همچو آن وقتی که خواب اندر شوی
تو ز پیش خود به پیش خود روی[1]
1.رویای پروانه شدن
«رویای پروانه» یکی از مشهورترین حکایتهای ژوانگ ژی فیلسوف چینی است که چهار قرن پیش از میلاد مسیح میزیسته است. او در انتهای فصل دوم کتابش با نام «ژوانگزی[2]» از خوابی عجیب میگوید. ژوانگ ژی، شبی خواب میبیند که پروانهای است و از گلی به گلی دیگر پرواز میکند و نسیم او را به این سو و آن سو میراند. پروانهای که خشنود است و هر کاری که دلش میخواهد انجام میدهد. پروانه نمیداند که ژوانگ ژی است و ژوانگ ژی هم نمیداند که پروانه است. پروانه بر پروانه بودن خویش مطمئن است. ناگهان ژوانگ ژی از خواب بیدار میشود و آنجاست که میفهمد خواب دیده و ژوانگ ژی است بی چون و چرا! اما دیگر بر آنچه حس و درک میکند، مطمئن نیست. چرایی بزرگی ذهن او را دربرگرفته. خواب و احساسش، چنان واقعی بوده که ژوانگ ژی از خود میپرسد: «آیا من ژوانگ ژی بودم که خواب دیدم پروانه هستم یا پروانهای هستم که اکنون خواب میبیند ژوانگ ژی است؟ آیا بین ژوانگ ژی و پروانه تمایزی وجود دارد؟»
ژوانگ ژی در جایی دیگر از کتابش میگوید: «کسی که خواب نوشیدنی میبیند، ممکن است صبح که از راه میرسد، گریه کند. کسی که خواب گریه میبیند، ممکن است صبح به شکار برود. وقتی خواب میبیند، نمیداند که این یک خواب است و در خوابش حتی ممکن است سعی کند خواب را تعبیر کند. تنها پس از بیدار شدن است که میفهمد خواب بوده است.» ژوانگ ژی پرسشی مهم را مطرح میکند. اگر هنگام رویا دیدن، هنگام خواب، تمامی رخدادها آنقدر برایمان واقعی است که نمیدانیم خواب هستیم، اگر میتوانیم خودمان را در کالبد دیگری در خواب چنان حس کنیم که یادمان نیاید چه بودیم و چه هستیم، پس آیا ممکن نیست بیداریمان هم همان خواب باشد و از خواب بیدار نشده باشیم و در کالبد دیگری باشیم؟ چه چیزی میتواند میان خواب و واقعیت تمایز بگذارد؟ وقتی درد، رنج و شادی را در خواب، چونان حسهای بیداریمان تجربه و درک میکنیم پس ممکن است بیداریمان هم خواب دیگری باشد؟ آیا ممکن است خواب دیدنمان دائمی بشود و هرگز واقعیت بیداری را تجربه نکنیم؟درک ما از واقعیت چگونه است؟ آیا درک ما، ذهنی و سیال است؟ آیا واقعیت ما ممکن است یک توهم باشد و همه چیز فریب ذهنمان باشد؟ میتوانیم رویاها را از زندگی در بیداری تشخیص دهیم؟ ممکن است تمام تجربیات و حسهایمان در واقع خیالبافی یا رویا باشند و هیچیک نشانگر واقعیت خارجی نباشند؟ پرسشهایی شبیه اینها، میتوانند چنان دیوانه کننده شوند که سبب شک ما به همه ادراکها و دریافتهای حسیمان شود: «اگر من باور داشته باشم که رویاهایم واقعی هستند، وقتی آنها را تجربه و حس میکنم، چگونه میتوانم بگویم آنچه اکنون تجربه میکنم واقعاً واقعی است و فقط یک رویا نیست؟[3]» آیا روزی ممکن است ما هم مانند گرگور سامسا[4] در کالبد حشرهای از خواب بیدار شویم؟ آیا این یک خواب خواهد بود؟
شاید تنها در ادبیات، داستان، باشد که بیترس از دیدن کابوس و خواب دیدن در بیداری بتوان بازیِ رویا را تا بینهایت ادامه داد. چونان دختر کتاب «آدمبرفی و گل سرخ[5]» که در کالبد یک آدمبرفی و در هیئت فیلسوفی در پی کشف معمای عقل است و یا خرگوشی که در ظهری سرد به خوابِ خورشید میرود و خورشید به خوابِ خرگوش، از خوابی به خواب دیگر و از کالبدی به کالبد دیگر در کتاب «هویج پالتوپوش[6]». و یا کلاغی رنگی که صبح در کالبد کلاغی سیاه از خواب برمیخیزد و در این بیداری که خوابی دیگر است خود را نمییابد. او سفری را آغاز میکند برای یافتن رنگهای رویاهایش در «رنگ رویای کلاغ[7]».
