نگاهی به روایت‌های پسامدرن در فیلم‌ها و کتاب‌های کودک و نوجوان

در دو سه دهه اخیر در سطح جهانی، ادبیات کودک و نوجوان و به تبع آن فیلم‌هایی که به اقتباس از این ادبیات ساخته شده، دچار تغییرات گسترده‌ای شده است. این آثار چه در قالب ترجمه کتاب و چه در قالب فیلم، کم و بیش به ایران هم رسیده است. تاثیرات آن روی ادبیات کودکان و سینمای کودک و نوجوان ایران تاکنون بررسی نشده و ما در هر دو زمینه، دچار نوعی ایستایی و حتی واپس‌گرایی هستیم. به‌ویژه در زمینه بازآفرینی از افسانه‌های عامیانه این نکته بسیار مشهود است. بسیاری از کسانی که به کار بازآفرینی این آثار پرداخته‌اند، انگار که در دهه ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ مانده‌اند. بیش‌تر آن‌ها نمی‌دانند که تفکر پسامدرن با ادبیات کودکان و دنیای فیلم چه کرده است و ما در عصری متفاوت زندگی می‌کنیم.

شرط اول برای درک این موضوع این است که بدانیم روایت‌های پسامدرن در آثار کودک و نوجوان، دنیای داستان را از فرآیندی ساده و یک‌طرفه به یک بازی هوشمندانه و تعاملی تبدیل کرده است. در حقیقت پدیدآورندگان روایت‌های پسامدرن با اصول و قواعد داستان رفتاری بازیگون دارند. مرزهای میان پدیدآورنده، راوی و اصل روایت را بهم می‌ریزند تا نسخه‌ای امروزی یا متفاوت از اصل افسانه یا اصول حاکم بر دنیایی که در آن، این افسانه‌ها شکل گرفته است، بسازند. اصل اول و محوری این روایت‌های پسامدرن این است که به مخاطبان یادآوری کنند که دوره یک صدایی و دنیایی که در آن دیالوگ نیست، گذشته و می‌توان دیالوگ را به عرصه روایت آورد. در این وضعیت، داستان به مخاطب خود یادآوری می‌کند که برای مثال« سیندرلا»‌ یک صدای کهن است که در عصر کنونی می‌تواند صداهای متفاوتی از آن خلق کرد. یا کاری که «رولد دال» یا «سولوتارف» با داستان‌های خود کرده‌اند همگی بخشی از آگاهی تفکر پسامدرن است. در آگاهی پسامدرن امر اخلاقی یک قاعده ثابت ندارد، متفکران این حوزه به موضوع اخلاق نگاهی تاریخی دارند. به همین دلیل اصول اخلاقی در افسانه‌ها می‌تواند در روایت‌های بازآفرینی جابه‌جا شود تا از منظری دیگر به روایت نگاه شود. این منظر اگرچه در حالت اول خود را در بازی‌های روایی نشان می‌دهد اما پشت سر آن فلسفه‌ای عمیق قرار دارد. این که مخاطب یاد بگیرد با هر تغییر، وضعیت مناسبات میان شخصیت‌ها عوض می‌شود. آن که شرور داستان بود می‌تواند جای خود را با شخصیت معصوم روایت عوض کند و این فرصت را به مخاطب بدهد که در صورت این جابه‌جایی‌ها چه اتفاقی می‌افتد. از این جهت است که روایت‌های پسامدرن خطی نیست و در هر روایت نه تنها جای شخصیت‌ها می‌تواند عوض شود که زاویه دید و روایت هم قابل جابه‌جایی و پس و پیش کردن است. در این گونه روایت‌ها اگر خشونت وجود دارد خشونت بخشی از وضعیت زندگی تصویر می‌شود که گاهی نویسندگانی مثل رولد دال یا سولوتارف با آن با زبانی طنز برخورد می‌کنند تا به مخاطب خود یادآوری کنند عصر مطلق‌گرایی میان جهان خوب و بد گذشته است.

در کتابک بخوانید: داستان کودک از نگاه سولوتارف، بخش نخست

با توجه به این مقدمه، به بررسی نمونه‌هایی از این آثار پسامدرن در جهان فیلم و داستان می‌پردازیم.

