افسانه‌های ازوپ

در این برگه می‌خواهیم افسانه‌های ازوپ را به ترتیب از شماره ۱ منتشر کنیم.

در سایت کتابک بخوانید: شرح حال و تاریخچه افسانه‌های ازوپ

زیر دسته بندی ها
پس از باران شدیدی که آمده‌بود، کشاورز با گاری‌اش در راه گِلی روستا می‌رفت. اسب‌ها به‌سختی بار گاری را در راه پُر از گل‌ولای می‌کشیدند، و هنگامی که یکی از چرخ‌های گاری در گِل گیر کرد، دیگر نتوانستند حرکت کنند.
سه شنبه, ۱۸ شهریور
پسرک اجازه گرفته بود که چند تا فندق از درون کوزه‌ی فندق بردارد. اما او آن‌قدر فندق برداشته بود که مُشت پُر فندق خود را نمی‌توانست از کوزه بیرون بیاورد. پسرک نمی‌خواست فقط یک فندق بردارد، اما همه فندق‌ها را هم نمی‌توانست یک‌باره بردارد. پسر ناراحت و ناامید شروع کرد به گریه کردن.
دوشنبه, ۱۷ شهریور
عقاب با شتاب از آسمان پایین آمد، و بره‌ای را با چنگال‌هایش گرفت و با بال‌های قدرتمندش آن را به لانه‌اش بُرد. زاغ رفتار عقاب را دید و فکری به مغز کوچکش رسید که او هم آن‌قدر بزرگ و نیرومند است که کار عقاب را انجام بدهد. پس بال‌هایش را تکان داد و با سرعت به قوچی حمله کرد؛ اما هنگامی که خواست دوباره به پرواز درآید، نتوانست. چون چنگال‌هایش در پشم قوچ گیر کرده بود. هنگامی که خواست قوچ را از زمین بلند کند، تازه قوچ دریافت زاغ آن‌جا است.
یکشنبه, ۱۶ شهریور
سگ و خروس که دوستان بسیار خوبی بودند، آرزو داشتند جهان را ببینند. پس تصمیم گرفتند کشتزار را تَرک کنند و راه جاده‌ای را که به‌سوی جنگل می‌رفت، در پیش بگیرند. آن دو دوست راه درازی را با حال خوش و بدون هیچ ماجرایی طی کردند.
دوشنبه, ۱۰ شهریور
خرچنگ مادر به پسر کوچولویش گفت: «چرا به پهلو راه می‌روی؟ باید همیشه مستقیم راه بروی و پاهایت را به‌سمت بیرون بگذاری.»
دوشنبه, ۳ شهریور
خانه لاک‌پشت در پشت او است و هر اندازه کوشش کند خانه‌اش را نمی‌تواند رها کند. می‌گویند چون لاک‌پشت بسیار تنبل بوده و در خانه مانده و حتی در مهمانی جانوران هم شرکت نمی‌کرده، این‌طور تنبیه شده است.
یکشنبه, ۲ شهریور
بزغاله کوچولو که شاخ‌های کوچکی روی سرش درآورده بود، گمان کرد بز نرِ بزرگی شده است و از خودش می‌تواند مراقبت کند. یک روز غروب، هنگامی که گله به خانه برمی‌گشت، مادرش او را صدا زد، اما بزغاله توجه نکرد و به خوردن علف‌های تازه چراگاه ادامه داد. اندکی بعد، هنگامی که سرش را برگرداند، گله رفته بود.
سه شنبه, ۲۸ مرداد
یک روز ماهی‌گیر تهیدستی که زندگی‌اش را با ماهی‌گیری می‌گذراند، بدشانسی آورد و به جز ماهیِ کوچولویی، ماهی دیگری صید نکرد. او هنگامی که  ماهی را در سبدش می‌خواست بیندازد، ماهی کوچولو گفت:
چهارشنبه, ۲۲ مرداد
شیر جنگل بزی که خورده بود که شاخ هایش به او خیلی صدمه زده بود. شیر خیلی عصبانی بود و فکر می کرد هر حیوانی که می خواهد بخورد آن قدر گستاخ است که چیزی مثل این شاخ های خطرناک دارد و به او آسیب می‌رساند. پس دستور داد فردا همه جانوران شاخ‌دار از قلمرو شیر بیرون بروند.
سه شنبه, ۲۱ مرداد
