رفیق گرمابه و گلستان

می‌ریم اردو...

خانم طاهری برای بار دوم دم در اتوبوس نسرین و سحر را صدا زد. «دخترها... دخترها کجایید؟ آخر جا می‌مونیدها.» سرم را از پنجره بیرون آوردم و نسرین را دیدم که خودش را رسانده بود به اتوبوس و سحر هم چند متری عقب‌تر، نفس‌زنان تلاش می‌کرد خودش را به او برساند. دانه‌های درشت عرق را می‌دیدم که مثل چندتا مروارید کوچولو آرام آرام از پیشانی سحر قِل می‌‌خوردند، ‌از لپ‌های تپلی‌اش رد می‌شدند و زیر شانه‌ی گردش همدیگر را پیدا می‌کردند؛ انگاری که داشتند قایم‌باشک بازی می‌کردند.

نسترن تندی دوید و رفت نشست روی صندلی‌ کنار دوستش آناهیتا، که برایش جا گرفته بود. اما خانم طاهری منتظر سحر ماند. دست او را گرفت و کمکش کرد تا از پله‌های اتوبوس بالا بیاید. خودم را جابه‌جا کردم تا سحر کنار پنجره بنشیند و باد به صورتش بخورد.

- دل تو دلم نبود که به اردو نرسی سحری!

نسترن و سحر دوتا خواهرند که توی مدرسه‌ی ما درس می‌خوانند. نسترن کلاس چهارم است و سحر هم‌کلاسی من در کلاس دوم. اصلاً من و سحر توی یک نیمکت، ردیف دوم کلاس، کنار هم می‌نشینیم. اولین‌بار با دیدن لپ‌های سحر، یاد برادر کوچکم امیرعلی افتادم. سحر گوشه‌ی حیاط تنها ایستاده بود. جلو رفتم و همان‌طور که هاج‌وواج به من نگاه می‌کرد آرام به لپ‌هایش دست زدم. بعد هم با خوشحالی گفتم: «چقدر تو نازی. لپ‌هات مثه لپ‌های امیرعلی نرم و پنبه‌ایه.»

این‌طوری شد که من و سحر با هم دوست شدیم. از همان پیش‌دبستانی توی یک نیمکت می‌نشستیم، زنگ‌های تفریح با هم بازی می‌کردیم. حتی موقع رفتن به خانه هم دوست داشتیم با هم باشیم. برای همین مامان من و مامان سحر با هم دوست شدند. گاهی وقت‌ها من و مامان می‌رفتیم خانه‌ی سحر، گاهی سحر و خاله سمیرا می‌آمدند خانه‌ی ما.

در کتابک بخوانید: آشنایی با زبانزدهای (ضرب‌المثل) زبان فارسی از راه داستان

مامان می‌گفت: «شما دوتا مثل دوقلوهای به هم چسبیده‌اید، منتها یک قُل لاغرتر است و یک قُل تپلی‌تر.» سحر هم می‌گفت: «نه خیر خاله، مثل بستنی دوقلوهایی‌م که از سوپرمارکت کنار مدرسه می‌گیریم.» و بعد نخودی می‌خندید؛ طوری که چالی کوچک روی لپ چپش پیدا می‌شد.

خاله سمیرا اما همیشه می‌گفت: «شما دوتا رفیق گرمابه و گلستان همید.»

اولین‌بار که این جمله را شنیدم، گفتم: «خاله اینی که گفتید یعنی چی؟»

- یعنی، شما دو تا دوستِ جون‌جونی هستید که همه‌جا با همید. همه‌ی کارهاتون رو با هم انجام می‌دید و کلی همدیگه رو دوست دارید.

بعد هم دست‌هایش را باز ‌کرد و من و سحر را گرفت توی بغلش. طوری که صدای نسترن در‌آمد که: «مامان چرا سحر رو لوس می‌کنی!»

مامان من هم تندی ‌آمد کمک خاله سمیرا. نسترن را ‌گرفت توی بغلش و حسابی غلغلکش ‌داد و ‌گفت: «خب، هروقت این‌طوری بود تو هم بیا خودت رو برای من لوس کن نسترن خانم.» و نسترن از خنده ریسه ‌رفت.  

- آرتمیس... آرتمیس کجایی؟ به چی خندیدی تنهایی؟

صدای سحر بود که مرا از توی فکرهایم بیرون کشید. چشم‌های گردش متعجب به من نگاه می‌کردند.

- گوش نمی‌کنی چی می‌گم‌ها! داشتم می‌گفتم صبح خواب موندم. نسترن کلی غُر زد. گفت اگه به اردو نرسیم، همه‌ش تقصیر منه. برای همین هم تمام راه رو تا مدرسه دویدم. گفتم تا برسیم اتوبوس رفته...

نخودی خندیدم و گفتم:

- مگه من بدون تو می‌رفتم! نیم ساعت پیش که با بچه‌ها اومدیم تو حیاط، همه‌‌ش چشمم به در مدرسه بود که ببینم کی می‌آی. آخر خودم رو زدم به دل‌درد. رفته بودم تو سرویس بهداشتی و بیرون نمی‌اومدم. چند دقیقه یه بار سرم رو از لای در می‌آوردم بیرون که ببینم اومدی تو حیاط یا نه. فکر کنم خانم طاهری فهمید دارم شیطونی می‌کنم. اومد پشت در دستشویی و گفت: «باشه آرتمیس خانم تا سحر نیاد مدرسه ما راه نمی‌افتیم.» همون موقع بود که دل‌دردم خوب شد و اومدم سوار اتوبوس شدم.

حالا سحر داشت می‌خندید. دستش را مشت کرد و بالا آورد تا به دست مشت‌شده‌ی من بزند و باز هم روی لپ چپش یک چال کوچولوی بامزه افتاده بود.   

نویسنده
مریم عبدالرزاق
پدیدآورندگان:
Submitted by editor69 on