1.«آیا ما از دیگران به این خاطر نمی‌ترسیم که می‌باید رنج آن‌ها را با خنده نشانه‌گذاری کنیم و رنج خویش را با اشک؟.[1]»

«خواهر ناتنی زشت[2]» فیلمی محصول سال ۲۰۲۵ با روایتی تازه از قصه‌ی سیندرلا است. از جهت بن‌مایه یا موتیف‌ها، قصه همان قصه‌ سیندرلا است،‌ اما درون‌مایه اثر و زاویه مناسبات میان شخصیت‌های اصلی اثر تغییر کرده است. این اثر درباره‌ی رقابت میان دو دختر برای تصاحب دل شاهزاده است که برخلاف افسانه‌ سیندرلای اصلی‌، داستان از زاویه دید خواهر ناتنی سیندرلا روایت می‌شود و نگاهی یک سویه به سیر رخدادها ندارد و تلاش می‌کند دلایل رفتارها و کنش‌ها و واکنش‌های شخصیت‌ها را واکاوی کند.

در افسانه‌ اصلی، سنیدرلا زیباست و دو خواهر ناتنی او زشت هستند. در این روایت تازه هم، الویرا خواهر ناتنی سیندرلا به گمان دیگران زشت است اما نه آن زشتی‌ای که در افسانه سراغ داریم. در این فیلم، او چهره‌ای ساده دارد که از نگاه دیگران جذابیتی برای دلبربایی از شاهزاده ندارد. تمامی رویاهای الویرا در ازدواج با شاهزاده خلاصه می‌شود او به تصور خود از شاهزاده دلباخته است چرا که او رویای عشق دارد. در سیر رخدادهای داستان و رقابت میان این دو دختر، الویرا در ظاهر و رفتار تغییر می‌کند و حس واپس‌زدگی و تحقیرشدگی خود را، به خاطر چهره‌اش، با خشونت و فریب نشان می‌دهد. او از دختری ساده‌ و مهربان و کمی کم‌هوش کم‌کم تبدیل به دختری می‌شود که در جنون تصاحب این رویا، همه چیز را قربانی می‌کند. سیندرلا که نام اصلی اش در داستان اگنس است، دختر ستم کشیده، بی‌گناه و معصوم افسانه نیست، او طماع، فریب‌کار و جاه‎‌طلب است و از همان ابتدای فیلم و با مرگ پدرش، حسی از انتقام و نفرت به خواهران ناتنی و مادرشان دارد او دلباخته شاهزاده نیست او دنبال پول و قدرت است. فیلم با تغییر درونیات و کنش‌های شخصیت‌ها، توانسته تصویری نو از این افسانه مطابق با دغدغه‌های امروزی بسازد و حتی امیال جهان پسامدرن مانند تمایل به جراحی‌های افراطی برای زیبایی، را نقد کند.

به همین قلم در کتابک بخوانید: هم‌نوایی رویا و بیداری در «رنگ رویای کلاغ» با نگاهی به دو کتاب «آدم برفی و گل سرخ» و «هویج پالتوپوش»

فیلم با مرگ پدر اگنس آغاز می‌شود. الویرا و آلما خواهرانی هستند که مادر‌شان، ربکا، با مرد بیوه مسن‌تری به نام اتو ازدواج کرده است. اتو پدر اگنس است. پس از مرگ اتو در شب عروسی‌، ربکا متوجه می‌شود که اتو بی‌پول بوده و این اتو بوده که به خیال ثروتمند بودن ربکا با او ازدواج کرده. ربکا که آرزوهای خودش و دخترانش را بربادرفته می‌بیند، در واکنشی انتقامی از خاکسپاری اتو سرباز می‌زند با این بهانه که پولی برای این کار ندارد و جنازه را در زیرزمین خانه رها می‌کند. همین رفتار ربکا باعث ایجاد کینه و نفرت بیشتری در اگنس می‌شود. اگنس که همه چیز را از دست داده، می‌تواند با به دست آوردن شاهزاده به همه خواسته‌هایش برسد و در این میان، او هم عشق را قربانی می‌کند. او با یکی از پسرانی که در اصطبل کار می‌کند، رابطه‌ عاشقانه دارد. شاهزاده فیلم هم خوب و بی نقص نیست؛ جوانی با ظاهری معمولی که رفتارهای ناشایست هم دارد. فیلم روایت میان طمع و رویاست. رویاهایی که می‌توانند در ظاهر زیبا باشند اما در واقعیت، برای تحقق شان، قربانی می‌‌طلبند، همه داشته‌های قربانی‌های‌شان را می‌خواهند. برخلاف افسانه سیندرلا، این رقابت هیچ برنده‌ای ندارد!

