مجموعه ۴۸ داستان ناطق، شرکت سوپراسکوپ

شرکت «۴۸ داستان» (سوپر اسکوپ) در سال ۱۳۵۸ با هزینه شخصی بنیان‌گذار آن «علیرضا اکبریان» تأسیس شد. هدف نخست این شرکت آموزش زبان انگلیسی از راه انتشار داستان‌های ناطق به زبان‌های انگلیسی و فارسی بود اما بعد از بازنویسی و آهنگسازی داستان «گرگ بد گنده»، اکبریان بر روی ادبیات و آثار ایرانی تمرکز شد. ازجمله هنرمندانی که با شرکت ۴۸ داستان همکاری می‌کردند می‌توان به: «مرتضی احمدی»، «پروین صادقی»، «کنعان کیانی»، «نادره سالار پور»، «ناهید امیریان»، «پری هاشمی»، «مهوش افشاری»، «احمد مندوب هاشمی»، «فریدون کوچکیان»، «مازیار بازاریان»، «فریبا شاهین مقدم»، «محمد یاراحمدی»، «حسین باغی» و … اشاره نمود. فعالیت شرکت ۴۸ داستان تا اواخر سال ۱۳۶۴ ادامه یافت.

فایل صوتی و خلاصه‌ای از 16 داستان‌ ناطق شرکت سوپراسکوپ: 

سوپراسکوپ شماره ۱: گالیور در جزیره کوتوله‌ها

جلد کتاب گلیله مجموعه سوپراسکوپ

دریا زیبا بود. کشتی بزرگ «آنتلوپ» به سمت دریاهای جنوب درحرکت بود. گالیور در عرشه کشتی ایستاده و به اقیانوس خیره شد. یکی از کارکنان کشتی به او نزدیک شد و گفت:

«گالیور! طوفان دارد می‌آید. من اگر جای تو بودم، به داخل کشتی می‌رفتم»

»من از طوفان نمی‌ترسم، بلکه از وجود آن لذت می‌برم. این سفر برای من تا حالا خیلی خسته‌کننده بوده«

کتاب گالیله


خرید کتاب سفرهای گالیور


اما خیلی زود باد شروع به زوزه کشیدن کرد و کشتی «آنتلوپ» در میان موج‌های بسیار بزرگی قرار گرفت. ناگهان کشتی شکاف برداشت و از وسط دونیم شد...

داستان صوتی گالیور در جزیره کوتوله‌ها در  Castbox

داستان صوتی گالیور در جزیره کوتوله‌ها در  Anchor

سوپراسکوپ شماره ۲: پری کوچولوی دریایی

جلد کتاب پری کوچولوی دریایی از سوپراسکوپ

در زمان‌های بسیار قدیم در دورترین نقطه دریا، جایی که آب از شفافی چون بلور می‌درخشید، و عمق آن حتی از بلندترین کوه‌ها نیز بیشتر بود، مردمان دریا زندگی می‌کردند. قصر حاکم دریا در پایین‌ترین نقطه دریا قرار داشت. دیوارهای قصر از مرجان‌های قرمز و سقف آن از صدف‌های بزرگ بود. مرواریدهایی که به روی میزها و صندلی‌ها کار گذاشته بودند در ته آب‌های آبی به‌روشنی می‌درخشید. حاکم دریا شش دختر داشت که جوان‌ترین آن‌ها از همه دوست‌داشتنی‌تر بود...

داستان صوتی پری کوچولوی دریایی در  Castbox

داستان صوتی پری کوچولوی دریایی در  Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۳: ماجراهای سندباد

جلد کتاب ماجراهای سندباد از سوپراسکوپ

روزی روزگاری در شهر بغداد، دریانوردی زندگی می‌کرد به اسم سندباد او با گروهی از تاجران دریا که عازم دریاهای دوردست بودند تا اجناس گران‌قیمت زیادی را خریدوفروش کنند، همسفر شد. روزی از این روزها، کشتی آن‌ها نزدیک جزیره‌ای لنگر انداخت و سندباد اولین نفری بود که قدم در ساحل جزیره می‌گذاشت، همین‌که سندباد پایش را روی خشکی گذاشت، فریاد افراد کشتی بلند شد...

