قصه یک کلاغ چهل کلاغ به روایت کتابک

قصه‌ی جوجه‌کلاغ‌ ریزه‌میزه و درخت خرمالو

یک روز عصر پاییزی مریم‌گلی و مامان توی حیاط نشسته بودند و داشتند از خرمالوهای دست‌چین باغچه می‌خوردند، که یک‌دفعه‌ای کلاغ کوچولویی از بالای درخت خرمالو روی زمین افتاد. مریم‌گلی با دیدن این صحنه خرمالویش را گذاشت توی بشقاب، از جایش بلند شد و رفت تا ببیند چه بلایی سر کلاغ کوچولو آمده است. اما چیزی نگذشت که تعداد زیادی کلاغ‌ توی حیاط شروع کردند به پرواز‌ کردن، انگار داشتند خبری را به گوش هم می‌رساندند. مریم‌گلی که تا آن روز آن‌قدر کلاغ را یک‌جا ندیده بود، حسابی ترسید. دوید و رفت پیش مادرش و گفت: «مامان نگاه کن چقدر کلاغ اینجاست.» مادر لبخندی زد و گفت: «آره مامان. انگار کلاغ‌ها دارن یه خبری رو به هم می‌دن.» مریم که حالا ترسش یادش رفته بود، پرسید: «چه خبری؟ مگه کلاغ‌ها هم حرف می‌زنن؟»

مادر سرش را برد کنار گوش مریم و با صدایی آرام گفت: «مثل ما که نه، اما اون‌ها به زبون کلاغی با هم حرف می‌زنن.» 

مریم با چشم‌های گردشده پرسید: «زبون کلاغی؟ شما از کجا می‌دونی؟ مگه شما زبونشون رو بلدی؟»

مادر این‌بار بلندتر خندید، چشمکی زد و گفت: «اااام... همیشه نه. اما موقعی که اندازه‌ی تو کوچولو بودم و یه روز با عروسکم نشسته بودم پشت پنجره، اتفاق عجیبی افتاد...»

مریم‌گلی گفت: «چه اتفاقی مامان؟»

_ خب، قصه‌ش طولانیه.

مریم با شنیدن کلمه‌ی «قصه» دست‌هایش را محکم به هم کوبید و شروع کرد به بالا و پایین پریدن: «قصه! شما یه قصه‌ داری. آخ جووون. برام تعریفش کن. لطفاً...»

مادر دست‌ مریم‌گلی را گرفت. او را نشاند روی پاهایش، دستی کشید به سرش و آرام آرام شروع کرد به تعریف کردن.

_ وقتی‌که اندازه‌‌ی تو بودم هر روز می‌اومدم توی حیاط و بازی می‌کردم. گاهی میون درخت‌ها قایم‌موشک‌بازی می‌کردم، گاهی با ابرها حرف می‌زدم، گاهی هم با عروسکم خاله‌بازی می‌کردم. تا اینکه یه روز فهمیدم روی درخت خرمالو یه پرنده‌ای لونه درست کرده. پرنده‌ای که پرهای سیاه داشت و یه نوک بلند. تازه صداهای عجیب‌و‌غریبی هم از خودش در‌می‌آورد و مدام می‌گفت قار قاااار.»

مریم‌گلی تندی گفت: «اون کلاغ بوده مامان. کلاغ.»

مادر لبخندی زد و گفت: «آفرین به تو دختر باهوشم. بله اون کلاغ بود... چند روز بعد هم  متوجه شدم که خانم‌کلاغه بچه‌دار شده. از اون به بعد، هر روز صبح، زودتر از بقیه بیدار می‌شدم، می‌رفتم طبقه‌ی بالا و از پشت پنجره‌، به کلاغ کوچولو نگاه می‌کردم. اون خیلی کوچولو و ریزه‌میزه و بامزه بود. اما یه روز...»

مریم کوچولو بدون اینکه پلک بزند، به دهان مادر خیره شده بود.

_ کلاغ ریزه‌میزه تصمیم گرفت که بال بزنه و یه دفعه‌ای از توی لونه افتاد پایین!

مریم کوچولو با صورتی گرفته گفت: «مثل امروز مامان؟» و با انگشت‌های کوچولویش به کلاغ زیر درخت اشاره کرد.

مادر گفت: «دقیقاً و بعدش...» حالا صدایش را آرام‌تر کرده بود: «و من صدای کلاغ‌ها رو شنیدم که داشتن با هم حرف می‌زدن.»

مریم کوچولو از خوشحالی جیغی کشید و گفت: «وااای... شما زبون کلاغی رو بلدی!»

مامان تکه‌ای خرمالو توی دهانش گذاشت و همان‌طور که آن را می‌جوید، سرش را به سمت آسمان بالا برد و به کلاغ‌هایی که بالای سر حیاط پرواز می‌کردند نگاه کرد.