ربکا برای تصاحب پول و قدرت شاهزاده باید بتواند الویرا را به همسری او درآورد. پس برای پسندیده شدن دخترش هزینه می‌کند و الویرا را به دست جراح زیبایی می‌سپارد. از جراحی بینی بدون هیچ داروی مسکن و بیهوشی گرفته تا دوختن مژه به چشم‌ و خوردن کرم نواری برای لاغر و تکیده شدن، همه اینها رنج‌هایی است که الویرا می‌پذیرد تا زیبا شود. کرم نواری در درونش رشد می‌کند و انگل سبب ریزش موهایش می‌شود. الویرا، خواهری دارد، آلما، که شبیه دختران امروزی است؛ سوارکار خوبی است، در بند زیبایی ظاهری نیست، رویای ازدواج ندارد و آزاد زندگی می‌کند. نه ساده و زودباور است مانند الویرا و نه طماع و دورو است مانند اگنس.

الویرا که می‌داند در رقابت زیبایی میان خودش و اگنس برنده نخواهد شد، از فرصت استفاده می‌کند. او رابطه اگنس و جوان کارگر اصطبل را می‌بیند و به مادرش می‌گوید و ربکا، اگنس را خدمتکار خانه می‌کند و به تحقیر او را سیندرلا صدا می‌زند! با این کار هم تنبیهش می‌کند و هم او را از رقابت خارج می‌کند. اگنس که همه چیز را بربادرفته می‌بیند به رویا پناه می‌برد. شبی که بر جسد در حال پوسیدن پدرش گریه می‌کند، مادر بیولوژیکی‌اش، رویا یا روح او، با لباسی سفید می‌آید تا به او برای جشن شاهزاده لباس و کفش بدهد. درست شبیه افسانه، مادر به او می‌گوید کالسکه تا نیمه‌شب دوباره به کدوتنبل تبدیل خواهد شد.

الویرا، عاقبت به چشم دیگران خواستنی و زیبا می‌شود اما فیلم با پایانی خوش برای او تمام نمی‌شود. در پایان جشن، اگنس می‌رسد، شبیه افسانه، و شاهزاده او را برای رقص انتخاب می‌کند. الویرا ناامید می‌شود. نیمه‌شب می‌شود و سیندرلا یا همان اگنس، از جشن می‌رود اما کفش‌اش را جا می‌گذارد. شاهزاده دنبال سیندرلاست و الویرا می‌داند کفش برای اوست. وقتی به خانه می‌رسند او لنگه دیگر کفش را به زور از سیندرلا می‌گیرد و تلاش می‌کند تا کفش را اندازه پایش کند. اما پایش بزرگ است. پس انگشت‌‌های پایش را قطع می‌کند. اما اشتباه کرده و پای اشتباهی را کوچک کرده. چون لنگه دیگرکفش دست شاهزاده است. اینجاست که مادر به کمکش می‌آید و انگشت‌های پای مقابل را هم می‌برد! صبح شاهزاده می‌آید اما الویرا چون پاهایش زخمی است نمی تواند راه برود و از پله‌ها زمین می‌افتد و دماغ و دندانش می‌شکند. حالا او نه تنها زیبا نیست که حتی ظاهر اولش را هم ندارد. سیندرلا را هم کفش را به پا می‌کند و شاهزاده او را می‌برد. موهای الویرا به خاطر انگلی که درونش رشد کرده، ریخته، عصبانی و کینه‌ای شده و آنقدر زیبا شدن و بدست آوردن شاهزاده برایش مهم بوده که خودش را از یاد برده. تا اینکه آلما، خواهرش پادزهر کرم را به او می‌دهد و او را از آن خانه می‌رهاند و با خود می‌برد. فیلم جراحی‌های زیبایی افراطی را نقد می‌کند و به دختران نشان می‌دهد که تقلا برای خواستنی و زیبا شدن و همرنگی با معیارهای زیبایی زمانه می‌تواند آزادی شما را بگیرد که شبیه کرم نواری درون دختر، زندگی‌تان را از درون بخورد و نابودتان کند. سرانجام، برنده‌ی زندگی کسی است که آزادی را انتخاب می‌کند.

