افسانه‌های ازوپ

در این برگه می‌خواهیم افسانه‌های ازوپ را به ترتیب از شماره ۱ منتشر کنیم.

در سایت کتابک بخوانید: شرح حال و تاریخچه افسانه‌های ازوپ

زیر دسته بندی ها
دو گاو خشمگین در مزرعه‌ی کنار باتلاق باهم می‌جنگیدند. قورباغه‌ی پیر که در باتلاق زندگی می‌کرد، از جنگ خشم‌آلود گاوها به‌خود لرزید.
سه شنبه, ۱۹ اسفند
مرد روستایی شگفت‌انگیزترین غازی را داشت که بتوانید تصور کنید؛ او هر روز که به لانه‌ی غاز سر می‌زد، با تخمی زیبا، براق و طلایی آن‌ روبه‌رو می‌شد.
یکشنبه, ۱۷ اسفند
کشاورز ثروتمندی که می‌دانست چند روزی بیش‌تر زنده نیست، از پسرهایش خواست که پیش او بیایند.
شنبه, ۱۶ اسفند
تعدادی ماهی‌خوار کشاورزی را دیدند که مزرعه را شخم می‌زد. آن‌ها با حوصله کشاورز را نگاه می‌کردند که پس از شخم زدن زمین، دانه می‌کاشت. ماهی‌خوارها گمان کردند مهمانی در پیش دارند. از این رو پس از این که کشاورز دانه‌ها را در زمین کاشت و به خانه رفت، به‌سوی مزرعه کشاورز پرواز کردند و تا می‌توانستند دانه‌های کاشته شده را خوردند.
دوشنبه, ۱۱ اسفند
دو تا دیگ، یکی فلزی و دیگری سفالی، روی اجاق بودند.
یکشنبه, ۱۰ اسفند
طاووس با غرور بال‌هایش را باز کرد و با پهن کردن دُم پر زرق و برق‌دار خود در زیر نور آفتاب، خواست که ماهی‌خوار را تحت تاثیر قرار دهد.
چهارشنبه, ۶ اسفند
مدت زیادی بود که گرگ در اطراف گله‌ی گوسفندان پرسه می‌زد و چوپان با احتیاط فراوان مراقبت می‌کرد که گرگ بره‌ها را با خود نبرد. ولی گرگ اصلا آسیبی به گوسفندان نمی‌رساند و به نظر می‌رسید که گرگ در نگه‌داری گوسفندها به چوپان کمک می‌کرد! سرانجام چوپان آن‌قدر به گرگ عادت کرد که فراموش کرد گرگ چه‌قدر بدجنس است.
دوشنبه, ۴ اسفند
موش کوچولو که هیچ چیز از دنیا را ندیده بود، نخستین‌بار که خطر کرد، اندوهگین شد. این داستان ماجرایی است که موش کوچولو برای مادرش بازگو کرده است:
چهارشنبه, ۸ بهمن
قاطر که مدت زیادی استراحت کرده و غذای بسیار خوبی نیز خورده بود، احساس قدرت می‌کرد و سرش را بالا گرفته بود و با غرور می‌خرامید.
سه شنبه, ۷ بهمن
یک روز خری در چراگاه می‌گشت که چند ملخ را دید. ملخ‌ها با خوش‌حالی روی علف‌ها جیرجیر می‌کردند. خر با تعجب به آواز ملخ‌ها گوش کرد. آواز آن‌ها آن‌قدر شاد بود که خر احساساتی شد و آرزو کرد کاش مانند ملخ‌ها بتواند بخواند.
شنبه, ۴ بهمن
گرگ گرسنه به‌دنبال بزی بود که نوک صخره‌ای در حال جست وخیز بود، جایی که پنجه‌ی گرگ به آن نمی‌رسید.
چهارشنبه, ۱ بهمن
سگ در آخوری که پُر از علف‌های خشک بود، خوابش بُرده بود. گله‌ی گاوهای خسته و گرسنه که از مزرعه برگشتند، سگ را بیدار کردند. سگ عصبانی شد و به گاو‌ها اجازه نداد به آخور نزدیک شوند و طوری دندان‌هایش را نشان می‌داد که انگار آخور پُر از گوشت و استخوان است!
