آبهای نیلگون که مثل شیشه صاف و شفاف بودن، به یک آبگیر کوچک میریختن. دانی اردک هم با جریان آب، وارد آبگیر شد. آب خیلی سرد، و تقریباً به سردی یخ بود. دانی دایرهوار شنا میکرد. چیزی که متوجه شد این بود که اردک دیگهای اون دوروبر نیست و خبری هم از جستوخیز ماهیها نیست؛ اما نمیفهمید چرا.
هانی خرسه شمع رو روشن کرد. شمع، بو کرد و اتاق از عطر دارچین پر شد. هانی عاشق دارچین بود. نور شمع روی دیوارهای غار میلرزید، و به بلورهای کوچک کوارتز که در دیوارهٔ سنگی غار بود برخورد میکرد، و بلورها برق میزد.
یکی از اون روزهای خوابآور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کمآب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانهشون رو – هر چی که باشه – انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچهها، وقت کاره.»
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که درمعنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل و دانا
قصه موش و گربه برخوانا
قصه موش و گربه مظلوم
گوش کن همچو در غلطانا
خانم و آقای پوسوم با بچههاشون پولی، پائولا و پرسی روی یک درخت بلند زندگی میکردن. اونها خونوادهٔ خوشبختی بودن و در کنار همدیگه از زندگی لذت میبردن. هر شب در حالی که از دمشون آویزون بودن به خواب میرفتن. بله، خوابیدن خونوادهٔ پوسوم اینطوری بود. خانم و آقای پوسوم روی بالاترین شاخهها میخوابیدن و سه فرزندشون روی شاخههای پایینتر.
ساختمون «سرای سوپ» به شکل چکمه بود. اتاقهای زیادی داشت که همهشون پنجره داشتن و هر کسی که دلش میخواست، میتونست اونجا زندگی کنه. گربهها، سگها، خرسها، خرگوشها، موشها، و پرندهها، همگی در کنار هم زندگی میکردن.
کتاب به به لیمو و کاکلی روایت منظومی است که دربارهی آلودگی محیطزیست و پیامد آن یعنی نابودی ساکنان زمین هشدار میدهد.
بلندخوانی کتاب «نقطه» توسط زهرا ناظری
قصه گویی کتاب «وای چقدر قورباغه!» توسط مرجان رحیمی فرد
نویسنده: سندی اشر
تصویرگر: کیت گریور
مترجم: صمد چینی فروشان
ناشر: کتاب های بنفشه
تدوین: یاس فرهومند
رومپر رفت بیرون تا دونه و هستهٔ میوه جمع کنه. وقتی که برگشت، دید که یک بچهراکون توی لونهاش خوابیده. رومپر دونهها و هستهها رو کف لونه گذاشت و به راکون درحال خواب خیره شد: خاکستری، با حلقههای سیاه و سفید به دور چشمها. دمش هم نوارهای رنگی داشت و به نظر خیلی خسته میرسید.
رومپر نمیدونست باید چکار کنه. تازه میخواست چیزی بگه که راکون بیدار شد. چشمهاش رو کاملاً باز کرد و به رومپر نگاه کرد. اول از ترس شروع کرد به لرزیدن؛ اما بعد تودهٔ دونهها و هستهها رو دید، و چشمهاش برق زد.
قصه گویی کتاب دیو سیاه دُمبهسر توسط مرجان رحیمیفرد
قصه گویی کتاب موش گرسنه، کامیشیبای (کارتهای قصهگویی)
قصهگو: لیلا نامداری
نویسنده: مصطفی رحماندوست
تصویرگر: حسام الدین طباطبایی
ناشر: انتشارات مدرسه
کتاب و داستان بنفشههای عمونوروز بازآفرینی یکی از کهنترین روایتها از جشن نوروز است. عمو نوروز نماد بهار و زندگی و ننه سرما نماد زمستان و خواب است. کشمکش و کشش میان این دو، داستان پیوند خواب با بیداری، مرگ با زندگی، زمستان با بهار، شادی با غم، گرما با سرما، تاریکی با روشنی است.
لیزا بهترین طنابباز تمام روستا بود. بعضی از دوستان اون، وقتشون رو با عروسکبازی، یا حل معما، یا نقاشی با مداد شمعی میگذروندن؛ ولی لیزا وقتش رو با طناببازی میگذروند. حالا میتونست بالاتر و سریعتر بپره و بدون این که خسته بشه، مدتها طناببازی کنه.
یک روز لیزا و دوستهاش- جک و مری- داشتن توی پارک تاببازی میکردن. لیزا یک آگهی دید که روی یک درخت چسبونده بودن: «آهای جک و مری، نگاه کنین.
اسباببازیفروشی ویلسون میخواد یک مسابقه برگزار کنه … مسابقهٔ طناببازی. به برنده یک طناب بازی خیلی عالی جایزه میدن، با یک سال مصرف شکلات.»
کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون میگفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت میشی و میافتی روی چیزی و آسیب میبینی.»
اما برادلی اصلاً به حرفهای مادرش گوش نمیکرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین میپرید. گاهی بالشش و گاهی هم پتوهاش روی زمین میافتاد.
مامان برای بریجت یک گربه خرید.
– «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفتهای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.»
بریجت گفت: «باشه… باشه….»
ابیگل، ورونیکا و ناتالی به جشن تولد دوستشون کاتارین رفته بودند.اونها با هم بازی کردند و کیک و بستنی خوردند. وقتی کاتارین هدیههای تولدش رو باز کرد، همهٔ روبانهای هدیهها رو به موهاش بست. ابیگل، ورونیکا و ناتالی از این کار او خندهشون گرفت.
رایلی دوست داشت گربهها رو دنبال کنه. توی خونهٔ اونها چهار تا گربه بود و رایلی همیشه دنبالشون میدوید و سعی میکرد دُمشون رو بکشه.
جولی، پنج برادر و دو خواهر داشت. جولی خواهر و برادرهاش را خیلی دوست داشت، اما یک مشکلی بود: اونها همه در یک رختخواب میخوابیدن. هر شب بعد از این که جولی موهای خرماییرنگ بلندش رو شونه میکرد و دندونهاش رو مسواک میزد، به رختخواب میرفت.
تنها کاری که گارت میکرد، گریه کردن بود. از وقتی چشمش رو باز میکرد و از خواب بیدار میشد، تا وقتی که مادر اون رو دوباره میخوابوند، گریه میکرد. نه دلش درد میکرد و نه گوشش؛ گریه میکرد، چون چیزی نبود که اون رو خوشحال کنه.