داستان صوتی ماجراهای سندباد در  Castbox

داستان صوتی ماجراهای سندباد در  Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۴: پینوکیو

جلد کتاب پینوکیو از سوپراسکوپ

یکی بود و یکی نبود، روزگاری عروسک ساز پیری زندگی می‌کرد، بنام «ژپتو» که بیشتر از هر چیز آرزو داشت فرزندی داشته باشد، به همین خاطر روزی شروع به ساختن عروسکی کرد تا از او بجای فرزند نگهداری کند.

کتاب پینوکیو از نشر افق


خرید کتاب پینوکیو


ژپتو، یک تکه چوب مرغوب انتخاب کرد و با دقت به ساختن عروسک پرداخت، او صورت عروسک را به شکل پسری درآورد که همیشه آرزوی داشتن آن را داشت، سپس به کمک قلم و چکش، شروع به ساختن بقیه بدن عروسک کرد، همین‌که ژپتو چکش را به قلم کوبید، صدای خفیفی شنید که گفت: آخ ... نزن ... دردم اومد...

داستان صوتی پینوکیو در  Castbox

داستان صوتی پینوکیو در   Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۵: سفیدبرفی و آینه جادویی

جلد کتاب سفیدبرفی و آینه جادویی از سوپراسکوپ

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، پرنسس [شاهزاده خانم] زیبایی زندگی می‌کرد. یک روز پرنسس کنار پنجره بازی نشست و به برف بیرون نگاه کرد. هنگامی‌که مشغول خیاطی بود دستش را برید، قطره خونی بر روی برف سفید افتاد. با خود گفت: «آرزو می‌کنم وقتی‌که دختری به دنیا آوردم، پوستی به سفیدی برف، لبانی به سرخی خون و گیسوانی به سیاهی کلاغ داشته باشد». به‌زودی پس‌ازآن دختری به دنیا آورد و او نامش را سفیدبرفی گذاشت. افسوس، پرنسس جوان پس‌ازآنکه بچه‌اش به دنیا آمد بهبود نیافت. پرَنس [شاهزاده] بسیار غمگین بود. می‌بایستی به دنبال پرنسس دیگری بگردد تا او را در اداره زندگی یاری دهد...

داستان صوتی سفیدبرفی و آینه جادویی در  Castbox

داستان صوتی سفیدبرفی و آینه جادویی در   Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۶: گرگ بد گنده و سه بچه خوک

جلد کتاب گرگ بد گنده از سوپراسکوپ

یکی بود و یکی نبود، سه تا خوک کوچولو بودند که روزی راه افتادند توی این دنیای بزرگ، دنبال سرنوشت. اسم آن‌ها بود، خوک فلوت‌زن، خوک ویولن‌زن و خوک کاری. خوک فلوت‌زن خیلی بی‌خیال و تنبل بود و اصلاً دوست نداشت کار کنه. «من و کار... کار و من... هه هه هه. هاهاها ...» من‌منم، من خودمم، من خوک فلوت‌زنم، خودم و فلوتمم، چه کنم کار چیه، بار چیه کی به کیه؟» او اصلاً به فکر آتیه‌اش نبود و همه‌اش پی بازی و شیطنت، خلاصه از روی تنبلی خیلی فوری و آسان یک‌خانه از علف برای خودش درست کرد و بعدازاینکه خانه علفی‌اش را ساخت، فلوتش را برداشت و شروع کرد به خواندن و رقصیدن...

داستان صوتی گرگ بد گنده و سه بچه خوک در  Castbox

داستان صوتی گرگ بد گنده و سه بچه خوک در  Anchor

مجموعه کتاب افسانه‌های شیرین دنیا از اندرو لنگ


خرید کتاب‌های افسانه‌های شیرین دنیا 


سوپراسکوپ شماره ۷: غنچه گل سرخ

جلد کتاب غنچه گل سرخ از سوپراسکوپ

یکی بود و یکی نبود، در زمان قدیم حاکم جوانی با همسر زیبایش زندگی می‌کرد، آند و یکدیگر را خیلی دوست داشتند ولی متأسفانه هیچ‌گاه بچه‌دار نمی‌شدند، خیلی دل‌تنگ بودند و رنج می‌بردند جون آرزو داشتند بچه‌ای از خودشان داشته باشند.

