بخش دوم: مانند شعری بلند!
شعر هم زاویهای خاص است برای دیدن! هر نویسندهای در صندوقچه ذهنش دوربینهایی برای دیدن دارد، بعضی بیشتر بعضی کمتر. این دوربینها، ابزار داستان نوشتناش هستند. بستگی به این دارد که چقدر تمرین کرده باشد که جور دیگر ببیند، چقدر تمرین کرده باشد که ریزترینها را هم ببیند و یا فقط درشتها به چشماش بیاید. چقدر تمرین داشته باشد که همان ریزترینها را از زاویههای مختلف ببیند.
مثلاً سیبی توی دستمان است. اول چه چیز آن را میبینییم؟ رنگاش؟ بویاش را حس میکنیم؟ ترشی و شیرینیاش زیر زبانمان میرود؟ لکهای ریز روی پوستاش را میبینیم؟ میتوانیم دهها پرسش دیگر درباره یک سیب بپرسیم. این یعنی ما میتوانیم هم ریزها را ببینیم هم درشتها هم همه چیز را از زاویههای مختلف. سیب را بالا بگیریم، از پایین نگاهاش کنیم، چپ و راستاش کنیم و یا چشممان را ببندیم و بویاش کنیم و لمساش! گاهی از یک پنجره بزرگ به یک خیابان نگاه میکنیم، گاهی از لای یک در به انتهای یک اتاق، گاهی از زیرزمین یک خانه صدای طبقه بالا را میشنویم. شنیدن این صدا و آنچه در ذهنمان تصویر میکنیم هم یک جور دیدن است. پس دیدن تا دیدن داریم! اما چرا شعر میتواند زاویهای برای دیدن باشد؟
قرار نیست در داستان شعر بگوییم و یا با شعر، داستان بنویسیم. پس شعر به چه کارمان میآید؟ و چرا شعر؟
«شب بود، شب سفید/ برف میبارید، برف سفید/ دلام میخواست برای شب، ستاره بسازم/ آتش نداشتم، آتشام خاکستر شده بود/ چند ستاره خاکستری ساختم/ در آسمان جایی برای آنها نبود...» با این بخش مقایسه کنید: «شام، آش برنج داشتیم. یک پیاله هم برای ماه گذاشتم. اما گربه سیاه که گرسنه بود آمد و همه آش را خورد و میو میو برای آدم برفی کرد.» آن خطهای مورب را من گذاشتم برای بخش اول. فکر میکنید اگر برای دومی هم بگذارم تغییری میکند؟ چرا میتوانیم اولی را مانند یک شعر بخوانیم اما دومی را نه؟ هر چند که در دومی هم با آش برنجی برای ماه و گربه سیاه گرسنهای سروکار داریم؟
شعر اتفاقی است که در زبان میافتد و بخش اول پر از این اتفاق است، در کلمه کلمهاش. هرچند که کتاب «آدم برفی و گل سرخ» این اتفاق را در همه صفحههایاش دارد، به تناسب داستاناش گاهی کمتر، گاهی بیشتر: «یکی از ابرها برایام گفت که هر چه شیشه جوهر سبز بوده، جنگل برداشته. جوهر آبی را هم دریا برداشته و جوهر قرمز قسمت آتش شده!» کتاب گاهی با جملههایی کوتاه و پر از رنگ و تصویر و ریتم این کار را میکند، گاهی در مفهوم و معنای جمله و عمق بخشیدن به آن! پس جملههای قبل و بعد هم مهم هستند در این ترکیب.
شعر اتفاقی است که در زبان میافتد و همه چیز در کارِ این اتفاق قرار میگیرد، تصویر، رنگ، ریتم، طعم و هم معنا! زبانِ شعر همه را دارد. اما هنوز به این پرسش پاسخ ندادیم چرا شعر میتواند زاویهای برای گفتن داستان باشد؟ چرا کتابِ «آدم برفی و گل سرخ» از این امکان استفاده کرده؟ برای پاسخ به این پرسش باید بدانیم، آیا کتاب میتوانست جور دیگری داستان خودش را بگوید؟
داستان، ظرفی است که در آن نویسنده اندیشهاش را میریزد. به تناسب اندیشه و معنایی که در دستش دارد، ظرف داستاناش را انتخاب میکند. بخش اول داستان را دوباره بخوانیم و اینبار تغییرش دهیم، مکان و زمان و گفتوگو را جدا کنیم. مثلاً بنویسم: «شب بود، از پشت شیشه بیرون را نگاه میکردم. برف میبارید. ستارههای آسمان پیدا نبودند. دلام میخواست برای آسمان ستاره بگذارم. چند تا ستاره ساختم و...» این همان چیزی است که در بخش اول است، اما زمان و مکان و... جدا شده است.
زمان: «شب بود» مکان: «از پشت شیشه پنجره» و... آن ترکیب جادویی را که درباره این ابزار در بخش اول دیدیم ندارد. زمان و مکان و فضا و شخصیت در هم آمیخته نیست. ریتم هم ندارد، طعم و رنگ! همه اینها معنا را هم تغییر میدهد، کمرنگاش میکند. یادتان میآید درباره سوار شدن داستان بر دوش واقعیت در بخش اول گفتم؟ با مقایسه بخش اول داستان و چیزی که به جایاش نوشتم، میتوانیم بفهمیم ترکیب فضای داستان و فضای واقعیت چقدر میتواند جادویی باشد و اگر نویسندهای این را بلد نباشد چه امکانی را برای بازگویی داستاناش از دست میدهد.
در بخش سوم درباره خودِ خودِ داستان میگویم و جادوی ترتیب زمانی اتفاقاتاش!