یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خاله سوسکه بود، که در این دار دنیا، جز یک پدر کسی را نداشت. یک روز پدره گفت: "من دیگر نمی توانم خرج تو را بدهم، پیر شده ام و زمین گیر، پاشو، فکری به حال خودت بکن!" گفت: "چه کنم، کجا برم؟" گفت: "شنیده ام در همدان عمو رمضانی است پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید، پاشو برو خودت را به او برسان، که اگر همچین کاری بکنی و خودت را توی حرم سرایش بیندازی نانت توی روغن است."
خاله سوسکه وقتی از پدرش این حرف ها را شنید گفت: "راست می گویی ما توی این خانه لنگه کفش کهنه شدیم، از این در به آن در می افتیم." آهی کشید و نفسی از دل برآورد، پاشود رفت جلوی آیینه و بزک و هفت قلم آرایش کرد، به صورت و لپش سفید آب و سرخاب مالید، میان ابروهایش را خط کشید و به گوشه لپش خال گذاشت. به چشم هاش سرمه کشید. ابروها را هم وسمه گذاشت و دستش را هم با حنا نگاری کرد و روی موهاش هم زرک ریخت. آن وقت از پوست پیاز پیرهنی درست کرد و پوشید و از پوست سیر روبندی زد و از پوست بادنجان چادری دوخت و به سر کرد و از پوست سنجد هم یک جفت کفش به پا کرد.
و با چم و خم و کش و فش و آب و تاب، مثل پنجه ی آفتاب، آمد بیرون. رسید دم دکان بقالی، بقاله گفت: "خاله سوسکه کجا میری؟" گفت: "خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" بقاله گفت: "پس چی بگویم؟" گفت:"بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟" "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کند و بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم."
گفت: "زن من می شی؟" گفت: "اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با سنگ ترازو" گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم، اگه بشم کشته می شم." از آنجا رد شد تا رسید به دکان قصابی، قصابه وقتی چشمش به خاله سوسکه خورد گفت: "خاله سوسکه کجا می ری؟" در جوابش گفت: "خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" گفت: "پس چی بگویم؟" گفت:"بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟" گفت: "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلوربکشم، منت بابا نکشم." قصابه گفت: "زن من می شی؟" گفت: اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با ساتور قصابی." گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم،اگه بشم کشته می شم." از اونجا هم رد شد رسید به دکان علافی، تا چشمش به خاله سوسکه خورد، داد زد "آی خاله سوسکه کجا می ری؟"
خاله سوسکه گقت: "خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" علاف گفت: "پس چی بگم؟" گفت:"بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟" گفت: "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم."
گفت: "زن من می شی؟" گفت: "اگه من زنت بشم ، اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی؟" گفت: "با این چوب قپان!" گفت: "زنت نمی شم. اگر بشم کشته می شم!" از آن جا رد شد، تا رسید سر کپه ی خاکی. آن جا آقا موشه ایی نشسته بود. آرخلق قلمکار پوشیده بود، شب کلاه ترمه به سرش و شلوار قصب بپاش. تا چشم آقا موشه به خاله سوسکه خورد، آمد جلو کرنش بالا بلندی کرد و گفت: "ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر؟"
خاله سوسکه گفت: "ای عالی نسب، تنبان قصب. می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم!"
گفت: "خاله قزی جان، جان جانان! می توانی راه را نزدیک کنی و زن من بشی؟" گفت:"البته که می شم! چرا نمی شم! اما بگو ببینم مرا کجا می خوابانی؟" گفت: "روی خیک شیره" گفت: "کی می تواند روی چمن چسبان بخوابد؟" گفت: "روی خیک روغن" گفت: "کی روی چیز چرب و چیلی می خوابد؟" گفت: "روی مشک دوغ." گفت: "کی روی چیز تر و تیلی می خوابد؟" گفت: "روی کیسه گردو" گفت: "کی روی چیز قلمبه سلمبه می خوابد؟" گفت: روی زانوام می خوابانم" گفت: "چی زیر سرم می گذاری؟" گفت: "بازوم را" گفت: "گفت خوب اگه یه روزی روزگاری از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چی می زنی؟ " گفت: "با دم نرم و نازکم" گفت: "راستی راستی می زنی؟" گفت: "نه دمم را به سرمه می زنم و به چشمت می کشم" گفت: "حالا که این طور است زنت می شم." باری کارها را راست و درست کردند و هر چه موش و سوسک تو شهر بود وعده گرفتند و عروسی را راه انداختند. شب عروسی دیگ ها را بار گذاشتند، قندها را به آب ریختند، بزن و بکوب خوبی هم راه انداختند. کارها که رو براه شد، عروس را با باینگه و دار و دسته اش به خانه داماد آوردند. داماد هم تا سر کوچه با ساقدوش ها پیشواز آمد. آخر سر، کار چاق کن ها دست عروس را گرفتند و گذاشتند توی دست داماد و مبارک باد را خواندند.
