شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب «یک گرگ یک اردک یک موش»

!خیال خورده شدن ندارم

«من در کدام افسانه‌ زندگی می‌کنم» کارل یونگ

تصویرهای جان کلاسن همیشه مرا به وجد می‌آورد. در تصویرهایش معماهایی را جست‌وجو می‌کنم که در حرکت چشم‌ها و حالت‌های بدن پنهان‌شان کرده است. کلاسن، دنیا را ساده‌ی عجیب می‌بیند. ترکیب چهره‌ها و بدن‌هایی که کلاسن می‌کشد، ما را فریب می‌دهد که هیچ چیزی پشت این چشم‌ها نیست اما نگذاریم کلاسن کلاه سرمان بگذارد! زیرِ کلاه داستان‌های‌اش را ببینیم. داستان اصلی آن‌جا پنهان شده است.

مک بارنت، نویسنده‌ی دنیاهای معکوس است، دنیاهایی که درون دنیای عادی پیرامون ما ساخته می‌شود. شخصیت‌های داستان‌های مک بارنت، ساده و عجیب هستند. او از ظرفیت فضاهای ساده‌ای که در پیرامون همه ما وجود دارد برای ساختن دنیایی متفاوت استفاده می‌کند، دنیایی که فقط ویژه خود بارنت است. او بلد است که با سادگی چه‌طور بازی کند مانند کلاسن که با چیزهای ساده بازی می‌کند. هر دو جادوگر سادگی هستند!

ترکیب بارنت و کلاسن کتابی خواهد شد شگفت! «یک گرگ، یک اردک یک موش» عنوانی ساده دارد. به تصویر جلد نگاه کنیم. یک گرگ که پشت درختی است و اردک و موشی که جلوی درخت نشسته‌اند. اردک و گرگ به ما نگاه می‌کنند اما انگار که می‌خواهند چیزی را پنهان کنند با چشم‌های‌شان. به نظر نمی‌آید موش شریک این دو باشد.حالت چشم‌های موش این را به ما می‌گوید. او به ما نگاه نمی‌کند شاید چون ترسیده! اما او هم شریک همین پنهان شدن است. هر سه می‌خواهند از چشم ما پنهان شوند!

لینک خرید کتاب یک گرگ یک اردک یک موش 

«یک روز صبح زود موشی

گرگی را دید.»

گرگ و موش چشم دوخته‌اند به‌هم! و صفحه بعد: «و گرگ فوری او را یک لقمه چپ کرد.» و نیم تنه گرگ، دوپای عقب، را می‌بینیم که از صفحه دیگر بیرون می‌رود. حالا چه می‌شود؟ داستان قورت داده شدن موش تمام شده و ما قرار است داستان دیگری را در فضای دیگری دنبال کنیم. این همان دنیایی است که بارنت درون دنیای دیگر می‌گذارد، فضاهایی که در فضای پیرامون ما ساخته شده و یک زندگی دیگر است!

دو پای عقب گرگ در تصویر قبلی بود. دو پای جلوی گرگ کجا بود؟ این دو پای جلو، آغاز ورود ما به دنیای دیگری است. در این تصویر موش را در تونلی سیاه می‌بینیم، در بدن گرگ و نزدیک به دو پای جلوی او.

زندگی جدید موش در بدن گرگ آغاز شده است: «من اینجا توی شکم این هیولا گیر کرده‌ام به گمانم این آخر کار است.» و یک نفر فریاد می‌زند و از موش می‌خواهد که ساکت باشد؛ یک نفر دیگر هم در این دنیا وجود دارد! اردکی در شکم گرگ زندگی می‌کند. اردک فکر می‌کند که نیمه شب است. چون شکم گرگ تاریک است و پنجره‌ای رو به دنیای بیرون ندارد اما وقتی موش به او می‌گوید صبح است از جایش برمی‌خیزد و با هم صبحانه‌ی مفصلی می‌خورند. از این‌جاست که ماجرا عجیب و عجیب‌تر می‌شود!

«موش پرسید: از کجا مربا گیر آورده‌ای؟ همین‌طور سفره؟... اردک گفت: باورت نمی‌شود چه چیزهایی می‌شود توی شکم گرگ پیدا کرد... این‌جا خانه‌ام است.» اردک در شکم گرگ خانه‌ای برای خود ساخته است و زندگی خوبی هم دارد. میز و صندلی و قابی به دیوار دارد و همه چیز برای یک زندگی به ظاهر خوب برای او آماده است: «شاید گرگ قورتم داده باشد، ولی خیال خورده شدن ندارم.»

تاکنون در شکم گرگ زندگی نکرده‌ایم؟ ما را یک گرگ نخورده و مجبور نشده‌ایم در شکم‌اش برای خودمان زندگی بسازیم؟ محل کارمان، شهری که در آن زندگی می‌کنیم، خانه، کشورمان و خیلی چیزهای دیگر می‌توانند نمادی از این شکم یک گرگ باشند. ما راضی شده‌ایم در شکم این گرگ بمانیم. شاید از گرگ‌های بیرون ترسیده‌ایم، شاید چاره‌ای نداشتیم به هرحال خورده شده بودیم، شاید در شکم گرگ احساس راحتی بیش‌تری داشتیم تا در دنیای بیرون. اما گرگ‌ها فقط ما را قورت داده‌اند یا خورده هم شده‌ایم؟