همسر حاکم هرروز در جنگل کنار آبشار قدم می‌زد و آرزوی بچه‌ای داشت، روزی یک ماهی کوچولو سرش را از آب بیرون آورد و به او «بانوی زیبا ... مژده ... دعای تو مستجاب شدت و به‌زودی مادر خواهی شد و یک دختر کوچولو و زیبا به دنیاخواهی آورد» اوه متشکرم ... قزل‌آلای کوچک عزیز، از سخنان شیرین و قشنگ تو تشکر می‌کنم...

داستان صوتی غنچه گل سرخ در  Castbox

داستان صوتی غنچه گل سرخ در  Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۸: تام انگشتی فسقلی

جلد کتاب تام انگشتی فسقلی از سوپراسکوپ

روزی بود و روزگاری، دهقان پیر و فقیری بود که با زنش در کلبه کوچکی کنار جنگل زندگی می‌کرد. یک روز هنگام غروب که کنار آتش نشسته بودند و باهم حرف می‌زدند، پیرمرد رو به زنش کرد و گفت: زن خوبم، ما خیلی تنهاییم. روزبه‌روز هم بیشتر پا به سن می‌ذاریم و پیرتر میشیم. بچه‌ای هم که نداریم ما رو از تنهایی در بیاره و سرگرممون کنه. زن گفت: شوهر خوبم، درست میگی ما فقط خنده شاد بچه‌ای رو تو خونه کم داریم. آگه یه بچه داشتم ولو به اندازه قد انگشتم، برام خیلی عزیز بود.‌ای خدا میشه ما به آرزومون برسیم. چیزی نگذشت که آرزوی آن‌ها برآورده شد و بالاخره صاحب پسر کوچولویی شدند که اسمشو «تام» گذاشتند. تام سالم بود و قوی، تنها عیبی که داشت این بود که هیچ‌وقت رشد نمی‌کرد، بااینکه غذا هم زیاد می‌خورد ولی قدش از انگشت مادرش بلندتر نشد...

داستان صوتی تام انگشتی فسقلی در  Castbox

داستان صوتی تام انگشتی فسقلی در  Anchor

سوپراسکوپ شماره ۹: جن پینه‌دوز

جلد کتاب جن پینه‌دوز از سوپراسکوپ

کفاش با پولی که از مشتری گرفت توانست چرم مصرفی برای دوختن دو جفت کفش را تهیه کند. او چرم‌ها را شب برید و آماده نمود و روی میز کارش گذاشت تا فردا صبح کار دوختن آن‌ها آغاز کند. دوباره همان معجزه شب قبل اتفاق افتاد، صبح روز بعد که کفاش به مغازه آمد، کفش‌ها دوخته و آماده بودند درست به همان زیبایی کفش قبلی کفاش آن‌ها را در ویترین مغازه‌اش گذاشت و خیلی زود هردو جفت کفش را فروخت، خریدارها پول زیادی بابت این کفش‌ها به او دادند بطوریکه حالا می‌توانست چرم برای چهار جفت کفش بخرد...

داستان صوتی جن پینه‌دوز در  Castbox

داستان صوتی جن پینه‌دوز در  Anchor

مجموعه کتاب 133 داستان دوست‌داشتنی جهان


خرید کتاب‌های داستان‌های دوست‌داشتنی جهان


سوپراسکوپ شماره ۱۰: گربه‌های اشرافی

جلد کتاب گربه‌های اشرافی از سوپراسکوپ

یکی بود یکی نبود، در زمانه‌ای گذشته در شهر پاریس خانم خوب و مهربانی، در خانه بسیار قشنگی زندگی می‌کرد. این خانم اسمش آدِلا بود. خانم آدِلا چهار گربه ملوس و شیطون داشت که آن‌ها را بیشتر از هر کس و هر چیزی دوست داشت، آخه خانم آدِلا غیرازاین گربه‌ها هیچ‌کس را نداشت، نه شوهری نه بچه‌ای و نه کس دیگری … اسم این گربه‌ها به ترتیب، دوشس، ماری تولوز و برلیو بود که دوشس مادر سه گر به دیگه بود. موش کوچولویی بنام راکفورد همیشه با بچه‌گربه‌ها بازی می‌کرد و مادیانی که اسمش فرو فرو بود با آن‌ها همبازی می‌شد. پیشخدمتی هم در آن خانه زندگی می‌کرد که اسمش ادگار بود و از حیوانات خوشش نمی‌آمد و همیشه دور از چشم خانم آدِلا گربه‌ها را اذیت می‌کرد. ولی گربه‌ها و دوستانشون به او اعتنائی نمی‌کردند و اکثر اوقات دورهم جمع می‌شدند و با خواندن شعر و آواز، اوقات خوشی را می‌گذراندند...