فیلم به ظاهر تغییری در فرم نداده، لباس و پوشش و نحوه روایت شبیه قصه سیندرلا است اما محتوا را دگرگون کرده است. به این فکر کنیم اگر می‌خواهیم افسانه‌‌ها را دوباره بنویسیم و بازآفرینی کنیم، می‌خواهیم چه تغییری در اندیشه‌ها بدهیم؟ اگر قرار باشد همان کلیشه‌ها را با واژه های دیگر دوباره بیافرینیم، کارمان چه ارزشی خواهد داشت؟

«این همنوعان فانی را، تک تک‌شان را، باید همین‌طور که هستند پذیرفت. نه می‌توانی دماغ‌شان را صاف کنی نه می‌توانی عقل و شعورشان را تیزتر کنی و نه می‌توانی اخلاق و منش آن‌ها را اصلاح کنی... همین آدم‌ها را باید تحمل کنی دوست بداری و به حال‌شان دل بسوزانی... گاهی لطفی از خود نشان می‌دهند که تو می‌توانی آن را تحسین کنی... من حتی اگر حق انتخاب هم داشتم حاضر نمی‌بودم که بشوم آن رمان‌نویس زیرک که می‌تواند دنیایی بسازد و بپردازد بهتر از این دنیایی که در آن من و تو صبح‌ها از خواب بیدار می‌شویم تا به کار روزانه‌مان بپردازیم.[3]»

به همین قلم،‌ در کتابک بخوانید:‌ اندیشه در ادبیات کودک و نوجوان: رمزگشایی از کتاب «سوراخ» با خوانشی از کتاب «توی جعبه چیه؟»

2. «آنکه می‌خندد نمی‌تواند گاز بگیرد.[4]»

«این هم جور دیگر[5]» مجموعه‌ای است از بازآفرینی‌های طنزآمیز افسانه‌ها به قلم رولد دال که نگاهی تمسخرآمیز به سیر رویدادهای افسانه‌ها دارد. رولد دال راه دیگری برای نقد نگرش و کلیشه‌ها در افسانه‌ها انتخاب کرده. او سلاح خنده را برگزیده و با تغییر پایان افسانه‌ها و سرنوشت شخصیت‌ها، به آنها می‌خندد!


خرید کتاب این هم جور دیگر


رولد دال ترس و زشتی بیشتری به داستان اضافه می‌کند، او به شخصیت‌های قصه جور دیگری نگاه می‌کند یا روی دیگرشان را نشان می‌دهد و در همه چیز اغراق می‌کند، سپس این بادکنک زشت و بزرگ را با خنده می‌ترکاند و نشان‌مان می‌دهد که چه‌قدر این ترس‌ها می‌توانند پوک و توخالی باشند! با این کار به کودکان نشان می‌دهد که می‌شود به همه چیز ریشخند زد. همان‌طور که چارلی چاپلین گفته: «زندگی از نزدیک تراژدی و از دور یک کمدی است. برای خنده واقعی باید بتوانید درد خود را تحمل کنید و آن را به بازی بگیرید.»

