برای کتک خوردن یک انسان دلایل و بهانههای متعددی وجود دارد...
یکی به دلیل لاغری زیادش کتک میخورد و دیگری به دلیل اینکه خیلی چاق است، کتک نوش جان میکند.
من در عرض بیست سال دو بار کتک خوردم، دفعهی اول به دلیل لاغریام بود و بار دوم به دلیل چاقیام....
باور کنید بهجز این دو موضوع تقصیر دیگری نداشتم...
اولین کتک را توی قطار نوش جان کردم! توی شهری که بودم، امیدم از پیدا کردن کار قطع شده بود. در سرتاسر تابستان هر روز توی هوای گرم، تمام شهر را زیر پا میگذاشتم و به همهجا سرک میکشیدم شاید کار کوچکی پیدا کنم که فقط نان خالیام را تأمین کند. اما موفق نمیشدم. در اثر همین رفتوآمدها و دوندگیهای شبانهروزی و گرسنه خوابیدنها، روزبهروز گوشتهای تنم آب میشد و جز پوست و استخوان چیزی برایم باقی نمانده بود. قیافهام عینهو اسکلتهایی شده بود که توی کلاسهای تشریح دانشگاه میگذارند، به همین دلیل تصمیم گرفتم به شهر دیگری بروم که پدر و مادرم در آنجا زندگی میکردند.
اگر پیش آنها میرفتم، لااقل میتوانستم روزانه یک کاسه آش بخورم. فقط عیب کار اینجا بود که پول تِرن نداشتم تا خودم را به آنجا برسانم.
یکی از دوستان پدرم این محبت را در حقم انجام داد. یک بلیت درجهسهی ترن برایم خرید و موقع حرکت قطار کمی هم پول برای خرجِ بین راه توی جیبم گذاشت.
موقعی که سوار ترن شدم بیستوچهار ساعت بود که حتی یک لقمه نان هم دهنم نگذاشته بودم. چیزی نمانده بود که از گرسنگی غش کنم. قطار که راه افتاد به طرف رستوران رفتم تا یک چایی داغ و لقمهای نان بخورم. ولی رستوران بسته بود. از مسافرانی که در راهرو بودند دلیل بسته بودن رستوران را سؤال کردم. گفتند: «به دلیل ماه مبارک رمضان بسته است.»
تا آن لحظه، اصلاً متوجه نشده بودم که ماه رمضان است! نمیدانم از شدت گرسنگی یا از بدبختی، بدون اینکه قصد بدي داشته باشم گفتم: «این مسخرهبازیها چیه؟ »
اشخاصی که حرف مرا شنيده بودند، با اخم و نفرت شروع به غُرغُر کردند.
یکی گفت: «نترکیدی که؟ کمی صبر کن...»
دیگری گفت: «موقع افطار لابد رستوران باز میشه...»
سومی داد کشید: «از گرسنگی که نمردی؟ هیکل بیشعور!»
هیچکس از وضع من خبر نداشت... روزهدارها لابد موقع سحر غذایی خورده بودند و میتوانستند تا موقع افطار صبر کنند، ولی منِ بیچاره که ۲۴ ساعت بود چیزی نخورده بودم، چطور میتوانستم تحمل کنم؟
تعداد آدمها زیادتر میشد و نق زدنها و غُرغُر مخالفان رفتهرفته شدت پیدا میکرد. من هم که بدون اراده با خودم غُرغُر میکردم، گفتم: «آخه بابا کجای دنیا رستوران قطارها رو تعطیل میکنن؟ میون این همه مسافر همهجور آدم از هر نژاد و مذهبی هست. یهودی، کلیمی، ارمنی... وانگهی ما مسافریم. تو قانون اسلام، روزه به مسافر واجب نیست.»
افرادی که اطرافم بودند با نگاههای خشمگین و کینهتوزانهشان به من خیره شده بودند و دندانقروچه میکردند. حس کردم هوا خیلی «پس است» فوری جلوی دهانم را گرفتم و خودم را عقب کشیدم و گوشهای به انتظار رسیدن زمان افطار «كِز» کردم.
در حالتی شبیه اغما و خواب و بیداری بودم که در اثر سروصدای زیاد چشمم را باز کردم... یکدفعه چی دیده باشم خوب است؟
یکی از مسافران دستش را کنار گوشش گرفته بود و اذان میگفت. فهمیدم موقع افطار شده... بهقدری ذوق کردم که حد نداشت... اما تا آمدم به خودم بجنبم و از جایم بلند شوم و به رستوران بروم، سیل جمعیت زن و مرد که به طرف رستوران هجوم آورده بودند، مرا روی زمین پرت کردند.