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم[8]
2.کجا خیال بود!
در بازاری شلوغ هستید در یک روز سرد پاییزی یا زمستانی. ذهنتان سبک و آرام است در بازار میگردید، قدم میزنید و مردم و پیرامونتان را نگاه میکنید. یقهی پالتویتان را بالا میکشید و مسیری را میروید که نور خورشید آن را فرش کرده. سرما، یک پیادهروی آرام، گاهی ایستادن، مکث کردن و گرمای دلچسب خورشید. چشمهایتان سنگین میشود به گوشهای میروید، مینشینید، چشمهایتان را میبندید. یک چشم بیدار و یک چشم در خواب! ذهنتان هنوز هوشیار است اما خیال و خواب شما را میرباید. صدای پیرامون، تصویرها و رنگها کم کم برایتان محو و درهم میشود. خرگوشی را در گوشهای از بازار میبینید و به خلسهای میروید که رویا و خواب سراغتان میآید و از کالبدی به کالبدی دیگر میروید از خوابی به خواب دیگر: «هوا سرد بود. خورشید بود، خواب و خرگوش! خورشید زرد، خواب قشنگ و خرگوش سفید. خورشید از آن بالا، بازار و آدمها را میدید. خورشید دلاش پالتو میخواست پالتوی بنفش.» کتاب با چنین تصویری از بازار و خورشید و خرگوش و خواب و خیال آغاز میشود. «هویج پالتوپوش» خوابی است در خوابی دیگر.
کتاب ورق میخورد و ما به شبی میرسیم که خورشید، خوابِ پالتویی را میبیند. اما پالتو برای خورشید کوچک است: «حالا این پالتوی کوچک را به کی بدهم؟» خرگوش هم در خوابش، هویجی را میبیند. اینجاست که پالتویِ خوابِ خورشید به خواب خرگوش میرود. خوابِ خورشید و خوابِ خرگوش یکی میشود: «هویج خرگوشی کجا بود؟» یکی به خواب دیگری میرود و هویجِ خرگوشی، پالتو را میپوشد و هویجِ پالتوپوش زاده میشود، از میان این دو خواب، از همآغوشی عاشقانهای میان خورشید و خرگوش، از میان خوابهایشان. چون فقط در خواب است که خورشید به خرگوش و خرگوش به خورشید میتواند برسد، هویج، خوابِ خرگوش است و پالتو، خواب خورشید: «خورشید، هویج پالتوپوش را دید که نیمی از خواب او بود و نیمی از خواب خرگوش.»
سه بند شعرگون در پایان هر بخش از کتاب، زبانِ خواب و رویاست، زبانی آمیخته با شعر، رویاگون و اگر ندانیم زبان کیست و چیست، برایمان در بیداری، شاید نامفهوم باشد. اما زمانی که میفهمیم زبان خواب است، نه تنها درکش میکنیم بلکه شگفتزدهمان میکند: «هویج خرگوشی کجا بود؟/ روشن نبود کجا!/ کجا هویج خرگوشی بود!»
