دو افسانه‌ی تاجیکی: کلوخک و برگک و گنجشکک

کلوخک وبرگک

بود نبود، یک کلوخک بود. وی روزی در تگ دیوار تنها و زار نشسته بود که برگک پیر پریده آمد به پیشش افتاد. کلوخک برگک را دیده، سلام داد و پرسید: هه. برگک! از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟ برگک آه به درد کشید و گفت: ای کلوخک، پرسیده چه‌کار می‌کنی؟! یک شَمال سخت خیست و مرا از شاخ درخت کنده پرانده اینجا آورد.
کلوخک این گپ برگک را شنید. گفت: من هم در سر آن دیوار بودم، شَمال و باران شد و از سر دیوار کنده شده، اینجا افتاده ماندم. برگگ گفت: این‌خیل باشد، بیا هردویمان دوست می‌شویم. دوست لذتی دارد، منفعتی دارد.
هرگه شمالی خیست کلوخک به بالای برگک می‌برآمد و نمی‌گذاشت که شمال بی‌رحم برگک را پرانده برده، به درون لای اندازد و بیچاره نابود شود.
هرگه که باران می‌بارید، کلوخک بیچاره به کنار دیوار یا پای درختی می‌رفت و برگک به بالایش برآمده، نمی‌گذاشت که کلوخک آب شود.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)


برگک و کلوخک دوستان جانی شدند و همیشه با هم بودند. آوازة دوستی آن‌ها به عالم پهن شد و روزی به گوش شَمال و باران رفته رسید.
شمال گفت: من این‌ها را از همدیگر جدا می‌کنم!
باران گفت: نی! تو این‌ها را جدا کرده نمی‌توانی. من این کار را می‌کنم!
شمال گفت: گپ بیهوده نزن! یک کاکلم را جنبانم، از دوستی هردو نام و نشانی نمی‌ماند. شمال همین‌خیل گفت و شدت گرفت و به برگک و کلوخک هجوم کرد.
کلوخک شمال را دیده، زود روی دامن برگک برآمد و نگذاشت که شمال او را گرفته برد. شمال هرچند زور زد، برگک را از کلوخک جدا کرده نتوانست.
باران گفت: اَنه، اکنون هنر مرا بین. باران سیل شد و به سر برگک و کلوخک ریخت.
برگک باران را دیده، زود بالای کلوخک برآمد. باران بارید، ولی به کلوخک هیچ کار نتوانست بکند. شمال و باران این واقع را دیده، به غضب آمدند و هر دو یک‌باره و یک‌جایه هجوم کردند.
باران با شدت به سر کلوخک ریخت و آن را تراب [1] کرد.
برگک بیچاره خیلی وقت [2] از دست شمالِ دل‌سخت و باران بی‌رحم و بی‌شفقت داد گفت و به حق دوست خود سوخت و گریه و ناله کرد.

در کتابک بخوانید: دو روایت تاجیکی از بز زنگوله‌پا (بزک جینگله‌پا)

گنجشکک

بود نبود، یک کمپیر بود، کمپیر بی‌کس و بینوا بود. وی از پگاه تا بیگاه چرخ رشته، کلابه [3] کرده می‌فروخت و با همین راه زندگی می‌کرد. زندگی‌اش بد نبود.
یک روز پَخته‌اش تمام شد، پولش نبود که پَخته [4] خَرد. شِشت و به حال خود زارزار گریه کرد. آب دیده‌اش سیل و دریا شد، آسیاب‌ها گردان شدند، آدمان حیران شدند، ناخواست در پیش حولی‌اش یک پخته‌زار سپ ـ سفید شکفتگی پیدا شد. همین وقت یک اکه [5] آمده، به سر دیوار حولی کمپیر ششته گفت:
ـ شق. شق. شق. مامه، مرا به پخته‌زارت پاسبان نمی‌گیری؟
ـ به حق پاسبانی‌ات چه می‌گیری؟ ـ پرسید کمپیر.
ـ شق. شق. شق. اکه گفت: نصف حاصل پخته‌زارت را دهی، بس است!
ـ برو! گفت کمپیر، درکار [6] نیستی!
اکه رفت و یک زاغ آمده گفت:
ـ قر. قر. قر. مامه، مرا به پخته‌زارت پاسبان نمی‌گیری؟
ـ به حق پاسبانی‌ات چه می‌گیری؟ ـ پرسید کمپیر.
ـ قر. قر. زاغ گفت: نصف حاصل پخته‌زارت را دهی، بس است!
ـ برو! گفت کمپیر، درکار نیستی!
زاغ پریده رفت و یک گنجشک پریده آمد. گنجشکک چوک. چوک گفته، اینجا شِشت، چوک. چوک گفته آنجا ششت. کمپیر پرسید: چه چوک ـ چوک می‌کنی، چه می‌گویی؟
ـ مامه، مرا به پخته‌زارت پاسبان نمی‌گیری؟ گفت گنجشکک.
ـ به حق پاسبانی‌ات چه می‌گیری؟ پرسید کمپیر.
ـ چوک. چوک. گفت گنجشکک: به من کمَکک [7] پَخته ده، کورته [8] کرده پوشم.
کمپیر کمکک پخته داد. گنجشکک پخته را با نولکش [9] گرفت و پیش ریسنده [10] برده گفت: پخته را گیر و ریس ـ ریس کرده ده، ریس ـ ریس نکنی، خانه‌تَ [11] ویران می‌کنم، بچه‌تَ گریان می‌کنم، روی حولی‌تَ آغل و کهدان می‌کنم.
ریسنده چرخش را به پیشش ماند [12]، پخته را گرفته رشت و یک کلابچه ریسمان کرده داد. گنجشکک ریسمان را گرفته، پیش بافنده برد. پیش بافنده برد و گفت: ـ این را گیر و باف ـ باف کرده دیه، باف ـ باف نکنی، خانه‌تَ ویران می‌کنم، بچه‌تَ گریان می‌کنم، روی حولی‌تَ آغل و کهدان می‌کنم.
بافنده ریسمان را گرفته، یک پارچه کرباس بافته داد.
گنجشکک کرباس را گرفته، پیش بُرنده برد. پیش برنده برد و گفت: بر ـ بر کرده ده، بر ـ بر نکنی، خانه‌تَ ویران می‌کنم، بچه‌تَ گریان می‌کنم، روی حوی‌تَ آغل و کهدان می‌کنم.
بُرنده کرباس را گرفته، به قد گنجشکک، بریده داد. گنجشکک بریده را گرفته، پیش دوزنده برد. پیش دوزنده برده گفت: دوز ـ دوز کرده ده، دوز ـ دوز نکنی، خانه‌ته ویران می‌کنم، بچه‌ته گریان می‌کنم، ر وی حولی‌ته آغل و کهدان می‌کنم.
دوزنده یک کورته خوش‌روی دوخته داد. گنجشکک کورته را پوشیده، به پیش کمپیر آمد. به پیش کمپیر آمد و گفت: چوک. چوک، اَنه اکنون پخته‌زارت را پاسبانی می‌کنم!