«آن‌ها برای ناهار سوپ درست کرده‌اند.» توی شکم گرگ اجاق گاز هم هست!: «موش گفت: دلت برای آن بیرون تنگ نمی‌شود؟ اردک گفت:نه، نمی‌شود.» حالا دلیل‌های اردک را بخوانیم که چرا جایش در شکم گرگ بهتر است: «وقتی بیرون از این‌جا بودم، مدام می‌ترسیدم مبادا گرگ یک لقمه‌ی چپم کند. این‌جا از این ترس‌ها ندارم.» چرا اردک به زندگی در شکم گرگ راضی شده است؟ پاسخ‌اش ترس است! ما هم در شکم گرگ‌ها می‌مانیم چون ترسیده‌ایم، می‌ترسیم که در برابر گرگ‌های بیرون پیروز نشویم. به این فکر کنیم که ممکن است چند گرگ در زندگی یک اردک وجود داشته باشد و یا چند گرگ زندگی او را به‌ خطر بیاندازد؟ ممکن است یک اردک در زندگی‌اش با چند گرگ روبه‌رو شود؟ ما در شکم گرگ می‌مانیم چون از گرگ‌های واقعی بیرون می‌ترسیم یا ترسی که در ذهن‌مان از گرگ‌ها داریم سبب ماندن‌مان در شکم گرگ می‌شود؟ اردک اسیر ترس‌های‌اش می‌شود. به تصویری که اردک از گرگ‌های بیرون می‌گوید نگاه کنید! هیچ گرگی در تصویر نیست و اردک پشت سرش را نگاه می‌کند. این هراس از پشت سر است که زندگی در شکم گرگ را برای اردک آسوده‌تر از بیرون کرده است. در این تصویر به جای یک گرگ، درختی را می‌بینم که در حال افتادن است و انگار که قرار است روی اردک بیافتد. دنیای بیرون برای اردک پر از ترس است.

اما این، پایان این داستان شگفت نیست. موش از اردک می‌خواهد که پیش او در شکم گرگ بماند و آن‌ها دوتایی شادی می‌کنند. توی شکم گرگ گرامافون هم پیدا می‌شود! به تفاوت رنگ زمینه‌های تصویرها نگاه کنید. فضایی که اردک و موش در آن هستند همیشه تاریک است و فضای بیرون پر از سایه و روشن‌ها! فضای زیستن در ترس، تاریک است و همیشه سیاه. زندگی در شکم گرگ جز با نور شمع‌ها روشن نمی‌شود. آن‌جا پنجره‌ای نیست، نوری از بیرون به درون نمی‌آید، آن‌جا یک زندان است. فضای بیرون است ممکن است با ترس‌ها تاریک باشد اما روشنی هم دارد.

هیایوی این دو باعث دل درد گرگ می‌شود و اردک از گرگ می‌خواهد که تا برای آرام شدن دل‌اش یک تکه پنیر و تنگ شربت و چند تا شمع بخورد. حالا بساط شب‌نشینی اردک و موش هم روبه‌راه شده است.

اما گرگ که حال‌اش بد است روی زمین دراز می‌کشد و همان‌موقع است که سروکله‌ی یک شکارچی پیدا می‌شود. شکارچی تیراندازی می‌کند: «اردک از آن پایین داد زد: فرار! جانمان را بردار و فرار کن!»

گرگ فرار می‌کند اما لابه‌لای شاخه‌ها گیر می‌افتد. مرگ بالای سر گرگ رسیده اما اردک و موش چه می‌کنند؟ : «باید بجنگیم.. امشب می‌رویم و از خانه‌مان محافظت می‌کنیم.» اردک و موش از شکم گرگ بیرون می‌آیند و به شکارچی حمله می‌کنند. شکارچی که این دو را با ارواح اشتباه می‌گیرد، فرار می‌کند. کدام شکارچی باور می‌کند که اردکی و موشی بخواهند جان گرگی را نجات دهند که آن‌ها را قورت داده است؟

و چه می‌شود؟ گرگ از این دو تشکر می‌کند و اردک و موش به خانه‌شان درون شکم گرگ برمی‌گردند و شادی می‌کنند و از شادی و سروصداهای آن‌ها هر شب گرگ به سمت ماه زوزه می‌کشد.

داستان عجیبی بود؟ چرا اردک و موش نگذاشتند تا شکارچی گرگ را بکشد؟ اگر گرگ می‌مرد آن‌ها آسایش بیش‌تری داشتند در دنیای بیرون؟ با دنیای ذهن‌های‌شان باید چه می‌کردند؟ آیا آرامش به سراغ‌شان می‌آمد؟ زندگی در شکم گرگی که با آن صلح کردند بهتر است یا زندگی در دنیای بیرون و زیستن از ترس گرگ‌ها؟ ما چگونه زندگی می‌کنیم؟ با ترس گرگ‌ها در ذهن‌مان، زندگی در شکم گرگ و زندگی در سایه را ترجیح می‌دهیم و اسیر ترس‌های‌مان می‌مانیم یا در دنیای بیرون و بدون ترس زندگی می‌کنیم؟

حداقل اگر در شکم گرگ بمانیم، به این اسارت خودخواسته تن بدهیم و زندگی در سایه را انتخاب بکنیم، باید خیال خورده شدن نداشته باشیم.

به چشم‌ها و حالت‌های بدن نگاه کنید، به کلاه‌هایی که کلاسن سرِ شخصیت‌های‌اش می‌گذارد. سادگی خط‌ها و کلاژ شگفتی که کلاسن آفریده است را دنبال کنید. ما صداها را از میان خط‌های کلاسن می‌شنویم و میان فضاهای‌اش، قلب‌مان از هیجان رخدادهای‌شان تند می‌تپد. جان کلاسن و مک بارنت یک ترکیب شگفت هستند در ساختن فضاهای غریب، میان سادگی. اگر این دنیاهای عجیب و اندیشه‌شان شما را آزرده نمی‌کند، خواندن و دیدن کتاب‌های این دو تجربه‌ای تازه برای‌تان خواهد بود.

Submitted by skyfa on