از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب هویج پالتوپوش - بخش نخست
پالتوی بنفش در بازار، حلقهی اتصال میان خورشید و خرگوش است، اتصال میان این دو خواب و در هم شدن بیداری و خواب. در این کتاب، بیداری نیست، نه خرگوش از خواب بیدار میشود و نه خورشید که خودش بیداریِ شب است و روز است. شگفتی داستان هم در این است. پالتو، دو سوی خواب و رویا را بههم وصل میکند. خواستِ خورشید برای داشتن پالتو، خرگوش را در آن سرما به خواب میبرد و این خواب آنقدر خواستنی میشود که خرگوش برای دور نگه داشتن جانوران دیگر از آن، گاوی که عاشق خواب خورشید و خرگوش شده، قرص خورشید را میخورد و همراه با قرص خورشید به آسمان میرود و آنقدر به خورشید نزدیک و نزدیکتر میشود که میان آن دو بازی خیال، تجربهای از عشق میشود. آیا این بازیِ خواب میان خورشید و خرگوش، همان بیمنطقی رویادیدن در خواب نیست؟ خورشید به کالبد خرگوش رفته است یا خرگوش به کالبد خورشید؟ میتوان میان این دو، میان خوابشان و رویا، تمایز گذاشت؟ سه عنصر زبان، اندیشه و خیال، چنان درهم و با هم تنیده شدهاند که ما را به جهانی شگفت از ساخت رویا میبرند و تجربهای تازه از بازی عشق را در خلسهای از رویا و خواب به نمایش میگذارند.
از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب هویج پالتوپوش - بخش دوم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم[9]
3.عقلم را گم کردهام!
در شب زمستانی و برفی، دختری کنار پنجره نشسته و به دانههای برف نگاه میکند. برق رفته و نور لامپا کمزور است برای روشن کردن اتاق. دانههای برف، چرخان و رقصان به زمین میرسند. گرما، تاریکی و سرمای بیرون، ذهن دختر را مسخ میکند و به کالبد یک آدمبرفی میرود. «آدمبرفی و گل سرخ» سرگشتگی است میان عقل و دل در دو کالبد، خوابی است در بیداری و بیداری است در خواب. تجربهای تکرارناشده است در رویای خواب.
«شب بود، شب سفید. برف میبارید، برف سفید.» دختر دلاش میخواهد برای آسمان ستاره بسازد اما آتشاش خاکستر شده. پس ستارههای خاکستری میسازد و در کنار لامپا و فانوس گفتوگویی میان او و برف شکل میگیرد: «اگر ستارههایام را به تو بدهم به من چه میدهی؟» و برف به او آدمبرفی میدهد. خواب و رویا، از همان لحظههای آغازین داستان، آرام به درون واژهها خزیده است، با همان بارش آرام برف و آرزوی دختر برای ساختن ستاره برای آسمان.
گفتوگوی میان این دو، ترکیبی عجیب از فانتزی و واقعیت است: «آدمبرفی بالای برفها چه خبر است؟ آدمبرفی لبخندی زد و گفت: ستارهها میدرخشند اما ماه کمی سرما خورده است و هوس آش برنج کرده است!
فکر میکنم اگر برفها جوهر سبز داشتند، برف سبز هم درست میکردند
یکی از ابرها برایم گفت که هر چه شیشهی جوهر سبز بوده، جنگل برداشته. جوهر آبی را هم دریا برداشته و جوهر قرمز قسمت آتش شده.
خانهی آدم گوشتیها روی زمین است. از هر کجای آسمان که رها شوند بدون بال به سوی زمین برمیگردند. خانهی آدمبرفیها توی ابر است. هر وقت که بخواهند میتوانند به خانهشان پرواز کنند.»
حاصل گفتوگوی میان دختر و برف و این بده و بستان، آدمبرفیای است که لخت است و هیچ ندارد جز برفی که کالبدش شده. دختر با زغال برایش چشم میگذارد و با هویج برایش دماغ. اما با بیعقلی این آدمبرفی باید چه کند؟ آدمبرفیای که سخن گفتن و استدلال کردن میداند، عقل ندارد!: «وقتی چیزی را ندارم، میگویم ندارم. تا حالا حتا به گوشام هم نخورده که عقل چیست!» آدم برفی از دختر میپرسد عقل دارد یا نه و دختر به آدمبرفی شلغمی را نشان میدهد و میگوید که این عقل است!، رنگاش سفید و بنفش است و آدمگوشتیها عادت دارند که عقل را بپزند و بخورند! آدمبرفی برای پیدا کردن عقلِ سفید و بنفشی که برای خودش باشد و سیب سرخ و گل سرخ برای دختر، از خانه میرود: «نمیدانستم این عقل چهقدر برای آدمگوشتیها مهم بود که اگر کسی نداشت، او را دست میانداختند. بهتر بود، کمی عقل پیدا میکردم تا به آدمگوشتیها نشان بدهم من هم میتوانم عقل داشته باشم.»