از فرط گرسنگی، نمیتوانستم جُنب بخورم و خودم را از زیر دستوپای مردم خلاص کنم. وقتیکه همه رفتند چیزی در رستوران نمانده بود که با پول کم بتوانم شکمم را سیر کنم. ناچار دوتا پرتقال خریدم و در کنار پنجرهی قطار مشغول پوست کندن آنها شدم. هنوز پرتقالی به دهنم نگذاشته بودم که متوجه شدم باز هم عدهای دارند غُرغُر میکنند.
اول به حرفشان گوش ندادم، ولی صداها رفتهرفته بیشتر میشد. یکی گفت: «یارو پدرسوخته از اون بیدینهای خارجیه...»
دیگری گفت: «معلومه... از صبح تا حالا همهش میگفت چرا رستوران بسته است... حالا که رستوران باز شده، غذانخورده، داره تفریحی پرتقال میخوره...»
نمیدانستم به این مردم چه جوابی بدهم. چارهای جز سکوت نداشتم... بدون اینکه به روی خودم بیاورم، شروع به خوردن پرتقال کردم.
در این موقع، آدم گردنکلفتی جلو آمد. توی چشمهای من زل زد و گفت: «اوهوی عمو... تو که اینقدر برای بسته بودن رستوران نق میزدی، پس چرا نمیری غذا بخوری؟ »
گفتم: «چون پول ندارم. برای اونه...»
گفت: «چی گفتی؟ پول نداری؟ آخه مرتکیه کسی که پول نداره چرا اینقدر اصرار داره رستوران باز بشه؟ »
دیگران هم با او همصدا شدند.
یکی گفت: «احمق پدرسوخته کی رو میخوای گول بزنی؟ تو خیال میکنی ما طرف خودمون رو نمیشناسیم؟ شماها همهتون جاسوسین... خائن مملکتین.»
یکی از مسافرها که قیافهی خوبی داشت و لباسهای شیکی پوشیده بود، جلو آمد و پرسید: «تو چرا اینقدر لاغری؟ !»
جواب دادم: «چرا نداره، لاغرم دیگه.»
خندید: «هه... هه... یارو میگه لاغرم... به این مردم نگاه کن. چرا هیچکس اندازهی تو لاغر نیست؟ »
گفتم: «خب من مدتها بیکار بودم و غذای کافی نخوردم، برای همینه لاغرم.»
گفت: «آهان... پس اینطور؟ چون تو مملکت بیکاریه. برای این...»
یک نفر از پشت سر حرفش را قطع کرد و گفت: «رفقا... اینها اخلاقشون اینه... مخصوصاً غذا نمیخورن و خودشون رو لاغر میکنن که ضد مملکت تبلیغات کنن و بگن تو مملکت کار نیست. من یکی از اینها رو دیدم که خودش رو دستیدستی مسلول کرده بود.»
حلقهای که اطراف من درست کرده بودند، کمکم تنگتر میشد. یارو گردنکلفته داد زد: «يالله بگو ببینم چرا اینقدر لاغر شدی؟ !»
دیدم هرچه قسم بخورم و بخوام ثابت کنم از بیکاری و گرسنگی به این روز افتادم، به خرج اینها نمیرود و فایدهای ندارد. گفتم: «والله نمیدونم چرا هرچی میخورم چاق نمیشم. ریخت بدنم اینجوریه.»
گردنکلفته گفت: «مرتیکهی خرچنگ چرا ریخت بدن دیگران اینطوری نیست، فقط مال تو اینجوریه. راستش رو بگو.»
منکه چیزی نداشتم بگم ساکت ماندم. یکهو دست یارو بالا رفت و شترق، اولین سیلی را گذاشت بیخ گوش من. مثل اینکه دیگران هم منتظر چنین صحنهای بودند. چون بلافاصله با مشت و لگد افتادند به جان من... دِ... بزن...ها دِ بزن.
درستوحسابی حالم را جا آورده بودند. گرسنگی از یک طرف و دردِ مشتولگدها از طرف دیگر... از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم دیدم توی زندان موقت هستم: عدهای پشت در به پاسبانها التماس میکردند در را باز کنند تا مرا خوب ببینند. انگار حیوان وحشیای را از جنگل گرفته و توی قفس انداخته باشند!
هرچه فکر میکردم نمیدانستم گناهم چیست و چرا سروکارم به کلانتری افتاده و چرا این جمعیت اصرار دارند مرا ببینند!
بالاخره بعد از مدتی بلاتکلیفی در زندان باز شد. دو تا پاسبان مرا به اتاقهای بالا پیش بازپرس بردند.
بازپرس پس از اینکه مدتی قدوبالای مرا ورانداز کرد، پرسید: «چرا تبلیغات چپی میکنی؟ »
گفتم: «من اصلاً نمیدونم چپی چی هست؟ !»
در واقع هم همینطور بود. تا آن روز من اصلاً معنی این کلمات را نمیدانستم.