در کتابک بخوانید: روایت «کدو قلقله زن» ایرانی و روایت «کدو ،کدو، جان کدو» تاجیکی


ـ میلش [13]، ایست، پاسبانی کن! ـ گفت کمپیر.
گنجشکک روز دراز چوک. چوک می‌گفت، اینجا می‌ششت، آنجا می‌ششت، پاسبانی می‌کرد.
یک روز گذار پادشاه به اینجا افتاد. پادشاه پخته‌زار، سپ ـ سفید را دید. وی اسپش را نگاه داشته، به عسکرهایش گفت:
ـ اینجا زمین من، این پخته‌زار از کجا پیدا شد؟ درآیید، همه‌اش را چیده گیرید، یکته هم نماند!
گنجشکک دید که عسکرها به پخته‌زار درآمده، چیده ایستاده‌اند:
چوک. چوک بیچاره کمپیر، پخته‌زارت شد جَزِر [14]. گفته کمپیر را جیغ زدن گرفت.
پادشاه فرمان داد که گنجشکک را دستگیر کنند. عسکرها پخته‌چینی را ماندند و گنجشکک را دستگیر کردند.
ـ وی را پَر کَنید! امر داد پادشاه.
عسکرانش گنجشکک را پر کندند.
ـ پردار بودم، پرکنده شدم! گفت گنجشکک.
ـ بریان کنید! باز امر داد پادشاه.
عسکران گنجشکک را بریان کردند.
ـ خام بودم، پخته شدم! گفت گنجشکک.
ـ بیارید، خورم! گفت پادشاه.
عسکرانش گنجشکک را آوردند، پادشاه او را خورد.
ـ بیرون بودم، درون شدم، گفت گنجشکک و از درون پادشاه، سرودش را تکرار کرد و خواند:
چوک. چوک. بیچاره کمپیر، پخته‌زارت شد جزر.
پادشاه طاقت کرده نتوانسته، به عسکرانش [15] امر کرد:
[16] ـ من گنجشکک را قی می‌کنم، او را با شمشیر زنید، پاره‌پاره شود. پادشاه گنجشکک را قی کرد. سر گنجشکک نمایان شده بود که عسکرانش سراسیمه‌وار شمشیر زدند. شمشیر به گنجشکک نرسیده، بینی پادشاه را برید. دَررو نمدپاره‌ای را سوختند، به جراحت پادشاه پخش کردند. گنجشکک پریده رفت و در همه جا گفته گشت [17].
چوک ـ چوک، بیچاره کمپیر
پخته‌زارت شد جَزِر
پادشاه جِنی‌یه بین
بریده بینی‌یه بین!
پادشاه شرمنده شده، گریخته رفت و دیگر هیچ‌گاه به مملکتش نیامد. آدمان می‌گفتند که پادشاه پخته‌های کمپیرک را گرفتنی شده‌است و لیکن به یک گنجشکک زورش نرسیده‌است.

در کتابک بخوانید: شعر کودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»


________________________________________

[1]. تراب: خاک
[2]. خیلی وقت: مدت‌ها
[3]. کلابه: کلاف
[4]. پخته: پنبه
[5]. اکّه: زاغچه
[6]. درکار: لازم
[7]. کَمکک: کمی
[8]. کورته: پیراهن
[9]. نول: منقار؛ نولکش: منقارش، نوکش
[10]. ریسنده: نخ‌ریس
[11]. خانه‌تَ: شکل گفتاری خانه‌ات؛ بچه‌ت و حولی‌ت هم چنین است.
[12]. ماند: گذاشت
[13]. میلش: (شبه‌جمله) باشد، حتماً، درست است.
[14]. جزر: زمین خشک، زمین سوخته
[15]. عسکر: لشگر
[17]. گفته گشت: می‌گفت و می‌گشت

ویراستار:
گروه ویراستاران کتابک
Submitted by editor74 on