از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آدم برفی و گل سرخ، بخش نخست
آدمبرفی که از خانه میرود دختر در زیر کرسی به خواب میرود. دختر در آن شب تاریک و سرد و سفید برفی، نمیتواند از خانه بیرون رود، پس خیالاش در خواب، راه میگشاید به دنیای بیرون و آدمبرفیای میشود که در جستوجوی عقل، هوش را از سر همهی آدمگوشتیها میرباید. با این تفاوت که اینبار خواب و خیال دختر، شکلی منسجمتر و منطقیتر دارد. چون اینبار از عشق میان دو تن و دو سوی رابطه، مانند «هویج پالتوپوش» خبری نیست و دختری در کالبد آدمبرفی قرار است مشکل بیعقلی خودش و بیدلی و بیعشقی آدمگوشتیها را حل کند. پس با توسل به فلسفهای شاعرانه و زیبا، رویایی ناب و تازه میسازد. آدمبرفی مسافری است که عشق را به مصاف عقل میبرد و به واقعیت سرد همهی آدم گوشتیها در آن شب، رویا میپاشد: «آدمگوشتی کوچولو چه شب خوبی بود! تو به من عقل را نشان دادی و من هم برای تو سیب سرخ گل سرخ و گل یخ آوردم. از عطر آنها در تنات بریز تا از شاعر شعر بریزد.»
از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آدم برفی و گل سرخ، بخش دوم
تمامی داستان چه از زبان دختر و چه از زبان آدمبرفی با راوی اول شخص روایت میشود چون هر دو همان دختر هستند هر دو یکی هستند. گفتوگوی میان آدمبرفی و همه آدمگوشتیهایی که هیچ یک از دیدن او، سخن گفتنش و رفتارش تعجب نمیکنند، پر از شعر و شعور است. میان آدمبرفی و همه جانداران آن شب برفی، گفتوگو شکل میگیرد حتی میان او سگ و گربه:
«آواز برف را شنیدهای؟/ نه! مگر برف آواز دارد؟/ اگر روی آواز برف نمک بریزی آب میشود/ اگر روی آواز برف، شکر بریزی شیرین میشود/ ماهیهای ابر همیشه آواز میخوانند. آواز باد و باران! آواز مهتاب و دریا! ماهیهای ابر آزادند.»
در میانهی این سفر، آدمبرفی در شب دری به باغ یخ باز میکند تا گلِ یخ بچیند از باغی که باغبانی هم دارد و پنجرهای باز میکند تا خواب از شب بگیرد. اما این پنجره برای شب نیست: «من در شب بودم، شب سفید. اما نمیدانم در کجای شب بودم که هرچه صدا میزدم شب صدایام را نمیشنید. باز هم شب را صدا زدم، پنجرهای باز شد: چه میخواهی آدمبرفی؟ اگر تو شب هستی پیالهای خواب!» این پنجره، برای باغی سبز است متعلق به سرزمین بهار! شگفتانگیز نیست؟ اینبار از خواب به رویاهای دیگر میرویم. مدام از دری به سوی دری دیگر میرویم. جز در خواب و رویا چنین چیزی ممکن است؟
از همین قلم بخوانید: شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آدم برفی و گل سرخ، بخش سوم
نزدیک صبح، آدمبرفی به آسمان پرواز میکند و اینک نوبت بیداریِ دختر است. اما آیا این بیداری است و یا بیدار شدن در خوابی دیگر است و رویا دیدنی دیگر؟ و یا آدمبرفی به خواب رفته و در کالبد دختر اینبار به داستان بازگشته است؟ :«صبح بود صبح سفید.. دلم میخواست شعر بگویم، شعر سفید... دلم میخواست در شعرم آدمبرفی باشد اما مثل اینکه شب پیش من یک آدمبرفی داشتم.» اگر گفتوگوی میان دختر و آدمبرفی در بیداری بوده چرا او میگوید "مثل اینکه"؟ آیا دختر همه چیز را در خواب دیده؟ : «داشت باورم میشد که خواب دیدهام. درِ خانه را باز کردم. پیالهی سیب سرخ و گل سرخ را دیدم با گلهای یخ. راه مدرسه را گم کردم.» و دختر در جستوجوی آدمبرفی راه گم میکند! آیا این یک بیداری است و یا خوابی دیگر؟ اگر بیداری است و واقعیت، گلهای یخ از کجا آمدهاند؟ دختر در یافتن آدمبرفی عقلش را هم گم میکند و برای او روی برفها نامهای مینویسد: «من عقلم را گم کردهام! همین که رنگش سفید و بنفش است مثل شلغم اما شلغم نیست! به جای آن سیب سرخ با گل سرخ و گل یخ پیدا کردهام! شاعری سراغ داری که کنار آتش از این صبح سفید شعری بسازد؟»
این بندها شبیه سه بند شعرگون کتاب «هویج پالتوپوش» نیست؟ آیا با خواندن کتاب «آدمبرفی و گل سرخ» آن کتاب را هم بهتر درک نمیکنیم: «خیال کجا بود؟/ روشن نبود کجا/ کجا خیال بود!»
