی خامه دار ندن حتماً شیرینی خشک که میدن!...»

سخنران گفت: «باز هم جای شکرش باقیه که ملت ما میتونه روغن خالص و شیرینی‌های لذیذ و سالم نوش جان بکنه. همه این خدمت هارو ما کردیم البته وظیفه مونو انجام دادیم و امیدواریم روزی بیاد که همه هم‌وطنان ما بتونن خاویار بخورند.»

مرد فقیر که انگار یکه خورده باشه تعجب کرد و با خودش گفت: «خاویار چیه دیگه؟ حتماً گوشم اشتباهی شنید. خاویار نیست خیاره. واقعاً اینو راست می‌گفت (آخ چقدر نون و خیار کیف میده. اگه نون تازه باشه و روشم کنجد داشته باشه دیگه چه بهتر. نمک زدن و گاز زدن به خیار لذت دیگه ای داره...)»

در اوج خوشحالی به یاد نون‌هایی افتاد که پسرش محسن از توی خاکروبه‌ها جمع کرده و به خانه آورده بود. روزی را به یاد آورد که موقع جمع کردن نون‌های خشک و ساندویچ‌های گاز زده و کباب‌های نیم‌جویده و کتک خوردن از دست سپور محله چه کتک مفصلی خورد. صاحب مغازه ساندویچ‌فروشی هم انگارنه‌انگار از او دفاع نکرد حتی اگر یک کلمه هم می‌گفت، سپور محل او را به حال خودش می‌گذاشت آن وقت می‌توانست بدون دردسر آن‌ها را با خودش به خانه ببرد. کسی چه میدونه شاید تو اونا پوست خربزه‌ای هم گیر می‌آورد!

سخنران همچنان ادامه می‌داد:

- دوستان من ما تمام سعی و کوششمان بر این است که بتوانیم قوه خرید مردم را بالا برده و وضع تغذیه آن‌ها را روز به روز بهتر کنیم. این تأسیسات...

مرد فقیر دوباره به فکر فرو رفت به یاد صاحب خونه اش افتاد. این صاحب خونه بی‌همه‌چیز هم دست بردار نیست همش از خونه واموندش حرف میزنه و ایراد میگیره... ای کاش خونه بود، چند تا حلبی رو سر هم کرده اسم شو گذاشته خونه. آدم تابستونا از دست گرما کباب میشه و زمستونا هم از زور سرما یخ میزنه...

در این موقع ناطق فریاد می زند:

- برای هر فرد از افراد این مملکت سه اتاق، یک هال، یک توالت و یک حمام لازمه و با این جدیت که ما کار می‌کنیم تا چند سال دیگه تو این مملکت کرایه‌نشینی وجود نخواهد داشت.

مرد فقیر از حرف‌های سخنران چیزی سر در نیاورد فقط همین‌قدر می‌دانست اگر چهل لیره داشته باشد با آن می‌تواند سقف تنها اتاق مسکونی‌شان را تعمیر کند.

سخنران می‌گفت:

- باید خدارو هزار مرتبه شکر کرد که وضع مون روز به روز بهتر میشه.

و مرد فقیر می‌اندیشید:

- ده هزار مرتبه خدارو شکر که تنی سالم دارم. اگر مریض بودم چی؟ اما این کثافت که روی بدنم نشسته ممکنه کار دستم بده شاید به خاطر همین کثافته که مؤسسات به من کار نمیدن.

سخنران با هیجان حرف می‌زد:

- باید هرچه زودتر حقوق مردم دو برابر بشود که خواهد شد.

و مرد فقیر می‌اندیشید:

- حتماً میدن... آخه مگه میشه خوراکی ندن؟ میکروفون که هست، تنگ آب هم هست و از همه این‌ها گذشته مگه میشه این همه کلاه شاپویی اینجان باشن و چیزی ندن؟ حتم دارم چند تا گوسفند هم قربانی کرده‌اند و میخوان چلو کباب بدن... پشت سرش هم خربزه میدن. دیگه در چنین ضیافت‌هایی نون که ارزش نداره فقط یادم باشه هی آب بخورم که غذام تحلیل بره و بتونم چلو کباب بیشتر بخورم. اگه ببینم کسی به غذا حمله کرد نفر دومش خودمم که این کار رو می‌کنم شاید هم اولین نفر باشم. مرغ و خروس هم حتماً کشتن. تا جایی که محل دارم مرغ می‌خورم معمولاً ته مونده‌ی غذاهارو به فقیر فقرا میدن. اگه این طور باشه زرنگی می‌کنم و تا نصفه پیت برنج می‌ریزم روش مرغ میذارم و می‌برم برای اهل خونه! راستی اگه پیت خالی گیرم نیاد چی؟ ها؟ راستی عیبی نداره میتونم از پیراهنم استفاده کنم ولی مجبورم تمام راه را بدوم که رو زمین نریزه.