برای همین او با افسانه‌ها بازی‌ای پر از خنده و خون و خون‌ریزی راه انداخته که چنان احمقانه است که نه تنها کسی را نمی‌ترساند بلکه سبب خنده می‌شود! مثلا شنل‌قرمزی داستان رولد دال، به جای ترس از گرگ، با هفت‌تیر بنگ‌بنگ‌بنگ به کله‌اش تیر می‌زند و از پوست آن برای خودش پالتو می‌دوزد! و حتی شنل قرمزی به داستان سه خوک کوچولو می‌رود، خوک‌ها از او کمک می‌خواهند، و چون هفت‌تیرکش خوبی است، گرگ آن داستان را هم می‌کشد و علاوه بر دو پالتوی پوست گرگ، به خوک‌ها هم رحم نمی‌کند: «علاوه بر داشتن دو پالتو از پوست گرگ/ چمدانی هم از پوست خوک نصیبش شده/ این است عاقبت هر کار نسجیده.» این نگاه رولد دال با تصویرگری عجیب کوئنتین بلیک که ترکیبی از خشونت و تمسخر و خنده است کتابی آفریده که شما را مجذوب خواهد کرد. در این میان نباید از زبان طنز و شیرین مترجم این کتاب هم گذشت. رضی هیرمندی با رندی و هوشمندی، توانسته لحن و حس رولد دال را با بندهایی آهنگین و قافیه‌دار بسازد.

اما رولد دال با داستان سیندرلا چه می‌کند؟ ابتدا برای‌مان می‌گوید هرچه تاکنون شنیده‌ایم دروغ بوده و سرمان را کلاه گذاشته‌اند و داستان واقعی سنیدرلا را قرار است از او بشنویم و این گونه شروع می‌کند: «لابد خیال کرده‌اید از سرگذشت سیندرلا آگاه‌اید. نه، جانم، از این بابت سخت در اشتباه‌اید. داستان واقعی سیندرلا پر از خون و خون‌ریزی است. اما قصه‌ای که برای شما گفته‌اند مایه‌ی آبروریزی است. یعنی آخر داستان با دوز و کلک خوشحال‌تان کنند... بیایید اصل ماجرا را بشنوید از ما.»

او سیندرلا و دو خواهر ناتنی زشتش را به جشن شاهزاده می‌برد. کفش سیندرلا هم پس از یک کشمش با شاهزاده و پاره شدن لباس سیندرلا، جا می‌ماند. اما شاهزاده از حواس‌پرتی کفش او را روی صندوقچه‌ای جا می‌گذارد و یکی از خواهران سیندرلا، کفش او را با کفش خودش جابه‌جا می‌کند. شاهزاده برای پیدا کردن سیندرلا خانه به خانه می‌گردد و به خانه خواهران سیندرلا می‌رسد. کفش برای یکی از خواهران است و شاهزاده نمی‌داند برای سیندرلا نیست. پس پای آنها توی کفش می‌رود اما شاهزاده از دیدن زشتی‌شان به زمین و زمان فحش می‌دهد و زیر حرفش می زند و به آن‌ها می‌گوید کورخوانده‌اند و با آن‌ها عروسی نمی‌کند: «شاهزاده دستور داد سرش را جدا کنند از تن/ و سر مربوطه در یک آن پرید از بدن/ انصافا بدون سر خوشگل‌تر از آن شد که بود/ خواهر دوم هنوز پا تو کفش خواهرش نکرده بود که شاهزاده با یک ضربت سر از تن او هم ربود/.»

سیندرلا که می‌فهمد شاهزاده آدمکش است از پری، که به او لباس و کالسکه برای جشن شاهزاده داده بود، این‌بار می‌خواهد شوهری بدهد که سربه‌راه و مهربان باشد نه شاهزاده‌ای که تفریحش بریدن سر دیگران است. پری هم شوهری به او می‌دهد که در خانه مربا می‌پزد و زندگی سیندرلا پر از شادی و شیرینی می‌شود.

رولد دال با تمسخر شاهزاده و این دلربایی، چند موضوع را با هم نشانه گرفته است. او نشان می‌دهد که ظاهر می‌تواند چه قدر فریبنده باشد با این کار، هم زیبایی را نقد کرده که ملاک خوشبختی نیست، هم نشان می‌دهد که ثروت و جایگاه نمی‎تواند بداندیشی و بدی کسی را از میان ببرد و اصلا شاید منشا رفتار شاهزاده همین قدرت بی‌حساب اوست. او شاهزاده را کسی نشان می‌دهد که نه به عهد و حرفش وفادار است و نه راست‌کردار و درست‌کار است. شاهزاده افسانه رولد دال به چشم برهم‌زدنی سر دختری را می‌برد چون زیبا و برازنده ازدواج با او نیست. در کنار اینها، رولد دال نشان می‌دهد که افسانه‌ای با ظاهر زیبا و دلربا می‌تواند درونی چه خشن و ترسناک داشته باشد مانند داستان شنل قرمزی! او به ما یادآوری می‌کند فکر کنیم، و چیزها را جور دیگری ببینیم. شاید لایه زیرین داستان سیندرلا و دلربایی‌های فریبنده افسانه‌ها به همین خشونت و زشتی باشد. شاید بهتر است جور دیگری ببینیم. شاید هم رولد دال نمی‌خواسته هیچ کدام از این‌ها را بگوید. او خواسته نشان دهد زندگی می‌تواند چه کمدی ترسناک و پوچی باشد!