دیگر زندگی را درست کردند، خاله سوسکه سر و سامانی پیدا کرد.
چند روزی گذشت. آقا موشه دنبال کارش رفت، و خاله سوسکه افتاد توی خانه داری.
یک روز عرق چین و پیراهن و زیر شلواری آقا موشه را برد دم آب که بشورد، پاش سرید افتاد توی آب. به هزار زحمت خودش را به علفی رساند و آن جا بند شد. پی چاره می گشت و می خواست تا غرق نشده آقا موشه را خبر دار کند، در این میان یکی از سوارهای شاهی پیدا شد. خاله سوسکه فریاد زد: "ای سوارک – رکی، دم اسبت اردکی، بتو می گویم، به اسب دلدلت می گویم، به قبای پرگلت می گویم، برو تو آشپزخانه شاه، آن جا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنینت، گل بستانت، چراغ شبستانت، تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بیرون."
سوار آمد به خانه ی شاه و تو آب افتادن خاله سوسکه و حرف هاش را برای شاه و وزیر تعریف کرد و آن ها را خنداند، نگو؟ آقا موشه هم که همان وقت از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، این ها را شنید. مثل برق و باد خودش را رساند دم آب، بنا کرد توی سرش زدن، که: ای حلال و همسرم، خاک عالم بر سرم، که گفت تو آب بیفتی؟ زود باش دستت را بده بکشمت بیرون، گفت: " وا دستم نازک است ور میاد." گفت: "پاتو بده" گفت: "پام رگ به رگ می شود" گفت: "زلفت را بده" گفت: "پریشان می شود" گفت: "پس چه کنم چاره کنم؟" گفت: "من که به تو پیغام دادم، که نردبان طلا بیار، تا بیام بیرون."
موشه دوید، رفت تا دکان سبزی فروشی یک هویج دزدید، با دندانش جوید و دندانه – دندانه اش کرد و آورد برای خاله سوسکه و گذاشت توی آب. خاله سوسکه با قر و غمزه، یواش یواش آمد بالا و آقا موشه کولش گرفت و بردش خانه، رختخواب را پهن کرد و خواباندش. صبح که از خواب بیدار شد، استخوان درد گرفته بود و سرما سختی هم خورده بود. آقا موشه دستپاچه شد، که: نکند، سینه پهلو کرده باشد! تند و تیز به سراغ حکیم رفت. حکیم آمد و گفت: "چاییده، باید شوربای شلغم بخورد" بیچاره آقا موشه باز رفت، این طرف و آن طرف دنبال شلغم دزدی و لپه دزدی و چیزهای دیگر. وقتی که همه را فراهم کرد، رفت توی آشپزخانه و یک دیگ را بارگذاشت و زیرش را آتش کرد،آب که جوش آمد، لپه و لوبیا را ریخت، بعد هم شلغم ها را پوست کند و خرد کرد و ریخت توی دیگ.
اما همین که آمد بهم بزند افتاد توی دیگ آش، از آن طرف خاله سوسکه هر چه صبر کرد دید آقا موشه نیامد. هم دلواپس شده بود هم گرسنه بنا کرد به صدا زدن: "آقا موشه، آقا موشه!" دید جوابی نمی آید. به هزار زحمت چادرش را پیچید دور کمرش و آمد توی آشپزخانه، دید: آقا موشه نیست. رفت سر دیگ، کفگیر را گرفت که دیگ را بهم بزند (چشت چیز بد نبیند) دید آقا موشه پخته و بریان توی دیگ آش شنا می کند... دوبامبی زد تو سرش. بنای گریه و زاری گذاشت. گیس کشی کرد، سینه کوبید، اشک ریخت تا از حال رفت – همسایه ها خبر شدند، آمدند مشت و مالش دادند، کاه گل به دماغش رساندند، گلاب به صورتش زدند، تا به حال آمد و گفت: "دیگه زندگی به چه درد می خوره؟" باری شب و روز خوراک خاله سوسکه اشک چشم بود و خون جگر، سر هفته که شد، با در و همسایه سر خاکش رفت، چله اش را هم گرفت.
سالش را هم برگزار کرد. بعد از آن هم هر چه خواستگار آمد جواب داد و گفت: "من بعد از آن نازنین دو کار نمی کنم: نه اسم شوهر می آورم، نه سیاهی از خود دور می کنم!" اینست که از آن روز تا حالا خاله سوسکه از غم آقا موشه سیاه پوش است.
این بود سرگذشت خاله سوسکه. بالا رفتیم ماست بود. پایین آمدیم دوغ بود. قصه ی ما دروغ بود.