آشنایی با زبانزدهای (ضربالمثل) زبان فارسی از راه داستان
در این برگه کودکان به کمک قصه و داستان با زبانزدها یا ضربالمثل زبان فارسی آشنا میشوند.
میریم اردو...
خانم طاهری برای بار دوم دم در اتوبوس نسرین و سحر را صدا زد. «دخترها... دخترها کجایید؟ آخر جا میمونیدها.» سرم را از پنجره بیرون آوردم و نسرین را دیدم که خودش را رسانده بود به اتوبوس و سحر هم چند متری عقبتر، نفسزنان تلاش میکرد خودش را به او برساند. دانههای درشت عرق را میدیدم که مثل چندتا مروارید کوچولو آرام آرام از پیشانی سحر قِل میخوردند، از لپهای تپلیاش رد میشدند و زیر شانهی گردش همدیگر را پیدا میکردند؛ انگاری که داشتند قایمباشک بازی میکردند.
سه شنبه, ۲۳ اسفند
گویند روباهی خروسی را ربود. خروس در دهان روباه گفت: حال که از خوردن من چشم نپوشیدی، نام نبی یا ولی را برزبان ران تا مگر به حرمت آن، سختی جان کندن بر من آسان آید و قصد خروس آن بود که روباه دهان به گفتن کلمهای بگشاید و او بگریزد. روباه دندانها را برهم فشرده، جرجیس را نام برد.
دوشنبه, ۷ تیر
یکی از مردمان شهر در قریهای فرود آمد. بامداد صاحبخانه پرسید که: آیا شما حمام دارید؟؟ مرد نزد زن رفته بدو گفت: مهمان از ما حمام خواهد، آیا تو دانی حمام چهباشد؟ زن نیز در فکر فرو رفته معنی کلمه ندانست و گفت: به مهمان بگوی حمام داشتیم ولی امروز صبح بچهها خوردند.
چهارشنبه, ۲ تیر
بازرگانی از غلام به بانو پیام فرستاد تا برای شب ششانداز پزد. غلام که تا آنروز نام این خورش را نشنیده بود، گمان برد ششانداز غذایی به کفاف شش شخص باشد. مرم خانه را پیش خود شماره کرد، هفت تن برآمدند. اندیشید که خواجه بهعمد غلام را بهحساب نیاورده و بر غم او خاتون را گفت: آقا فرموده هفت انداز بپزید.
سه شنبه, ۱ تیر
مردی برغالهای یافت. به او گفتند: واجب است در معابر ندا دهی تا اگر مالکی دارد، بیاید و گم گشته خویش بستاند، مرد در شوارع فریاد میزد: آی صاحب..... و آهسته میگفت: بزغاله!! و مقصودش این بود که هم به واجب شرعی عمل کرده باشد و هم مالک بزغاله نشنود.
دوشنبه, ۳۱ خرداد
قصهی آش نذری بیبیترنج
هنوز آفتاب نزده بود که خروس از توی باغ بنا گذاشت به قوقولی قوقو کردن و یک صبح دیگر توی روستا شروع شد. حالا وقت آن بود که بابارحیم و بیبیترنج از خواب بیدار شوند؛ حتمی مرغ و خروسِ توی مرغدانی منتظر بودند که کسی بیاید و به آنها دانه بدهد. مامانترنج چارقد سفیدش را سرش کرد و بابارحیم هم دستاری دور کمر خمیدهاش بست. بعد هر دو گیوههایشان را ور کشیدند و همانطور که با هم حرف میزدند، رفتند توی باغ.
شنبه, ۴ بهمن
قصهی جوجهکلاغ ریزهمیزه و درخت خرمالو
یک روز عصر پاییزی مریمگلی و مامان توی حیاط نشسته بودند و داشتند از خرمالوهای دستچین باغچه میخوردند، که یکدفعهای کلاغ کوچولویی از بالای درخت خرمالو روی زمین افتاد. مریمگلی با دیدن این صحنه خرمالویش را گذاشت توی بشقاب، از جایش بلند شد و رفت تا ببیند چه بلایی سر کلاغ کوچولو آمده است. اما چیزی نگذشت که تعداد زیادی کلاغ توی حیاط شروع کردند به پرواز کردن، انگار داشتند خبری را به گوش هم میرساندند. مریمگلی که تا آن روز آنقدر کلاغ را یکجا ندیده بود، حسابی ترسید. دوید و رفت پیش مادرش و گفت: «مامان نگاه کن چقدر کلاغ اینجاست.» مادر لبخندی زد و گفت: «آره مامان. انگار کلاغها دارن یه خبری رو به هم میدن.» مریم که حالا ترسش یادش رفته بود، پرسید: «چه خبری؟ مگه کلاغها هم حرف میزنن؟»
یکشنبه, ۶ مهر