فضل الله مهتدی (صبحی)
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با فضل الله مهتدی (صبحی) را مشاهده کنید.
یکی بود یکی نبود خروسی بود دنیا دیده که چند بار گرفتار روباه شده بود و هر بار با افسونی از چنگ روباه در رفته بود، روزی در بیرون ده سرگرم دانه چینی بود که از دور دید روباهی به سمتش بدو بدو می آید. خروس نتوانست بگریزد و خودش را به ده برساند. ناچار به بالای درخت نارون کهنی که در آن نزدیکی بود پرید. روباه پایین درخت آمد و گفت: ای خروس! چرا تا مرا دیدی بالای درخت پریدی؟ خروس گفت: پس می خواستی بیایی و دست به گردنت شوم.
سه شنبه, ۴ آبان
یکی بود – یکی نبود، بزی بود که بهش می گفتن بز زنگوله پا، این بز سه تا بچه داشت، شنگول، منگول، حپه ی انگور. این ها با مادرشان در خانه ایی نزدیک چراگاه زندگی می کردند.
روزی بز خبر دار شد، که گرگ تیز دندان در آن دور دورا خانه ایی گرفته و همسایه اش شده! خیلی نگران شد به بچه ها سپرد بیدار کار باشید، بیگدار به آب نزنید، اگر کسی آمد در زد، از درز در و سوراخ کلیدان خوب نگاه کنید. اگر من بودم باز کنید و اگر گرگ، یا شغال بود، باز نکنید. بچه ها گفتند: چشم.
بز رفت. یک ساعت دیگرش گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند: کیه ؟
گفت: من، مادرتان. بچه گفتند :
دوشنبه, ۱۹ مهر
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خاله سوسکه بود، که در این دار دنیا، جز یک پدر کسی را نداشت. یک روز پدره گفت: "من دیگر نمی توانم خرج تو را بدهم، پیر شده ام و زمین گیر، پاشو، فکری به حال خودت بکن!" گفت: "چه کنم، کجا برم؟" گفت: "شنیده ام در همدان عمو رمضانی است پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید، پاشو برو خودت را به او برسان، که اگر همچین کاری بکنی و خودت را توی حرم سرایش بیندازی نانت توی روغن است."
چهارشنبه, ۱۴ مهر
یکی بود یکی نبود، یک پیرزن بود، خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل. اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب. درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو. یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.
شنبه, ۱۵ خرداد
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که توی خانه ایی زندگی می کرد و به اندازه ی خودش بخور و نمیر اندوخته داشت، که نیازش به در وهمسایه نیفتد. یک روز نشسته بود. موشی از لانه اش درآمد و آمد سر حوض که آب بخوره. وقت برگشتن شتاب کرد، دمش به جارویی که لب حوض بود گیر گرد، دستپاچه شد، خوش را به این در و آن در زد دمش کنده شد. دمش را برداشت، آورد پهلوی پیرزن، گفت:«ای خاتون جان دم مرا بدوز».
گفت: “من نه سوزنش را دارم نه نخش را، نه حالش را و نه کارش را. این کار – کار دولدوز است. دمت را بردار ببر پهلوی دولدوز برات بدوزد».
جمعه, ۱۰ اردیبهشت