اما کودکان دنبال پاسخ به این پرسش‌ها نیستند. آن‌ها از خواندن این داستان‌های طنز و روایت‌های پسامدرن که در آن خشونت و زشتی به سخره گرفته شده، هر کنشی در آن آزاد است و نویسنده‌اش جسارت پرداختن به موضوعات دیگر را دارد، لذت می‌برند.

«لطیفه مایه رهایش است، گفتنی ناگفتنی‌ها، اما لطیفه واقعی، چیزی بیش از رهایش از تنش و رنج است. این لطیفه‌ها می‌باید ما را از اراده و غریزه آزاد کنند و وضعیت را تغییر دهند... شوخی نوعی از خطر کردن است. گونه‌ای از صداقت، شجاعت، ترس، افشاگری و مداخله. اگرچه لطیفه نوعی روایت قصه‌گون است اما دارای همان حقیقت‌جویی و جلابخشی است که هنر اصیل و بزرگی واجد آن است.[6]»

به همین قلم، در کتابک بخوانید: پیکو، داستان تهی شدن انسان از انسان بودن

3. «درون هر فرد چاق یک انسان لاغر است که می‌کوشد از آن بیرون بیاید.[7]»

یکی از بهترین نویسنده‌تصویرگرانی که از افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه، ساختار و ظاهرشان، برای نوشتن داستان‌هایی با نگاه و اندیشه تازه استفاده کرده، سولوتارف است. او ترس‌های درونی یا سویه‌های تاریکی درون ما و افسانه‌ها را در آثارش از شکل‌های ساده شده و دوقطبی کهن درآورده به شکل‌های نو و پیچیده‌تر بازتاب داده‌. داستان‌های سولوتارف باید همزمان با تصویرهایش خوانده و فهمیده ‌شود، باید در رنگ‌های تندش، خط‌های پررنگ و قاب‌هایش که گاهی هم دورتادور تصویر را می‌گیرد و هم دور شخصیت‌ها، بازشناسی شود. تصویرهای سولوتارف آکنده از سایه و روشن‌های تند است. احساسات و هیجانات بی‌پرده‌ی داستان‌ها همراه با ضرب آهنگ تند روایت‌شان، خواننده‌ را با فضایی بیگانه و شخصیت‌هایی عجیب رودرو می‌کند که در حقیقت بازتابی از همان سیال بودن وضعیت انسان در جهان امروز است. او داستان‌هایش را با «یکی بود یکی نبود» یا همان «روزی روزگاری» آغاز می‌کند، شبیه آغاز افسانه‌ها و داستان‌های عامیانه.

در کتابک بخوانید: داستان کودک از نگاه سولوتارف، بخش دوم

شاید عجیب‌ترین شخصیت‌های سولوتارف در داستان «3 جادوگر[8]» است. داستانی که در آن سولوتارف نگاه جسورانه و تازه‌ای به مفهوم زشتی و زیبایی دارد. داستان درباره سه خواهر بسیار زشت است که هرگز نمی‌خندند. یکی پشتش خمیده است و قوز دارد، دیگری شبیه جسد خشکیده یک موش است که مومیایی شده، و سومی هم اخمو و به دردنخور است. این سه خواهر، اسکری، اسکولی و اسکلی، با هم هستند اما تنها و بی‌کس‌اند چون کسی دوست‌شان ندارد.