داستان صوتی گربه‌های اشرافی در  Castbox

داستان صوتی گربه‌های اشرافی در  Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۱۱: سیندرلا

جلد کتاب سیندرلا از سوپراسکوپ

یکی بود یکی نبود، در زمان قدیم در سرزمینی دوردست دختری زیبا و مهربان به نام سیندرلا زندگی می‌کرد. سیندرلا نه پدر داشت نه مادر، او مادرش را در طفولیت ازدست‌داده بود و پدرش نیز پس‌ازاینکه با نامادری سیندرلا که صاحب دو دختر بزرگ بود ازدواج کرد، پس از مدت کوتاهی درراه دفاع از کشورش در جنگ کشته شد، سیندرلا همراه با زن‌پدر و دو خواهر ناتنی‌اش که خیلی زشت بودند و اسمشون «ژاوت» و «آنستانس» بود در خانه بسیار بزرگی زندگی می‌کردند، اما نامادری و ناخواهری‌های سیندرلا همیشه باو حسادت می‌کردند و چشم دیدن او را نداشتند، نامادری بدجنس در آن خانه بزرگ و مجلل، فقط یک اتاق کوچک که زیر شیروانی قرار داشت به سیندرلا داده بود که در آنجا زندگی کند ...

داستان صوتی سیندرلا در  Castbox

داستان صوتی سیندرلا در  Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۱۲: ‌ آوازه‌خوان‌های شهر قصه

جلد کتاب آوازه‌خوان‌هاش هشر قصه از سوپراسکوپ

خیلی خیلی سال پیش، توی یک ده، یک ارباب و زنش خونه‌ای داشتن وتوی خون‌شون خودشون بودن و یک خر، چه خری یک خرکاری و فعال و زرنگ، اسم اون فستر بود، صبح تا شب کار می‌کرد، هر چی گندم توی انبار بودش بار می‌کرد، بارو از راه درازی واسه ارباب نمک‌نشناسش توی آسیاب می‌برد، توی راه عرو عرو عرعر می‌کرد، هرچی سر راهش بود همه رو کر می‌کرد:

راستی که من همچون پدرم خر هستم

درخربت توی خرها همه‌جا سر هستم

از صبح تا شب‌کاری به‌جز بارندارم

بارک‌الله به خودم که یک خر نر هستم...

داستان صوتی آوازه‌خوان‌های شهر قصه در  Castbox

داستان صوتی آوازه‌خوان‌های شهر قصه در  Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۱۳: ‌ زورو

جلد کتاب زورو از سوپر اسکوپ

داستان در سال ۱۸۳۰ در کالیفرنیا اتفاق می‌افتد. در آن زمان این ایالت به مکزیک تعلق داشت، شهر لوس‌آنجلس در آن سرزمین به‌صورت قصبه‌ای بود که تحت نظر حکمرانی بنام فرمانده مونتساریو اداره می‌شد، او مردی خودخواه، قسی‌القلب و بی‌رحم بود. شخصی بنام دون آل ژاندرودولا وگا که از معتمدین مورداحترام مردم شهر بود با پسر شاعرپیشه‌اش بنام دون دیاکو در این قصبه زندگی می‌کرد. دون آلژاندرو قصد قیام علیه حاکم ظالم را داشت ولی به علت سن زیادش قادر به این کار نبود…