شنبه, ۲۷ دی
خرسی در جنگل به‌دنبال نشانه‌های روی درخت‌هایی بود که به زمین افتاده بودند، جایی که زنبورها در آن عسل مخفی کرده بودند.
چهارشنبه, ۲۴ دی
خرگوش که برای خوردن شبدر از لانه‌اش بیرون رفت،  فراموش کرد در را قفل کند. پس راسو به‌آرامی وارد لانه‌ی خرگوش شد.
دوشنبه, ۲۲ دی
چند سگ گرسنه چند تا پوست گوسفند را در جوی آب دیدند. دباغ آن‌ها را در آب خیسانده بود. این پوست‌ها غذایی عالی برای سگ‌های گرسنه بود، اما عمق آب زیاد بود و سگ‌ها به آن‌ها دسترسی نداشتند. پس دور هم جمع شدند و به این نتیجه رسیدند که همه‌ی آب جوی را بخورند.
شنبه, ۱۳ دی
پسرک چوپان هر روز گله گوسفندان اربابش را نزدیک جنگلی که از روستا دور نبود، به چرانیدن می‌بُرد. مدتی که می‌گذشت چراگاه برای پسرکت کسالت‌بار می‌شد، و برای او برای این که سرگرم می‌شد یا با سگش باید حرف می‌زد یا نی می‌نواخت.
یکشنبه, ۲۵ آبان
دو گاو ارابه سنگین را در راهِ گِلی روستا به دنبال خود می‌کشیدند. آن دو همه‌ی توان‌شان را به‌کار می‌بردند تا ارابه را بکِشند و هیچ شکایت و صدایی نمی‌کردند. با آن که چرخ‌های ارابه در مقایسه با کاری که گاوها انجام می‌دادند، کار سختی نبودند، در هربار چرخیدن، ناله و غژوغژ می‌کردند. گاوهای بیچاره با همه توان، ارابه را در میان گل‌و‌لای عمیق به‌دنبال خود می‌کشیدند و گوش‌شان پُر از ناله‌ و شکایت بلند چرخ‌ها بود. و این صداها بردباری انجام دادن کار را برای آن‌ها سخت‌تر کرده بود.
چهارشنبه, ۲ مهر
خری در راهی می‌رفت که به‌سوی دامنه کوه کج شد. ناگهان به ذهن نادانش رسید که راهش را ادامه دهد. او اصطبل را در دامنه کوه می‌دید و به نظرش کوتاه‌ترین راه برای رسیدن به آن‌جا این بود که از لبه نزدیک‌ترین صخره رد شود. می‌خواست بپرد که صاحبش دُم آن را گرفت و کوشش کرد خر را به عقب بکِشد، ولی خر لجباز تسلیم نمی‌شد و با همه توانی که داشت، خودش را به جلو می‌کشاند.
چهارشنبه, ۲۶ شهریور
پدری چند فرزند پسر داشت که همیشه باهم درگیر بودند و دعوا می‌کردند. هیچ سخنی نیز کم‌ترین تأثیری بر آن‌ها نداشت. پدر در ذهن‌اش به نقشه‌ای کارساز فکر کرد تا پسرها ببینند که دعوا و تفرقه سبب بدبختی آن‌ها می‌شود.
دوشنبه, ۲۴ شهریور
چوپان برای اَسیب ندیدن بزغاله،‌ آن را روی بام کاهگلی سرپناهِ گوسفندان گذاشته‌ بود. بزغاله در لبه‌ی پشت‌بام در حال چرا بود که گرگ را دید. بزغاله بدون ترس، و برای خوش‌حالی خودش، گرگ را صدا زد و شروع به مسخره کردن گرگ کرد، زیرا می‌دانست که پنجه‌ها و دندان‌های گرگ به او نمی‌رسد.
چهارشنبه, ۱۹ شهریور