اسباببازی که گریگوری بیشتر از همه دوست داشت، یک زرافهٔ پارچهای بود به اسم «چهلتیکه». هر جا که میرفت، چهلتیکه رو با خودش میبرد. اگر گریگوری و خانوادهاش برای خوردن غذا به غذاخوری شیک میرفتند، چهلتیکه هم میرفت.
اگر برای گردش به پارک میرفتند، چهلتیکه در همهٔ گشتوگذارها همراه گریگوری بود. موقع خواب هم چهلتیکه توی رختخواب گریگوری میخوابید و حتی یک بالش هم داشت.
یک روز گریگوری با تب شدیدی از خواب برخاست. مادر گفت: «باید ببرمت دکتر.»
گریگوری اونقدر ناخوش بود که از چهلتیکه یادش رفت و چهلتیکه همونجور که خواب بود، توی رختخواب موند.
دکتر گفت که باید گریگوری رو عمل کنند و لوزههاش رو بردارند. برای همین باید اون شب در بیمارستان بمونه.
گریگوری گریه کرد… گریه کرد و گریه کرد. چون نمیخواست بیمار باشه و لوزههاش رو بردارند. میخواست بره به خونهشون. مادر هم نمیدونست چه کارکنه تا از ناراحتی گریگوری کم بشه.
شب، پدر گریگوری به دیدنش اومد. پدر گفت: «یک چیزی برات آوردهام.» و اون رو به گریگوری نشان داد: زرافهٔ پارچهای…
گریگوری فریاد زد: «چهلتیکه!» و اون رو از پدر گرفت و دیگه گریه نکرد.
صبح روز بعد، گریگوری رو عمل کردند و لوزههاش رو برداشتند. وقتی که بعد از عمل به هوش اومد، اولین کسی که احوال اون رو پُرسید، کی بود؟.. چهلتیکه!