سخنران فریاد می‌زد: «ما باید دست به رستاخیز عظیمی بزنیم.»

مرد فقیر فکر می‌کرد: «حتماً پلو میدن غیر ممکنه ندن! چطوره از این پهلو دستم که کمرشو مثل من با طناب بسته بپرسم؟ نه بابا اونم مثل منه! بهتره از این آقای کراواتی بپرسم.»

وقتی مرد فقیر به نزدیک یک آقای کراواتی رسید او خیال کرد که با آدم جیب‌بری روبه رو است به همین جهت به طرف دیگری رفت. با رفتن اون، مرد فقیر مأیوسانه به جای خودش برگشت بلافاصله صدای (زنده باد) به آسمان بلند شد او هم فریاد زد: (زنده باد) آخر این نمک به حرامیه که انسان غذای کسی رو بخوره و از صاحب آن تشکر نکنه... یواش یواش خودش را به مرد کمر بندطنابی! رسانده پرسید:

- تو میگی میدن؟

- چی رو؟

- غذارو میگم

- راستش با پرچم‌هایی که اینجا آویزان کردن و کلاه‌های بزرگی که مدعوین سرشون گذاشتن فکر نمی‌کنم ندن خدا کنه که پیش بینی ما درست از آب دربیاد.

- من میگم ته چین میدن!...

- شایدم چلو کباب داشته باشن! ممکنه ماست و خیار هم همراش باشه:

- ممکنه

- تو که آدم غریبه‌ای نیستی من از دیشب تا حالا غیر از آب‌لوله‌کشی چیز دیگه ای نخوردم.

- خوب میوه و دسر هم میدن یا نه؟

- بعد از ته چین یا چلو کباب خربزه که حتماً میدن

- زنده باشی تو هم مثل من فکر می‌کنی.

- ببینم تو نمی‌خواهی چیزی ببری خونه؟

- چرا، برای این کار دو تا کیسه نایلون درست کردم.

- ولی من که ظرفی با خودم نیاوردم تکلیفم چیه؟

- عیبی نداره تو دعا کن بدن من یکی از کیسه هارو به تو میدم.

- پس حالا تو هم مثل دیگرون فریاد بزن (زنده باد...زنده باد)

- اگه ندن چی؟

- نفوس بد نزن ناامیدمون نکن از صبح ساعت ده تا حالا تو این هوای سرد اینجا واستادیم به امید اینکه چیزی بهمون بدن، حالا من ته چین گفتم که ناشکری نشه شاید چلو مرغ بدن. اون وقته که باید فوراً چند تا مرغ تو کیسه نایلونی بگذاریم و ببریم واسه بروبچه‌ هامون. ببینم چطوره از این آقا بپرسم؟

- چی رو؟

- بپرسم ببینم میدن یا نه

- نه نپرس! چیکار داری. ممکنه چیز ناگواری بگه ناراحت بشیم بذار فعلاً دل مونو خوش بکنیم.

- نمیشه باید بپرسم.

- نه، نپرس!

خلاصه بعد از مدتی کشمکش کردن یکی از آن‌ها به مرد کراواتی نزدیک شده و درحالی‌که زبانش می‌گرفت پرسید:

- قربان

- هان!

- چیز...چیز...چیزی میدن؟

- حتماً میدن والا واسه چی اینجا ایستادیم

- خ...خب...خیلی ممنون

هر دو ذوق زده سر جایشان برگشتند و در انتظار دادن غذا شروع به دقیقه شماری کردند. سرما دیگر آن‌ها را اذیت نمی‌کرد و خستگی در آن‌ها اثری نداشت. بعد از پانزده دقیقه سخنران گفت: «در پایان عرایضم باید بگویم انشاالله که چنین تأسیساتی برای ملت و مملکت ما مبارک باشد...»

و نظم و ترتیبی که تا چند دقیقه پیش دیده می‌شد در یک چشم به هم زدن در میان زنده باد گفتن‌ها و کف زدن‌ها به هم خورد و ماشین‌های بزرگ سیاه رنگ یکی بعد از دیگری به راه افتادند.

هر دو مرد فقیر ناامید و ناراحت بر جای خود میخکوب شده بودند. وقتی هم که بعد از چند دقیقه‌ای به خود آمدند به طرف آقای کراواتی رفتند. یکی از آن‌ها با پکری پرسید: «پس شما گفتین میدن چطور شد؟»

مردک کراواتی با غرور هرچه تمام‌تر گفت: «دروغ که نگفتم دیدید که ایشان با قطع نوار به منطقه غرب پایتخت برق دادند!...»

معده خالی هر دو شروع به سوزش کرد. بار دیگر سوز سرما آن‌ها را لرزاند و سرهایشان به دوران افتاد.

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on