قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت صدای شکم در روز روشن (قصه سوم)

صبح یک روز زیبا، نزدیکی‌های مجتمع مسکونی جنگل، صدای عجیبی به گوش می‌رسید:

-قار... قور... قار... قور...

فکر می‌کنید این صدای چی بود؟

- قورباغه‌ای که تازه از استخر برگشته؟

- نه.

- کلاغی که از بس چیپس و پفک خورده به جای قارقار، قارقور می‌کند؟

- نه.

- الاغی که از بس بار برده به روغن‌سوزی افتاده؟

- نه.

- پس چی؟

این صدای شکم آقاگوسفنده بود. گوسفندی که خیلی گرسنه بود. آن‌قدر گرسنه که آبرویش داشت می‌رفت. او مشتی به شکمش کوبید و گفت: «هیس! غُرغُر نکن! الان فکری به حالت می‌کنم.»

گوسفند ما رفت و رفت تا رسید به یک تله موش. با دقت نگاه کرد، این‌وری... آن‌وری... دید یک مغز گردوی تازه و خوشبو چسبیده به تکه‌ای سیم. او که خبر نداشت این یک تله‌موش است، پوزه‌اش را جلو برد. می‌خواست گردو را بخورد که ناگهان موشی از پشت دیوار پرید و گفت: «نه! نخورش.»

گوسفند که جا خورده بود، گفت: «چرا؟»

موش که خیلی تپل‌مپل بود، گفت: «این یک تله است و نباید گول بخوری.»

گوسفند گفت: «تله؟»

موش تپل‌مپل گفت: «بله. آدم‌ها با این تله‌ها می‌خواهند نسل موش‌ها را نابود کنند؛ ولی ما دستشان را خوانده‌ایم.»

گوسفند از موش تشکر کرد و راهش را کشید و رفت. اما هنوز گرسنه بود. شکمش دیگر قاروقور نمی‌کرد، بلکه بع‌وبور می‌کرد.

رفت و رفت تا رسید به یک مزرعهٔ سرسبز که علف‌های تازه و خوش‌بو داشت. با خودش گفت: «این‌جا دیگر دلی از عزا در می‌آورم.» پوزه‌اش را باز کرد که از علف‌های خوش‌مزه بخورد، ناگهان صدایی شنید: «نه. نه. نه! نخور!»

ای بابا! این دیگر کی بود؟ کله‌اش را چرخاند و دید ملخی بی‌حال نشسته روی شاخه گلی قرمز. گفت: «چرا نخورم؟»

ملخ درحالی که سوراخ‌های دماغش را گرفته بود، گفت: «چون این‌جا سم‌پاشی شده. آدم‌های خودخواه این‌جا را سم‌پاشی می‌کنند که ما... اهه‌اهه‌اهه...» یکهو به سرفه افتاد.

گوسفند گفت: «فهمیدم... فهمیدم...» بعد راه افتاد و از آنجا دور شد.

در حالی که صدای بع‌وبور شکمش بیشتر شده بود، از سرازیر تپه‌ای پایین رفت. ناگهان گرگی گنده دید. یعنی گرگه او را دید و چشم‌هایش از خوش‌حالی برق زد.

گرگ خنده‌ای کرد و دورش چرخید: «به‌به! گوشت تازه گوسفندی!»

گوسفند گفت: «نه. نه. نه! خواهش می‌کنم مرا نخور!»

گرگ گفت: «چرا؟»

گوسفند گفت: «من... من... من یک دام هستم.»

گرگ گفت: «دام!؟ خودم می‌دانم دامی. پسرم در رشته دامپزشکی درس می‌خواند. توی همین دانشگاه آزاد که کنار جاده است.»

گوسفند با هول و هراس گفت: «من... من... منظورم این نبود. منظورم این بود که یک تله هستم.»

گرگ با صدای بلندی خندید: «هه‌هه‌هه! چه خوب! پس عالی شد. چون به یک تله‌ویزیون احتیاج دارم. یک تله‌ویزیون زنده با برنامه‌های زنده.» و کمی جلوتر رفت.

گوسفند خودش را عقب کشید و گفت: «خب، حالا که اینجوری است، من... من... من یک گوسفند سم‌پاشی شده‌ام. هر کس مرا بخورد، درجا می‌میرد.»

گرگ نفس عمیقی کشید و گفت: «هووووم! پس این بوی خوب مال شماست؟ من کشته و مرده این بو هستم.»

گوسفند عصبانی شد و فریاد زد: «باباجان، من هیچی نیستم. نه دامم، نه تله و نه کسی مرا سم‌پاشی کرده. من یک گوسفند ساده‌ام که از شدت گرسنگی دارم غش می‌کنم و دنبال یک غذای سالم می‌گردم.» بعدش اوهو اوهو اوهو گریه کرد.

گرگ با او دست داد و گفت: «آفرین! از صداقت و راستگویی‌ات خوشم آمد.»

گوسفند چشم‌هایش را مالید و گفت: «خوشت آمد؟»

گرگ گفت: «آره داداش! توی زندگی هیچ‌چیز بهتر از صداقت و راست‌گویی نیست. همان اول موضوع را می‌گفتی و بی‌خودی داستان را کش نمی‌دادی.»

گوسفند گوش‌هایش را مالید و گفت: «درست می‌شنوم؟ تو از صداقت من خوشت آمده؟»

گرگ زد پشت شانه‌اش و گفت: «چقدر سؤال می‌کنی؟ مگر من به زبان گرگی حرف می‌زنم؟ اتفاقاً بنده هم گرسنه‌ام. بزن برویم با هم دنبال غذا بگردیم.»

و این‌جوری بود که آن دو خیلی با هم رفیق شدن. از آن رفیق فابریک‌های باحال. هیچ‌کس باورش نمی‌شد که آن‌ها حتی یک دقیقه هم با هم بسازند، ولی خب، ساختند. این یک دوستی استثنایی بود که با یک صدای استثنایی شروع شد.

-قار... قور... قار... قور...

مواظب صدای شکمتان باشید.

قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت شکار خرمگس (قصه اول)

قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت لاغری بدون درد و خونریزی (قصه دوم)

نویسنده
فرهاد حسن‌زاده
Submitted by editor on