اه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم[10]
4.رویای آزادی
کلاغِ «رنگ رویای کلاغ» از خوابی بیدار میشود شبیه خواب «رویای پروانه» ژوانگ ژو. کلاغ خودش را با رنگی شگفت در خوابی میبیند و صبح که برمیخیزد از خواب، دنبال خودش با آن رنگ میگردد. او از خوابی برخاسته که چنان برایش واقعی بوده که دیگر نمیتواند خودش را با چیزی که پیش از خواب باور داشته، بپذیرد. ژوانگ ژو هم پس از برخاستن از خواب، گرفتار پرسشی شد که او را از خودش بیگانه کرد. کلاغ هم با خودش بیگانه میشود:«در آب برکه خودم را نگاه کردم/ مانند همیشه سیاه و خاکستری بودم/ آن کلاغ با رنگ شگفت نبودم که در خواب دیده بودم.» و از خود میپرسد: «رویای رنگی من چه شد؟»
داستان با شمردن شباهتهای او با کلاغهای دیگر آغاز میشود. کلاغ میگوید شبیه همه کلاغهای دیگر است. چیزهایی دارد که همه کلاغها دارند: «کلاغ بودم/ با پاهایی کوتاه، با چشمهایی گرد و نوکی دراز،/ سیاه و خاکستری که همیشه رنگ من بود/ و نمیتوانستم از آن جدا شوم.» چیزی در او نیست که از دیگران، متفاوت و متمایزش کند. کلاغ دنبال رنگ کردن پرهایش نیست، او دنبال رویای رنگیاش است. چرا؟ شاید چون او شبیه دختر داستان «آدمبرفی و گل سرخ» دچار سرگشتگی شده و عقلش را در جستوجوی آدمبرفی گم کرده و در بیداری که خوابی دیگر است، دنبال آدمبرفی میگردد. شاید کلاغ «رنگ رویای کلاغ» در رویایی، کلاغی رنگی را دیده و اینک که از خواب برخاسته در خوابی دیگر به دنبال او میگردد. چرا خواب است؟ چون سفر کلاغ سیاه، سفری پر از شعر و شعور است. او هم فیلسوفی سرگردان در پی معمای خوابش است. تمامی کسانی که کلاغ سیاه در این سفر با او ملاقات میکنند از رنگشان به کلاغ میدهند تا بتواند شبیه رویایش شود: «به ماهی گفتم از رنگت به من میدهی تا به رویایم نزدیک شوم؟/ ماهی گفت: اگر قرمز من تو را به رویایت نزدیک میکند چرا که نه؟»
اما کلاغهای سیاه که نمیتوانند رویا ببینند کلاغ رنگی را نمیپذیرند: «کلاغ هیچگاه نمیتواند قرمز ماهی باشد حتا در رویا!»
