مامان عنکبوت، رنگ سیاهی داشت و به تازگی شوهرش را از دست داده بود و حالا چهار بچهاش را تماشا میکرد. اون همهٔ چیزهایی را که یک مامان عنکبوت باید به بچههاش بیاموزه، به اونها یاد داده بود: این که چطور تار بتنند و شکار کنند. چطور شبنم صبحگاهی روی تارها را بنوشند. اون هر روز بهشون الفبا یاد میداد. اما هیچ فایدهای نداشت… هر یک از بچهعنکبوتها فقط یک حرف الفبا را تونسته بود یاد بگیره.
اسباببازی که گریگوری بیشتر از همه دوست داشت، یک زرافهٔ پارچهای بود به اسم «چهلتیکه». هر جا که میرفت، چهلتیکه رو با خودش میبرد. اگر گریگوری و خانوادهاش برای خوردن غذا به غذاخوری شیک میرفتند، چهلتیکه هم میرفت.
در دوردست شمال، جایی که باد، نفس یخآلودش رو بر زمین میدمید، پسر کوچکی به نام کیمو زندگی میکرد. اون و خونوادهاش در یک ایگلو زندگی میکردن که از قطعات بریدهشدهٔ برف یخزده ساخته شده بود. اونها لباس گرم به تن میکردند و همیشه، هر وقت که بیرون میرفتند دستکش، چکمه، و پالتوی کلفت میپوشیدند.
گونههای ویولت سرخ میشد. وقتی که کسی در بارهٔ چشمها، لبخند، یا لپهای گوشتالود ویولت به او چیزی میگفت، سرخ میشد. گونههاش مثل آتش، گل میانداخت و مژههاش میلرزید.
زیردریایی توی آب پایین و پایین و پایینتر رفت… اون قدر پایین که رنگ آب، آبی تیره شده بود… نزدیک به رنگ سیاه. سارا و چاد از پنجرهٔ زیردریایی بیرون رو نگاه کردند. سارا گفت: «بابا من که هیچی نمیتونم ببینم. فکر نمیکنم ماهیها بتونن در چنین عمقی زندگی کنن.»
راوی: زینب محمدیاری
گروه سنی: الف و ب
این قصه مهارت نه گفتن در کودکان را تقویت میکند و همچنین از صدای حیوانات برای تقویت آواورزی استفاده شده است.
صبح یک روز زیبا، نزدیکیهای مجتمع مسکونی جنگل، صدای عجیبی به گوش میرسید:
توی جنگلستون هر کسی زندگی خودش را داشت. بعضیها از بعضیها حساب میبردند. بعضیها حساب و کتاب سرشان نمیشد. بعضیها سرشان توی کتاب بود و از حساب بویی نبرده بودند.
شیرهای جنگلستون این جور نبودند که بروند شکار کنند و دلی از عزا در بیاورند. از وقتی اینترنت آمده بود همهاش مینشستند پای کامپیوتر و یا چت میکردند یا تو شبکههای اجتماعی سرک میکشیدند. اما بشنوید از یکی از روزهای زمستان که شیر نر و شیر مادهای گرسنه و وامانده توی آپارتمانشان نشسته بودند و درباره شکار حرف میزدند.
داستان صوتی «نارنج یلدا» داستانی نوشته محمدهادی محمدی با گویندگی سهیلا فلاحپور است.
یک روز صبح، وقتی ننه گلاب از خواب بیدار شد، دید دنیا خیلی کثیف شده است. چادرش را بست به کمرش و آمد کنار حوض مرمرش. دنیا را برداشت، انداخت توی طشت.
آن سال زمستان، برف زیادی باریده و همه جا یخ زده بود، نه گل مانده بود و نه سبزه، نه ریحان و نه مرزه. یک روز تعطیل، بچههای فامیل به خانه پدربزرگ رفتند تا برف بازی کنند. سپس همه به کمک یکدیگر یک آدم برفی بزرگ درست کردند، شکل پدربزرگ، فقط نمیتوانست راه برود و حرف بزند. پدربزرگ به آنها گفت که حالا که از سرما نترسیدند و او را درست کردهاند، کاری هم برای او دست و پا کنند.