داستان صوتی زورو در  Castbox

داستان صوتی زورو در  Anchor

کتاب افسانه‌های این‌ور آب و افسانه‌های آن‌ور آب


خرید کتاب‌های افسانه‌های این‌ور آب و افسانه‌های آن‌ور آب


سوپراسکوپ شماره ۱۴: ‌ تیزچنگال ماهیچه‌دوست

جلد کتاب تیزچنگال ماهیچه‌دوست

یکی بود و یکی نبود، سال‌ها پیش گربه‌ای زندگی می‌کرد که همه موش‌ها از دست این آقا گر به جان به لبشان رسیده بود. در تمام شهر و اطراف آن هیچ موشی نبود که وقتی نام نیز چنگال ماهیچه دوست یعنی همین آقا گربه را بشنود به لرزه نیفتد یا وقتی از دور او را ببیند از جان خودش ناامید نشود. از هیبت و یال و کوپال و چنگ و دندان‌هایش نپرسید که هر چه بگویم کم گفته‌ام، گربه نگو بگو شیر، شیر نگو بگو ببر و پلنگ، ببر و پلنگ نگو بگو اژدها. یک روز سه تا موش بیچاره در کنج خلوتی نشسته بودند و داشتند باهم درد دل می‌کردند. آن‌ها در صندوق‌خانه حاکم کرمان نشسته بودند و به سخنان شاعری که برای خان حاکم وصف این گربه را می‌نمود و از ابهت و قدرت و یال و کوپال او تعریف می‌کرد، گوش می‌دادند.

شاعر باشی شنیده‌ام شهرت گربه ما به شهرهای دیگر هم رسیده است. بله قربان، بنده شعری را که اخیراً شنیده‌ام برای شما نقل می‌کنم...

داستان صوتی تیزچنگال ماهیچه‌دوست در  Castbox

داستان صوتی تیزچنگال ماهیچه‌دوست در  Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۱۵: ‌ غول خودخواه

چند سالی بود که غول، باغش را گذاشته و برای دیدن یکی از دوستانش به شهری دور رفته بود.

بچه‌ها هرروز عصر، وقتی از مدرسه تعطیل می‌شدند به باغ غول می‌رفتند و تا غروب در آنجا بازی می‌کردند. باغ غول بی‌اندازه بزرگ و پر از درخت بود. زمینش از علف‌های نرم و گلهای رنگارنگی که مثل ستاره درروی علف‌های سبز می‌درخشیدند، پوشیده شده بود.

در این باغ دوازده درخت هلو نیز وجود داشت که هرسال در فصل بهار شکوفه‌های صورتی‌رنگی می‌دادند. و وقتی پائیز می‌شد، درخت‌ها پر می‌شدند از میوه‌های آبدار و خوشمزه. پرنده‌ها روی شاخه‌های درخت‌ها می‌نشستند و چنان آوای دل‌نشینی سر می‌دادند که بچه‌ها دست از بازی می‌کشیدند تا به چهچه آن‌ها گوش دهند...

داستان صوتی غول خودخواه در  Castbox

داستان صوتی غول خودخواه در  Anchor

 

سوپراسکوپ شماره ۱۶: ‌ علیمردان‌خان

علیمردان خان سمبل و نشانه بچه‌های لوس و ننر و عزیزدردانه‌ایست که به علت ناز و نوازش بیش‌ازحد پدر و مادر، بی‌تربیت و ازخودراضی بار می‌آیند، که انشاء‌الله شما هرگز از این گروه بچه‌ها نیستید، حالا گوش بدهید به داستان: یکی بود یکی نبود، ماجرا ازآنجا شروع می‌شه که چندین و چند سال قبل دریکی از شهرهای بزرگ ایران مرد به‌اصطلاح محترم و متموّلی به نام عباسقلی خان که به‌قول‌معروف «ثروتش از پارو بالا نمی‌رفت» برای اینکه دریاچه ثروتش را به اقیانوس تبدیل کند با یکی از پیردخترهای متکبّر، اشرافی و ثروتمند و ازخودراضی به نام شازده قمصورالملوک السلطنه ازدواج می‌کند. سال‌ها از این ازدواج می‌گذرد و آن‌ها صاحب فرزند نمی‌شوند، از دکتر گرفته تا حکیم، خلاصه به هر دری که می‌زنند بچه‌دار نمی‌شوند...

داستان صوتی علیمردان‌خان در  Castbox

داستان صوتی علیمردان‌خان در  Anchor

Submitted by skyfa on