توی اتوبوس یک نفر برای دوستش تعریف میکرد: «امروز صبح زود از خانه بیرون آمدم... میخواستم سوار اتوبوس بشوم...از کوچه که بیرون آمدم دیدم اتوبوس توی ایستگاه ایستاده، با سرعت شروع به دویدن کردم...چیزی نمانده بود دستم را به دستگیره بگیرم و سوار شوم که اتوبوس حرکت کرد!...دنبال اتوبوس دویدم و صدا زدم: نگهدار...»
راننده مرا توی آیینه میدید، ترمز میکرد، همینکه به یکقدمی اتوبوس میرسیدم راه میافتاد!!!
اگر به این اتوبوس نمیرسیدم باید نیم ساعت توی ایستگاه معطل بشوم و انتظار بکشم!!
به همین جهت تا اتوبوس حرکت میکرد من هم با تمام قوا دنبالش میدویدم. اما مگر میشد به اتوبوس رسید؟ !!
از خستگی داشتم میافتادم...ایستادم و نفسی تازه کردم، دیدم اتوبوس هم ایستاد، معلوم شد راننده آدم خوبی است و چون متوجه شده است نمیتوانم به او برسم ترمز کرده...! به هر زحمتی بود شروع به دویدن کردم دستم را که به دستگیره گرفتم و یک پایم که روی رکاب اتوبوس رسید، بازهم اتوبوس راه افتاد!!!...
اگر مسافرها دستم را نمیگرفتند و بالا نمیکشیدند زیر اتوبوس میرفتم!!.
وقتی خوب جابهجا شدم و خطر رفع شد شروع به غروغر کردم: «این چه وضعیه؟ ...چرا مردم را اذیت میکنند؟ !...»
یکی از مسافرها مرا دلداری داد: «دلخور نشو...همینکه سوار شدی راضی باش!! صبر کن ببین به سر مسافرهای دیگه چی میاره...»
اتوبوس پر بود...جای یک نفر دیگه هم نداشت... وقتی داشتیم به ایستگاه بعدی میرسیدیم کسی که دست مرا گرفته و بالا کشیده بود صدام زد: «بیا نگاه کن ببین راننده چه آرتیستبازی در میاره!...»
رفتم بهطرف در عقب اتوبوس و مشغول تماشا شدم...راننده چند قدم مانده به ایستگاه، اتوبوس را نگهداشت داشت...مسافرهای توی ایستگاه بهطرف اتوبوس دویدند و جلوی در را گرفتند. عدهای که میخواستند پیاده شوند جا نداشتند... بین آنهایی که میخواستند بالا بیایند و اینهایی که میخواستند پیاده بشوند جنگودعوا درگرفت!
در این میان اتوبوس حرکت کرد! زنی که میخواست پیاده شود افتاد روی زمین!!...چند تا مرد مسن و بچه ریختند روی زن بیچاره! هرکسی تقصیر را به گردن دیگری میانداخت. اونهایی که میخواستند سوار بشوند به اونایی که میخواستند پیاده بشوند بدوبیراه میگفتند:
«یک کمی زودتر از جاتون بلند شین بیایین پایین!...»
«چلاق که نیستین...یک کمی زودتر بجنبید!...»
اونایی که میخواستند پیاده بشن به مسافرهایی که میخواستند بیان بالا فحش میدادن:
«چرا وحشی بازی در میارین؟ !...»
«مثل آدم سوار شین؟ !...»
راننده در اثر دادوبیداد مسافرها اتوبوس را نگهداشت...اما هنوز کسی جابهجا نشده بود که دوباره حرکت کرد و مسافرها را روی هم ریخت!!...
آنهایی که جریان را نمیدانستند دنبال اتوبوس میدویدند...سه چهار بار توقف و حرکت اتوبوس تکرار شد، فقط دو سه نفر توانستند سوار اتوبوس بشوند...حالا نوبه مسافرهای توی اتوبوس بود که غروغر کنند:
«زود باشین سوار شین دیگه...»
«مردم کار دارن بجنبید...»
مردی که با من صحبت میکرد گفت: «دیدی!!! اینکه چیزی نیست تا آخر خط خیلی «چیز»ها تماشا میکنیم!»
هنوز بابا حرفش را تمام نکرده بود که اتوبوس چنان ترمزی کرد که همه ریختیم روی سر یکدیگر! بچه کوچکی که توی بغل خانمی بود افتاد روی گردن مرد مسنی. سر من محکم خورد به کنار پنجره اتوبوس! یک خانم چاقی افتاد کف ماشین!. چند نفر پای یکدیگر را لگد کردند! دعوا و بگومگو توی اتوبوس راه افتاد:
«مگه نون نخوردین!»
«چرا اینقدر شلوول ایستادین؟ »
مردی که با من صحبت میکرد گفت: «اینا هم چیزی نیست، تا به مقصد برسیم ببین چه کارهایی انجام میشه.»
به هر ایستگاهی که میرسیدیم همین برنامه تکرار میشد. یکبار اتوبوس ناگهانی ترمز کرد یک کامیون از عقب محکم کوبید پشت اتوبوس. رانندهها پیاده شدند و یقه یکدیگر را گرفتند. شاگرد رانندهها هم باهم گلاویز شدند! کم کم دامنه دعوا وسعت پیدا کرد... رهگذرها هم وارد دعوا شدند یک عده به طرفداری راننده اتوبوس...عدهای هم به طرفداری راننده کامیون به جان هم افتادند. خیابان بند آمد. صدای بوق ماشینها از یکطرف، دیر شدن کار مسافرها از یکطرف. همه باهم فحش میدادند و غروغر میکردند. بالاخره دعوا تمام شد و اتوبوس راه افتاد.