بازپرس گفت: «سر تا پات گواهی میده چپی هستی؟ »
به فکر حرفهای آدمهای توی قطار افتادم. لاغر بودنم، بیپولیام، بیکاریام، طرز غذا خوردنم... همهی اینها دلیل خائن بودن آدم است... با این همه دلایل محکم، نمیدانستم چه جوابی به بازپرس بدهم. همینطور ساکت ماندم و بروبر به صورت او نگاه کردم.
خب. نتیجهی بازپرسی هم که معلوم بود، مرا به زندان فرستادند. وقتی وارد زندان شدم انگار به بهشت قدم گذاشتم!
لااقل، در آنجا، جایی برای استراحت کردن داشتم و سه وعده غذا و چهار پنج استکان چایِ «جیرهام» مرتب میرسید.
خلاصه آن چند ماه دوران زندانی بودنم جزء بهترین ایام زندگیام محسوب میشود... در اثر خوردن و خوابیدن و و خوشگذرانی، آبی زیر پوستم رفت و به قدری چاق شدم که وقتی یک روز برای اصلاح سرم جلوی آینهی سلمانی زندان نشستم خودم را نشناختم!
زیر گردنم مثل بوقلمونهای نر پایین افتاده بود و صاحب دوتا چانه شده بودم... حیف که مدت زندانی بودنم خیلی زود سپری شد! دادگاه که هیچگونه مدرکی علیه من پیدا نکرده بود، تبرئهام کرد و از زندان مرخص شدم.
از دوران زندان دو یادگاری بزرگ برایم باقی ماند...
یکی چاق شدن که روزبهروز بیشتر میشد و دوم اینکه در این مدت از همسلولیهایم راه خوب زندگی کردن را یاد گرفتم و دانستم آدم باید از چه راهی برود تا زندگیاش تأمین شود و مجبور نباشد مثل روزهای سابق من دو روز، دو روز گرسنه بخوابد.
از روزی که در قطار به دلیل لاغری کتک خوردم بیست سال میگذرد.
در این مدت، مرتب چاق شدم و وزنم به ۱۲۴ کیلو رسید. کاروبارم بد نبود، معنی چپی شدن را هم فهمیده بودم، ولی هنوز درد کتکی که در ترن خورده بودم از یادم نرفته بود .
یک روز باز هم میخواستم با ترن به شهر دیگری بروم. مسافران زیادی توی قطار بودند و تمام صندلیها را گرفته بودند... نتوانستم بلیت تهیه کنم. با خودم گفتم: «چاره چیه... بدون بلیت سوار میشم و اگر گیر افتادم، جریمه میدم.»
همین کار را هم کردم، چون جا نداشتم مجبور بودم توی راهروی قطار، کنار پنجرهها بایستم... این کار دو اشکال بزرگ داشت: اول اینکه جلوی هر کوپهای میایستادم مسافران، که بیشتر زن و بچه و خانواده بودند، به گمان اینکه میخواهم چشمچرانی کنم، ناراحت میشدند. دوم اینکه چون خیلی چاق بودم مسافران، بهخصوص خانمهایی که میخواستند از راهرو عبور کنند، به زحمت میافتادند، رفتهرفته سروصدای مسافرها درآمد و غُرغُرها شروع شد... یک دفعه به یاد کتک بیست سال پیش افتادم... اما چارهای نبود، نه میتوانستم از ترن که بهسرعت میرفت پیاده شوم و نه جایی داشتم بروم سر جایم بنشینم.
توی این فکر بودم که یکمرتبه آدمی لاغرمردنی جلو آمد؛ قیافهاش شبیه اسکلتهایی بود که سر کلاسهای تشریح دانشگاه میگذارند و درحالیکه با پنجهی استخوانیاش قسمتی از گوشتهای زیر گلوی مرا چنگ میزد، داد کشید: «شما ثروتمندهای دست راستی خجالت نمیکشید؟ !»
تا به خودم جنبیدم جوابش را بدهم و ثابت کنم غیر از این هیکل غلطانداز از ثروت دنیا چیزی ندارم، باران مشت و لگد بر سرم باریدن گرفت!
وقتی چشمم را باز کردم، خودم را توی بیمارستان دیدم و از دردهای شدیدی که همهی جای تنم را گرفته، فهمیدم باید مدتی توی بیمارستان بمانم.
حالا دکتر معالج عقیده دارد برای مداوای کاملم باید وزنم تا حد زیادی پایین بیاید و گوشتهای تنم آب شود. این موضوع را به اختیار خودم گذاشتهاند، ولی من هرچه فکر میکنم نمیتوانم تصمیم بگیرم. آخر از هیچکدام خیر ندیدهام. برای اینکه همه بر اساس ظاهر آدم قضاوت میکنند.