داستان صوتی «نارنج یلدا» داستانی نوشته محمدهادی محمدی با گویندگی سهیلا فلاحپور است که به مناسبت جشن شب یلدای ۱۳۹۶ از سوی تارنمای کتابک، وابسته به موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان منتشر میشود.
قصه قدیمی آقا کوزه، یک متل آذربایجانی
یکی بود، یکی نبود. در افسانه ها و فرهنگ توده مردم آمدست؛ یه کوزه ئی بود. یه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد بره شیره دزدی. رفت و رفت و رفت ... تا تو راه رسید به یه کژدم.
یکی بود یکی نبود، پویکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچه که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند.
توجه: آنچه میخوانید از قصههای عامیانه جهان است و بارگذاری آن در سایت کتابک تنها بهمنزلهی آشنایی با این گونهی ادبی است. محتوای این قصهها شاید مناسب کودکان امروز ما نباشد. لطفاً در انتخاب و خواندن این قصهها برای فرزندانتان دقت کنید.
یکی بود یکی نبود خروسی بود دنیا دیده که چند بار گرفتار روباه شده بود و هر بار با افسونی از چنگ روباه در رفته بود، روزی در بیرون ده سرگرم دانه چینی بود که از دور دید روباهی به سمتش بدو بدو می آید. خروس نتوانست بگریزد و خودش را به ده برساند. ناچار به بالای درخت نارون کهنی که در آن نزدیکی بود پرید. روباه پایین درخت آمد و گفت: ای خروس! چرا تا مرا دیدی بالای درخت پریدی؟ خروس گفت: پس می خواستی بیایی و دست به گردنت شوم.
یکی بود – یکی نبود، بزی بود که بهش می گفتن بز زنگوله پا، این بز سه تا بچه داشت، شنگول، منگول، حپه ی انگور. این ها با مادرشان در خانه ایی نزدیک چراگاه زندگی می کردند.
روزی بز خبر دار شد، که گرگ تیز دندان در آن دور دورا خانه ایی گرفته و همسایه اش شده! خیلی نگران شد به بچه ها سپرد بیدار کار باشید، بیگدار به آب نزنید، اگر کسی آمد در زد، از درز در و سوراخ کلیدان خوب نگاه کنید. اگر من بودم باز کنید و اگر گرگ، یا شغال بود، باز نکنید. بچه ها گفتند: چشم.
بز رفت. یک ساعت دیگرش گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند: کیه ؟
گفت: من، مادرتان. بچه گفتند :
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خاله سوسکه بود، که در این دار دنیا، جز یک پدر کسی را نداشت. یک روز پدره گفت: "من دیگر نمی توانم خرج تو را بدهم، پیر شده ام و زمین گیر، پاشو، فکری به حال خودت بکن!" گفت: "چه کنم، کجا برم؟" گفت: "شنیده ام در همدان عمو رمضانی است پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید، پاشو برو خودت را به او برسان، که اگر همچین کاری بکنی و خودت را توی حرم سرایش بیندازی نانت توی روغن است."
یکی بود یکی نبود، یک پیرزن بود، خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل. اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب. درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو. یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که توی خانه ایی زندگی می کرد و به اندازه ی خودش بخور و نمیر اندوخته داشت، که نیازش به در وهمسایه نیفتد. یک روز نشسته بود. موشی از لانه اش درآمد و آمد سر حوض که آب بخوره. وقت برگشتن شتاب کرد، دمش به جارویی که لب حوض بود گیر گرد، دستپاچه شد، خوش را به این در و آن در زد دمش کنده شد. دمش را برداشت، آورد پهلوی پیرزن، گفت:«ای خاتون جان دم مرا بدوز».
گفت: “من نه سوزنش را دارم نه نخش را، نه حالش را و نه کارش را. این کار – کار دولدوز است. دمت را بردار ببر پهلوی دولدوز برات بدوزد».
فهرست
دم دوز
بز زنگوله پا
خاله سوسکه
پیر زن
پوپک
سه عاشق
روباه و خروس
دختر پادشاه
دم دوز