قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت لاغری بدون درد و خونریزی (قصه دوم)

توی جنگلستون هر کسی زندگی خودش را داشت. بعضی‌ها از بعضی‌ها حساب می‌بردند. بعضی‌ها حساب و کتاب سرشان نمی‌شد. بعضی‌ها سرشان توی کتاب بود و از حساب بویی نبرده بودند.

یک روز شغال داشت توی صفحه‌های نیازمندی‌های روزنامه همجنگلی دنبال آگهی استخدام می‌گشت. اما هیچ کاری که به قیف او بخورد پیدا نمی‌شد. کم‌کم داشت ناامید می‌شد و اشکش در می‌آمد که چشمش افتاد به یک آگهی خیره‌ کننده. آن آگهی از طرف شیر بود که نوشته بود:«به یک همکار خانم یا آقا، با سواد یا بی‌سواد، جوان یا پیر، متأهل یا مجرد، نیازمندم. متقاضیان خواهشمند است با شماره تلفن .... تماس گرفته و یا حضور به هم رسانند.»

شغال فکری کرد و لبخندی زد و با شیر تماس گرفت. «الو من برای آگهی روزنامه تماس گرفتم.»

«خوب کاری کردی تماس گرفتی.»

«مورد شما چیه؟»

«موردی نیست. من یک منشی می‌خوام.»

«واسه چه کاری؟»

«والله هیچ کاری ندارم. شما خودت فکر و ایده‌ای برای کارآفرینی نداری؟»

«فکر و ایده؟ ببینیم سرمایه مرمایه چی داری؟»

«ای بابا! چه سرمایه‌ای بالاتر از این هیکل و یال و کوپال که هر آدمی ببینه، از ترس غش می‌کنه.»

«خب!»

«خب که خب. فکر از شما، سرمایه از ما.»

«من یک فکر خوب دارم جناب شیر. الان خدمت می‌رسم.»

چند روز بعد یک خانم چاقالو سلانه سلانه رفت به ساختمانی در میدان بلبشو. «انستیتو لاغری شیرغال. لاغری تضمینی در سه سوت!» و زیرش نوشته شده بود: «با آخرین متد، کاملاً طبیعی»

(در پرانتز عرض کنم که بنده به عنوان نویسنده از تعامل بین حیوانات و انسانات لذت وافر می‌برم. این که حیوانات در خدمت نوسانات احساسات انسانات باشند یک موضوع بین‌المللی است و حتی فرابین‌المللی است.) به هر حال آن روز خانم چاقالو با کمی شک و تردید به شغال نگاه کرد و یک شکلات بالا انداخت. خب، او این‌جوری بود. وقتی استرس می‌گرفت شکلات می‌خورد. بعد، از شغال پرسید: «ببخشید شما چطوری لاغر می‌کنید؟ با لیزر یا بی‌لیزر؟»

شغال گوشه پوشه را به پوزه‌اش چسباند و کمی از آن را جوید و گفت:‌«نخیر. ما از یک روش منحصر به فرد استفاده می‌فرماییم. این روش اختراع بنده است و به نام من ثبت شده و کاملاً طبیعی است.»

و او را به اتاق بغلی هدایت کرد. در اتاق بغلی نه دستگاهی بود و نه لیزری. تاریک تاریک بود. ناگهان در میان تاریکی صدای نعره شیری پیچید و خانم چاق شش متر به هوا پرید. وقتی پایش به زمین رسید شصت کیلو کم کرده بود!

و این طوری بود که موسسه لاغری شیرغال با مشارکت شیر و شغال در عرض یک‌سال از فرش به عرش رسید و میلیاردر شد. رکورد آن‌ها در گینس ثبت شد و به عنوان کارآفرین نمونه کارت صدآفرین گرفتند.

قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت شکار خرمگس (قصه اول)

قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت صدای شکم در روز روشن (قصه سوم)

نویسنده
فرهاد حسن‌زاده
Submitted by editor on