_ مامان بعدش چی شد؟ اون‌ها به هم چی می‌گفتن؟

_ اولین کلاغی که جوجه‌کلاغ ریزه‌میزه رو دید، گفت: "وای... جوجه‌ی ریزه‌میزه‌ی خانم‌کلاغه از توی لونه افتاده بیرون. باید برم و کمک بیارم." برای همین سریع بال زد و رفت تا به 5 تا کلاغی که رو درخت چنار خونه‌ی همسایه نشسته بودن خبر بده. چند دقیقه‌‎‎ای نگذشته بود که اون کلاغ‌ها هم خبر رو به 5 تا کلاغ‌ دیگه گفتن که رو درخت گردوی خونه‌ی روبه‌رویی نشسته بودن. "خبر دارین جوجه‌ی ریزه‌میزه‌ی خانم‌کلاغه از درخت افتاده و نوکش شیکسته؟!" کلاغ‌ها سریع از روی درخت بلند شدن و رفتن تا این خبر رو به گوش باقی کلاغ‌ها برسونن. "شنیدین جوجه‌ی ریزه‌میزه‌ی خانم‌کلاغه از بالای درخت افتاده پایین و نوکش و بالش شکسته." چیزی نگذشت که سروکله‌ی تمام کلاغ‌های محله پیدا شد. حالا 40 تا کلاغ بالای سر کوچه پرواز می‌کردن. کلاغ چهلمی نشست لبه‌ی پشت‌بوم یکی از خونه‌ها و با آه و زاری گفت: "دلم کبابه." بعد هم اشکش رو با نوک بالش پاک کرد و ادامه داد: "خبر رو شنیدین؟ جوجه‌ی ریزه‌میزه‌ی خانم‌کلاغه صبحی از درخت خرمالو افتاده پایین و طفلکی مُرده!" با گفتن این حرف صدای قارقار کلاغ‌ها بلندتر شد. انگاری که داشتن همه با هم گریه می‌کردن. بعد همه‌شون تصمیم گرفتن که دسته‌جمعی برن سمت لونه‌ی خانم‌کلاغه بالای درخت خرمالو و بهش دلداری بدن. اما...»

قصه یک کلاغ چهل کلاغ به روایت کتابک

مریم‌گلی تندی گفت: «اما چی مامانی؟»

_ وقتی‌که رسیدن پای درخت خرمالو، دیدن که خانم‌کلاغه پایین درخت داره بوته‌های توی باغچه رو کنار می‌زنه و جوجه‌ی ریزه‌میزه رو، که صحیح و سالمه، بیرون می‌کشه.

مریم‌گلی از تو بغل مامان پایین پرید و با خوشحالی گفت: «اون زنده بود. اون زنده بود.»

_ آره عزیزم اون زنده بود. کلاغ‌ها که اولش تعجب کرده بودن و زبونشون بند اومده بود، همون‌طور که خجالت کشیده بودن، زیرچشمی به هم نگاهی کردن؛ اما واقعیتش حالا خیلی خوشحال بودن. این شد که با هم قرار گذاشتن دیگه هر حرفی رو باور نکنن و هر خبری رو هم ندونسته به بقیه نگن. ان‌قدر این خبر همه‌جا پیچید که شد ضرب‌المثل.»

_ مامانی اینی که گفتی مثل ضرب و تقسیم ریاضی داداش سعید می‌مونه؟

مادر که خنده‌ی بزرگی روی صورتش نشسته بود، خودش را هم‌قد مریم کرد و گفت: «نه عزیز دلم. بعضی اتفاق‌هایی که می‌افته، ان‌قدر قشنگ و آموزنده و جالبن، که آدم‌هایی مثل من و شما، سال‌ها بعد هم تو صحبت‌هامون به اون‌ها اشاره می‌کنیم؛ به این می‌گن ضرب‌المثل.»

بعد هم گفت: «مثلاً، وقتی آدم‌های زیادی یه خبری رو به هم بگن، اما آخرِ ماجرا اون به یه خبر اشتباه تبدیل بشه، می‌گن "يک کلاغ، چهل کلاغ" شده.» و با انگشت‌ اشاره‌اش به کلاغ‌های توی آسمان اشاره کرد.

_ پس مامانی الان هم کلاغ‌ها دارن "یک کلاغ، چهل کلاغ" می‌کنن؟

_ آفرین دخترم، درسته! حالا نظرت چیه تا این‌ها بقیه‌ی کلاغ‌های محله رو خبر نکردن، دوتایی نردبون رو بزاریم پای درخت خرمالو و جوجه کوچولو رو برگردونی‌م تو لونه‌ش؟

مریم‌گلی که چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: «قبوله... قبوله...»

نویسنده
مریم عبدالرزاق
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on