کلاغ از طوطی، سبزیاش را میگیرد از جوجه، زردیاش را، از الاغ و سگ و گربه، خاکستری و قهوهای و حنایی را اما هیچکدام رنگ رویای او نیست چون رویای او رنگی نیست که کلاغ در این بیداری که خوابی دیگر است، دنبالش است. رویای کلاغ بیرنگ است و شبیه منشوری است که تمامی رنگها را بازمیتاباند: «همه آن رنگها را که از دیگران گرفته بودم، یک به یک پس دادم.... در سفیدی برف، بیرنگتر از همیشه شدم.» کلاغ در شبی برفی و سرد، دوباره به خواب میرود و آن رنگِ شگفت دوباره سراغش میآید. این خواب، همان بیداری است. کلاغ از این خواب که برمیخیزد وقتی خودش را در آب نگاه میکند دیگر آن کلاغ سیاه و خاکستری نیست: «کلاغی بودم با رنگهای شگفت، همه رنگها را داشتم/ انگار همه فصلها در من بود از سفید تا سیاه.» کلاغ برای رسیدن به این بیداری از دو خواب برمیخیزد، خواب اول که در آن خاکستری است و خواب دوم که او را به رنگی که میخواهد میرساند. پس کلاغ پس از بیداری اول به خوابی دیگر رفته و پس از بیداری دوم به رنگهای رویایش رسیده ولی آیا این بیداری، بیداری واقعی است و یا بیداری رویاست و خوابی دیگر؟
«رنگ رویای کلاغ» برای کودکان نوشته شده و دنبال پاسخ به این پرسش نیست. این کتاب درباره پذیرش خود و درک تفاوتها و مهمتر از همه آزادی و دست نکشیدن از رویاهاست. خوانش من از این کتاب و دو کتاب پیشین، دیدن وجه دیگری از هنر داستاننویسی این سه کتاب است، دیدن پیچیدگیهای ذهن نویسندهای است که جهان اندیشهای مختص به خودش دارد، جهانی دستساز خودش. نویسندهای که در تنپوش شاعری فیلسوف، دنیای ذهن و رویای ما را در هم میریزد تا با خود بیاندیشیم که آنچه میبینیم و حس میکنیم چه اندازه واقعی است؟ تا نشانمان دهد که چگونه رویا میتواند بال پروازمان و آزادیمان از خود و رنجهایمان شود که پرسش، آغاز زیستنی ناب است!
نویسندهای که نه کلاغ است نه آدم. اما هردو است در رویا. شبیه پروانهی درون ژوانگ ژو و ژوانگ ژوی درون پروانه: «همیشه کلاغی درون من زندگی میکند که تا میخواهم عاقل شوم، نوکی به کلهام میزند و میگوید: یادت باشد که تو کلاغی، نه آدم. پس پاهایت را محکم زمین نگذار، به بالهایت تکیه کن. همیشه همین گونه بوده است. نه آدم آدمام نه کلاغِ کلاغ. برای این که خودم نمیخواستم آدم باشم، خودم نمیخواستم کلاغ باشم. میخواستم هر دوی آنها باشم. کمی پاهایم روی زمین باشد، کمی با بالهایم بتوانم پرواز کنم که هم زمینی باشم و هم آسمانی. نه این شدم و نه آن. نه میتوانم آدمی را رها کنم که در رویای آزادی زیسته است و نه کلاغی که خیالانگیزترین پارهی من است.[11]»
در کتابک بخوانید: استقبال منتقدان هلندی از کتاب «رنگ رویای کلاغ»
[1] . دیوان شمس، غزلیات، مولانا
[4] . نام شخصیت رمان مسخ است نوشته کافکا
[5] . آدم برفی و گل سرخ، نوشته محمدهادی محمدی، تصویرگر مهسا منصوری. انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، تاک. 1395
[6] . هویج پالتوپوش. نوشته محمدهادی محمدی، تصویرگر مهسا منصوری. انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، تاک. 1396
[7] . رنگ رویای کلاغ. نوشته محمدهادی محمدی، تصویرگر سلیمه باباخان. انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، تاک. 1403
[8] . دیوان شمس، غزلیات، مولانا
[9] . دیوان شمس، غزلیات، مولانا
[10] غزلیات شمس
[11] . مقدمه کتاب «رنگ رویای کلاغ»