آن‌ها تصمیم می‌گیرند انجمنی درست کنند به نام «3 تا س». همه از آن‌ها وحشت دارند به ویژه کودکان و حتی از کنار خانه‌شان رد نمی‌شوند. تا این‌که یک روز از بالای تپه‌ دو کودکی را می‌بینند که می‌خندند و بازی می‌کنند. آنها برخلاف کودکان دیگر نمی‌ترسند و همین رفتارشان سه خواهر را عصبانی می‌کند تا حساب‌شان را برسند: «عجب بچه‌های ناز وحشتناکی! چطور است آنها را به شپش تبدیل کنیم! برویم حساب‌شان را برسیم. صدای خنده اینها حالم را به هم می‌زند.» پس آن دو را در پتویی می‌پیچند و توی گاری می‌اندازند و به خانه‌ی خود می‌برند.

اما بچه‌های گرفتار و اسیر، باز هم نمی‌ترسند. سه جادوگر از آنها می‌پرسند که چرا خوشحالند و خوش‌اخلاقی چه معنایی دارد؟ بچه‌ها هم از جادوگران می‌خواهند تا دست و پای‌شان را باز کنند تا بتوانند به پرسش‌های‌شان جواب بدهند.

در اینجا سولوتارف با زیرکی، چرخشی در زاویه دید روایت می‌آورد. او از نگاه بچه‌ها ظاهر این سه جادوگر را برای‌مان توصیف می‌کند: «اسکری با آن نگاه عصبانی‌اش به نظر آن‌ها بامزه بود. اسکولی بیشتر شبیه آدم‌های بیچاره بود تا بدجنس. و اسکلی با آن هیکل لاغر حتی آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسید.» پس دلیلی ندارد بچه‌ها از آن‌ها بترسند! این دو کودک در خانه‌ی سه خواهر برای اولین‌بار سبب خندیدن آن‌ها می‌شوند ولی چون سه خواهر اولین بار است که می‌خندند ماهیچه‌ی فک و پهلوی‌شان درد می‌گیرد. بچه ها از آنها عصرانه می‌خواهند و سه خواهر که حتی ظاهری شبیه جادوگرها دارند، عصرانه خوشمزه‌ای به این دو می‌دهند. بچه‌ها از آنها تشکر می‌کنند و می‌پرسند که باز هم می‌توانند به دیدن‌شان بیایند؟ : «سه خواهر مثل لبو سرخ شدند اولین بار بود که کسی می‌خواست به دیدن آنها بیاید... آنها تصمیم گرفتند که از آن به بعد لباس شاد بپوشند.»

پایان داستان، این سه خواهر برای هم لطیفه می‌گویند و چون در زندگی‌شان کم خندیده‌اند از خنده می‌ترکند اما تکه‌های رنگی‌شان دوباره به‌هم می‌چسبد و سه خواهر خندان می‌شوند: «آنها چون جادوگر واقعی بودند، تکه‌های‌شان دوباره به هم چسبید اما نه مثل روز اول. بلکه دو طرف دهان‌شان کمی کشیده شد به سوی گونه‌های‌شان و از آن به بعد همیشه خندان بودند.»

سولوتارف با نقد زشتی و زیبایی و نسبت دادن آن به درون و رفتار نه برون و ظاهر، نشان می‌دهد که خنده، شادی و مهر به یکدیگر لازمه‌ی زیستن است. این داستان روی دیگر زندگی مانند زیباسازی مصنوعی را به شکلی خاص برای کودکان باز کند و به چالش می‌کشد. سولوتارف در داستان‌هایش به ترس، می‌خندد. او نشان می‌دهد مهم نیست مسئله چه‌قدر بزرگ و ترسناک باشد، مواجه ما با آن و تغییر نگاه‌مان می‌تواند ترس را دربرابرمان رام کند. سولوتارف ظاهر داستان‌های عامیانه را می‌گیرد و محتوایی نو، انتقادی و مدرن به آن می‌دهد. همین ویژگی است که از او نویسنده/ تصویرگری ممتاز ساخته است. او جسور است و راه غلبه بر ترس را بلد است. چیزی که در دنیای مدرن، کودکان بیش از هر چیزی به آن نیاز دارند. اینکه جسارت غلبه بر ترس و مواجه با مشکلات را داشته باشند.

