توجه: آنچه میخوانید از قصههای عامیانه جهان است و بارگذاری آن در سایت کتابک تنها بهمنزلهی آشنایی با این گونهی ادبی است. محتوای این قصهها شاید مناسب کودکان امروز ما نباشد. لطفاً در انتخاب و خواندن این قصهها برای فرزندانتان دقت کنید.
در زمان قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت و از دختر بدش میآمد. زنش حامله بود و پادشاه قصد سفر داشت. مسافرتهای قدیم هم خیلی طول میکشید. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: «من به سفر میروم اگر مادرتان پسر زایید تاج مرا سر او بگذارید و در کالسکهٔ زرین بنشانیدش و روزی که از سفر برگشتم به پیشواز من بیاوریدش، اما اگر دختر بود بکشیدش و خونش را در شیشهای بریزید و موقع بازگشت من بالای دروازه آویزان کنید تا من آن را سر بکشم.»
در سایت کتابک بخوانید: افسانههای کودکان و ریشههای تاریخی آن
چند ماهی از سفر پادشاه گذشت. زن پادشاه یک دختر زایید. پسرها بنا به دستور پادشاه آمدند تا خواهرشان را ببرند تا بکشند. اما هر کدام که میآمدند دخترک لبخند میزد و آنها هم دلشان نمیآمد او را بکشند. برادرها سردابی در زیر زمین کندند و خواهرشان را با دایه به سرداب فرستادند. آنوقت کبوتری را کشتند و خونش را در شیشه ریختند و بالای دروازه آویزان کردند. شاه هم از سفر آمد و شیشهٔ خون را سر کشید.
هفت سال از این ماجرا گذشت. دخترک بزرگ شده بود. روزی اشعهٔ خورشید از سوراخی به سرداب تابیده بود. دخترک فکر کرد که یک سکهای روی زمین افتاده. دست دراز کرد که آن را بردارد ولی نتوانست. از دایهاش پرسید دایه گفت: «دخترم ما بیرون از این سرداب آفتابی داریم، مهتابی داریم، سایهای داریم» خلاصه برای او از دنیای خارج حرف زد.
خرید مجموعه افسانههای شیرین دنیا
دخترک پس از شنیدن حرفهای دایهاش گفت: «من میخواهم دنیای خارج و آفتاب و مهتاب را ببینم» دایه گفت: «دخترم! تو باید صبر کنی تا برادرهایت بیایند برایت کالسکهٔ زرین و کفش طلا بیاورند و تو را به گردش ببرند» دخترک قبول کرد. برادرها آمدند و کفش طلا و کالسکهٔ زرین آوردند و دخترک را به گردش بردند. وقتی در باغ مشغول گردش بودند یک مرتبه پادشه از دور نمایان شد و برادرها از ترسشان دخترک را بغل کردند و بردند توی سرداب.
پادشاه که از دور شاهد این قضیه بود فهمید که آنها چیزی را از او پنهان میکنند. آن وقت همهشان را احضار کرد و گفت: «اگر راستش را نگویید که چه چیزی را از من پنهان کردید همهتان را میدهم دست جلاد. اما اگر راست بگویید از سر تقصیرتان میگذرم» برادرها شروع کردند زیر لب چیزی گفتن و من من کردن. ولی زن پادشاه که طاقت شکنجه و درد و رنج را نداشت حقیقت را مو به مو تعریف کرد.
در سایت کتابک بخوانید: پيدايش قصهها و افسانهها و اساطير
پادشاه غضبناک شد و گفت: «جلاد فوری زن و دختر و پسرهای من را ببر به بیابان و ولشان کن تا از گرسنگی بمیرند و طعمهٔ گرگان شوند» جلاد هم فوری دستور شاه را اطاعت کرد. مدتها گذشت. شاه از این موضوع خیلی رنج میبرد و از کار خود پشیمان بود.
خرید افسانههای اینور آب و افسانههای آنور آب
روزی برای شکار به بیابان رفت. یک مرتبه چشمش به یک گل بزرگ افتاد که در میان هشت گل دیگر بود. خواست گل را بچیند که یک دفعه این صدا به گوشش رسید که میگفت: «بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد. گل ندهی گل ندهی» پادشاه متحیر شد و خواست دوباره آن را بچیند ولی باز هم شنید که گل میخواند: «بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد» پادشاه فهمید که این گل بزرگ زنش و گلهای دیگر بچههایش هستند که به شکل گل درآمدهاند. خیلی گریه زاری کرد ولی فایدهای نداشت. آن وقت به خاک افتاد و خدا را سجده کرد و از خدا طب بخشایش کرد و به قدرت پروردگار یک مرتبه گلها به شکل زن و بچهاش درآمدند و دورش حلقه زدند. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه با هم به سمت قصر پادشاهی حرکت کردند.
در سایت کتابک بخوانید: تعریف و طبقهبندی افسانهها و قصههای عامیانه