کبوتر مورچه‌ای را دید که در جوی آب افتاده است. مورچه کوشش بیهوده می‌کرد که به کنار آب برسد، و کبوتر با دلسوزی تکه‌ای نی را نزدیک او انداخت. مورچه مانند ملوانی که کشتی‌اش غرق شده، تکه نی را گرفت تا به سلامت به خشکی رسید.
دوشنبه, ۲۰ مرداد
یک روز صبحِ آفتابی که روباه به‌دنبال طعمه‌ای در جنگل بود، کلاغی را روی شاخه‌ی درخت بالای سرش دید. این نخستین‌بار نبود که روباه کلاغی را می‌دید، اما چیزی که توجه روباه را جلب کرد و باعث شد بایستد و دوباره نگاه کند، این بود که کلاغِ خوش‌شانس یک تکه پنیر در منقارش داشت.
یکشنبه, ۱۹ مرداد
سگ باشتاب می‌دوید و استخوانی را که قصاب برایش انداخته بود، به خانه‌اش می‌بُرد. سگ هنگامی که روی پُل باریکی رسید، پایین پُل را نگاه کرد و تصویرش را در آب دید. سگِ حریص گمان کرد یک سگ واقعی دیده است که استخوان بسیار بزرگ‌تر از استخوان خودش دارد.
سه شنبه, ۱۴ مرداد
گرگ گرسنه‌ای که یک روز صبحِ زود دوروبر یک کلبه‌ی روستا می‌پلکید، صدای گریه کودکی را شنید. گرگ صدای مادر کودک را شنید که می‌گفت:
یکشنبه, ۱۲ مرداد
روزی سوسک از عقاب خواهش کرد از خوردن خرگوشی که به او پناه آورده است، بگذرد، اما عقاب با چنگال‌هایش به خرگوش حمله کرد و با حرکت بال‌های بزرگش سوسک را نیز تا فاصله‌ی دوری پرتاب کرد.
سه شنبه, ۷ مرداد
موش جوانی برای سرگرمی کنار برکه‌ای گردش می‌کرد، همان‌جایی که قورباغه زندگی می‌کرد. هنگامی که قورباغه، موش را دید، کنار آب آمد و قورقور کرد:
شنبه, ۴ مرداد
نگهبانی بیش از اندازه‌ی چوپان از گوسفندها، باعث شده بود گرگ گرسنه بماند. گرگ یک شب پوست گوسفندی را پیدا کرد که در گوشه‌ای افتاده و فراموش شده بود.
سه شنبه, ۲۴ تیر
روباه و پلنگ پس از خوردن شامِ فراوان، با تنبلی دراز کشیده بودند و ظاهرشان را به رخ هم می‌کشیدند. پلنگ با غرور از پوست خال‌دار و براق خود می‌گفت و شکل و ریخت روباه را مسخره می‌کرد.
یکشنبه, ۲۲ تیر
روباه درون چاهی افتاد که فکر می‌کرد بسیار عمیق نیست، اما کم‌کم فهمید که از چاه نمی‌تواند بیرون بیاید. روباه به ناچار مدّت زیادی در چاه ماند، تا این که بز تشنه‌ای به لبه‌ی چاه آمد. بز که گمان کرد روباه درون چاه رفته تا آب بخورد، پرسید: «آب چاه خوب است؟!» روباه حیله‌گر گفت: «بهترین آب همه‌ی سرزمین‌هاست! درون چاه جَست بزن و آزمایش کن! این‌جا آب فراوانی برای خوردن هست.» بزِ تشنه بی‌درنگ به درون چاهِ آب جَست زد و شروع به آب خوردن کرد. روباه نیز بی‌درنگ روی پشت بز جَست زد و از روی شاخ بز به بیرون چاه رفت.
سه شنبه, ۱۷ تیر
در یک بعد از ظهر آفتابی که خورشید درحال غرق شدن در دنیای باشکوه بود، خروس پیر دانا برای استراحت روی درخت رفت. خروس پیش از این که آماده استراحت شود، بال‌هایش را دو سه‌بار به‌هم زد و با صدای بلند قوقولی‌قوقو کرد. خروس هنوز سرش را زیر بال‌هایش نکرده و چشم‌های درشت و گِردش را روی هم نگذاشته بود که نگاه کوتاهی به دماغ درازش کرد و پایین درخت آقای روباه را دید که ایستاده است.
چهارشنبه, ۱۱ تیر
گوزنِ تشنه از چشمه‌ی زلالی آب می‌خورد که تصویرش را در آب چشمه دید. گوزن از دیدن قوس‌های بزرگ و زیبای شاخ‌هایش در آب، بسیار لذّت بُرد، اما با دیدن پاهای تازک و لاغرش شرمنده شد.
یکشنبه, ۱ تیر