در داستان دیگری با نام «لولو» سولوتارف ویژگی‌های درخشان‌تری از سویه‌های تاریک و روشن را به تصویر می‌کشد. «لولو[9]» داستان بچه گرگی است که یک روز با عمویش برای شکار می‌رود. او تا آن روز خرگوش ندیده و خرگوش داستان هم تا آن روز جز در کتاب‌هایی که می‌خواند، گرگ ندیده. روز شکار، عموی گرگ به تخته سنگی می‌خورد و در جا می‌میرد: «گرگ پیر آن‌قدر عجله کرد که به صخره‌ای خورد و افتاد و مرد.» سولوتارف به مرگ عموی گرگ، آب و تاب نمی‌دهد و با آن ساده و طبیعی برخورد می‌کند. همین واکنش او به رخدادهای دردناک و حتی ترسناک داستان‌هایش است که کار او را متمایز می‌کند. در داستان دیگری از او، گرگی دو بچه را می‌خورد. بچه‌ها آن‌قدر با دست و پا به دیواره شکم گرگ می‌کوبند تا گرگ حالش بد می‌شود و می‌میرد. کودکان داستان‌های سولوتارف به ترس واکنش متفاوتی دارند.

در داستان «لولو» واکنش بچه گرگ به مرگ عمویش، واکنشی است که همه کودکان‌ دارند. او مرگ را نمی‌شناسد و نمی‌داند باید با عمویش چه کند! خانه خرگوش همان نزدیکی‌هاست و بچه گرگ از او کمک می‌خواهد: «هی! با توام! می‌توانی کمکم کنی؟ عموی‌ام گرفتار حادثه‌ای شده. مرده است.» خرگوش پاسخ می‌دهد: «اگر مرده باشد، ساده است: باید خاک‌اش کنی.» پاسخ و واکنش خرگوش را ببینید: ساده است!

آن دو با هم گرگ را خاک می‌کنند و از آن روز با هم دوست می‌شوند و هر کدام چیزی را که بلد است به دیگری یاد می‌دهد.

اما بالاخره تضادها خودش را نشان می‌دهد و در بازی میان‌شان، خرگوش از گرگ می‌ترسد و گرگ برای پیدا کردن خرگوشی دیگر به کوه می‌رود و آن‌جا با گله‌ی گرگ‌ها روبه‌رو می‌شود و خودش هم ترس را تجربه می‌کند.

سولوتارف از آشناترین شخصیت‌های قصه‌های کودکان استفاده می‌کند از جانورانی که همه کودکان تقریباً آن را می‌شناسد، و به شکلی پسامدرن روایت‌هایی تازه می‌سازد: «کودکانی که هیچ دوستی ندارند، دنیای کوچکی برای خودشان می‌سازند که در آن در ارتباط با یک جامعه به ظاهر شاد، تنها هستند. تنهایی اجباری، یک وحشت است اما تنهایی که خودمان انتخاب می‌کنیم بسیار دلپذیر است.[10]» اگر دوست دارید داستان‌هایی بخوانید که در آن ترس، تاریکی، شجاعت و خنده را تجربه کنید، کتاب‌های سولوتارف بهترین انتخاب هستند.

در کتابک بخوانید: فعالیت پیشنهادی برای کتاب لولو

«باید همه جور آدم باشد تا جهان درست شود.[11]»



[1] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[2] . The Ugly Stepsister. 2025. Emille Blichfeldt. Norway, Denmark

[3] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[4] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[5] . رولد دال(1399) این هم جور دیگر، مترجم رضی هیرمندی، کتاب چ.

[6] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[7] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

[8] . گرگوار سولوتارف(1386) سه جادوگر، ترجمه مرجان حجازی فر، انتشارات علمی و فرهنگی

[9] گرگوار سولوتارف(1399) لولو، ترجمه هورزاد عطاری، انتشارات تاک

[10] LES ANIMAUX CHEZ GREGOIRE SOLOTAREFF. The University of Grégoire Solotareff. December 2005

[11] . تری ایگلتون(1403) شوخی، مترجم: مسعود شیربچه، نشر گستره.

Submitted by editor74 on