مردی که با من صحبت میکرد گفت: «اینکه چیزی نیست. تا پیاده بشیم سیاحت خوبی میکنیم!!...»
با تردید جواب دادم:
- تا پیش آمدی نکرده بیا پیاده بشیم!
- مگه میشه پیاده شد؟ خیال میکنی پیاده شدن از این اتوبوس کار آسونیه؟ ندیدی مسافرها چطور کلهمعلق میشدند؟ !. تا به مقصد نرسیم و این راننده از پشت رل نیاد پایین غیرممکنه بتونیم سالم پیاده بشیم. من اینو میشناسم.
تا خواستم بپرسم: «از کجا میشناسی؟ » اتوبوس ترمز محکمی کرد، اگر دستم را به میله وسط اتوبوس نگرفته بودم خدا میدونه چه بلایی سرم میآمد.
دوستم متوجه شد گفت: «مواظب باش نیفتی تا برات تعریف کنم. این راننده دوست دوران بچگی منه. ما سه نفر بچهمحل بودیم یکی من بودم یکی این بود یکی هم آقا مرتضی بود که الان از پولدارهای معروفه لابد میشناسیش؟ !»
آقا مرتضی را تمام شهر میشناسند. از اون ثروتمندهای معروفه که از راههای نامشروع و مکیدن خون مردم میلیونها پول پیدا کرده. جواب دادم: «کیه آقا مرتضی را نشناسه؟ !»
دوستم محکمتر دستش را به میله وسط اتوبوس گرفت و ادامه داد: «بله، ما سه تا یک مدرسه میرفتیم. آقا مرتضی و این آقا صالح راننده، جزء تنبلهای کلاس بودند. روزی نبود که دو سه دفعه از معلمها کتک نخورند!! هر روز صبحها هم یک فصل کتک از باباشان میخوردند تا به مدرسه بیان. همیشه زنگ دوم و سوم میرسیدند مدرسه، دائم فحش میدادند و بدوبیراه میگفتند!.»
دوتایی هم روی یک نیمکت مینشستند. یادم میاد هر وقت کتک میخوردند میگفتند: «نوبهی ما هم میشه» نه درس میخواندند نه کتاب و کاغذ و مداد داشتند، نه تکالیفشان را انجام میدادند همهاش ورد زبانشان این بود که «نوبهی ما هم میشه!. یک روز بهتون نشان میدیم!. تلافی این کتکها را درمیاریم.»
یک روز به همین صالح گفتم: «پسر تو چی هستی که بخواهی تلافی کنی؟! پس چرا معطلی؟! تلافی دربیار ببینم.»
سالها گذشت پدر صالح چون آدم فقیری بود تا کلاس ده بیشتر نتونست درس بخونه. اما مرتضی که ثروتمند بود دانشگاه را هم تمام کرد و رفت خارج.
صالح را گاهگاهی میدیدم اما از مرتضی خبر نداشتم. این صالح اولها بلیط فروش شد. صبحها مخصوصاً دیر میآمد سر کار و یا کیف بلیطش را جا میگذاشت و هزار کلک میزد تا مردم بهزحمت بیفتند و بهموقع نتونند به کارشان برسند!. از این کارش خیلی لذت میبرد گویا تلافی که میخواست دربیاره این بود!!
بس که از دستش شکایت کردند اخراج شد! مدتها بیکار میگشت! یک روز که سوار اتوبوس شدم دیدم راننده مثل امروز آرتیست بازی درمیاره!! مرتب ترمز میکنه راه میافته و مسافرها را دنبال اتوبوس میکشه!! توی یکی از ایستگاه هم که نگهداشت وقتی دو سه تا مسافر آمدند بالا تکمه اتوماتیک در را زد در بسته شد و مسافرها ماندند لای در!!.
راننده غشغش میخندید و کیف میکرد!. رفتم جلو ببینم این راننده چرا اینجور میکند!؟ چه مرضی داره؟! تا برگشت و نگاهش کردم صالح را شناختم قضیه را فهمیدم داشت تلافی کتکهایی را که خورده بود سر مسافرها درمیآورد! به روش نیاوردم اما از همان روز تا حالا مواظب هستم اتوبوسی که این آقا رانندش باشه سوار نمیشم! امروز عجله داشتم و توجه نکردم!
آقای راننده ترمز محکمی کرد و دوباره مسافرها را روی هم ریخت. از رفیقم پرسیدم: «اون یکی رفیقت چطور تلافی درمیاره؟ !!»
- کی؟ مرتضی را میگی؟ اون از راه بازار سیاه و خریدوفروش هرویین و تریاک حسابی داره (تلافی) میکند! این بیچاره صالح زورش به همینجا میرسه که مردم را دنبالش بدواند و روی هم بریزد اما مرتضی چنان مردم را به زمین میزند که تا آخر عمر از جایشان بلند نمیشن!
رسیدیم آخر خط، صالح راننده طوری ترمز کرد که دو سه نفر از در افتادند بیرون! درحالیکه همه فحش میدادند و غروغر میکردند صالح غشغش میخندید و از اینکه (تلافی) سابق را درآورده قند توی دلش آب میشد.