افسانههای ازوپ
در این برگه میخواهیم افسانههای ازوپ را به ترتیب از شماره ۱ منتشر کنیم.
در سایت کتابک بخوانید: شرح حال و تاریخچه افسانههای ازوپ
خرچنگ مادر به پسر کوچولویش گفت: «چرا به پهلو راه میروی؟ باید همیشه مستقیم راه بروی و پاهایت را بهسمت بیرون بگذاری.»
دوشنبه, ۳ شهریور
خانه لاکپشت در پشت او است و هر اندازه کوشش کند خانهاش را نمیتواند رها کند. میگویند چون لاکپشت بسیار تنبل بوده و در خانه مانده و حتی در مهمانی جانوران هم شرکت نمیکرده، اینطور تنبیه شده است.
یکشنبه, ۲ شهریور
بزغاله کوچولو که شاخهای کوچکی روی سرش درآورده بود، گمان کرد بز نرِ بزرگی شده است و از خودش میتواند مراقبت کند. یک روز غروب، هنگامی که گله به خانه برمیگشت، مادرش او را صدا زد، اما بزغاله توجه نکرد و به خوردن علفهای تازه چراگاه ادامه داد. اندکی بعد، هنگامی که سرش را برگرداند، گله رفته بود.
سه شنبه, ۲۸ مرداد
یک روز ماهیگیر تهیدستی که زندگیاش را با ماهیگیری میگذراند، بدشانسی آورد و به جز ماهیِ کوچولویی، ماهی دیگری صید نکرد. او هنگامی که ماهی را در سبدش میخواست بیندازد، ماهی کوچولو گفت:
چهارشنبه, ۲۲ مرداد
شیر جنگل بزی که خورده بود که شاخ هایش به او خیلی صدمه زده بود. شیر خیلی عصبانی بود و فکر می کرد هر حیوانی که می خواهد بخورد آن قدر گستاخ است که چیزی مثل این شاخ های خطرناک دارد و به او آسیب میرساند. پس دستور داد فردا همه جانوران شاخدار از قلمرو شیر بیرون بروند.
سه شنبه, ۲۱ مرداد
کبوتر مورچهای را دید که در جوی آب افتاده است. مورچه کوشش بیهوده میکرد که به کنار آب برسد، و کبوتر با دلسوزی تکهای نی را نزدیک او انداخت. مورچه مانند ملوانی که کشتیاش غرق شده، تکه نی را گرفت تا به سلامت به خشکی رسید.
دوشنبه, ۲۰ مرداد
یک روز صبحِ آفتابی که روباه بهدنبال طعمهای در جنگل بود، کلاغی را روی شاخهی درخت بالای سرش دید. این نخستینبار نبود که روباه کلاغی را میدید، اما چیزی که توجه روباه را جلب کرد و باعث شد بایستد و دوباره نگاه کند، این بود که کلاغِ خوششانس یک تکه پنیر در منقارش داشت.
یکشنبه, ۱۹ مرداد
سگ باشتاب میدوید و استخوانی را که قصاب برایش انداخته بود، به خانهاش میبُرد. سگ هنگامی که روی پُل باریکی رسید، پایین پُل را نگاه کرد و تصویرش را در آب دید. سگِ حریص گمان کرد یک سگ واقعی دیده است که استخوان بسیار بزرگتر از استخوان خودش دارد.
سه شنبه, ۱۴ مرداد
گرگ گرسنهای که یک روز صبحِ زود دوروبر یک کلبهی روستا میپلکید، صدای گریه کودکی را شنید. گرگ صدای مادر کودک را شنید که میگفت:
یکشنبه, ۱۲ مرداد
روزی سوسک از عقاب خواهش کرد از خوردن خرگوشی که به او پناه آورده است، بگذرد، اما عقاب با چنگالهایش به خرگوش حمله کرد و با حرکت بالهای بزرگش سوسک را نیز تا فاصلهی دوری پرتاب کرد.
سه شنبه, ۷ مرداد
موش جوانی برای سرگرمی کنار برکهای گردش میکرد، همانجایی که قورباغه زندگی میکرد. هنگامی که قورباغه، موش را دید، کنار آب آمد و قورقور کرد:
شنبه, ۴ مرداد
نگهبانی بیش از اندازهی چوپان از گوسفندها، باعث شده بود گرگ گرسنه بماند. گرگ یک شب پوست گوسفندی را پیدا کرد که در گوشهای افتاده و فراموش شده بود.
سه شنبه, ۲۴ تیر
روباه و پلنگ پس از خوردن شامِ فراوان، با تنبلی دراز کشیده بودند و ظاهرشان را به رخ هم میکشیدند. پلنگ با غرور از پوست خالدار و براق خود میگفت و شکل و ریخت روباه را مسخره میکرد.
یکشنبه, ۲۲ تیر
روباه درون چاهی افتاد که فکر میکرد بسیار عمیق نیست، اما کمکم فهمید که از چاه نمیتواند بیرون بیاید. روباه به ناچار مدّت زیادی در چاه ماند، تا این که بز تشنهای به لبهی چاه آمد. بز که گمان کرد روباه درون چاه رفته تا آب بخورد، پرسید: «آب چاه خوب است؟!»
روباه حیلهگر گفت: «بهترین آب همهی سرزمینهاست! درون چاه جَست بزن و آزمایش کن! اینجا آب فراوانی برای خوردن هست.»
بزِ تشنه بیدرنگ به درون چاهِ آب جَست زد و شروع به آب خوردن کرد. روباه نیز بیدرنگ روی پشت بز جَست زد و از روی شاخ بز به بیرون چاه رفت.
سه شنبه, ۱۷ تیر
در یک بعد از ظهر آفتابی که خورشید درحال غرق شدن در دنیای باشکوه بود، خروس پیر دانا برای استراحت روی درخت رفت. خروس پیش از این که آماده استراحت شود، بالهایش را دو سهبار بههم زد و با صدای بلند قوقولیقوقو کرد. خروس هنوز سرش را زیر بالهایش نکرده و چشمهای درشت و گِردش را روی هم نگذاشته بود که نگاه کوتاهی به دماغ درازش کرد و پایین درخت آقای روباه را دید که ایستاده است.
چهارشنبه, ۱۱ تیر
گوزنِ تشنه از چشمهی زلالی آب میخورد که تصویرش را در آب چشمه دید. گوزن از دیدن قوسهای بزرگ و زیبای شاخهایش در آب، بسیار لذّت بُرد، اما با دیدن پاهای تازک و لاغرش شرمنده شد.
یکشنبه, ۱ تیر
روباه در این فکر و نقشه بود تا خودش را با لکلک بتواند سرگرم کند. روباه همیشه به ظاهر عجیب لکلک میخندید.
شنبه, ۲۴ خرداد
مرغ ماهیخوار آهسته و با وقار در ساحل دریا راه میرفت و چشمش به آب زلال بود. گردن دراز و منقار نوک تیزش آماده بود تا لقمهای را برای صبحانهاش قاپ بزند. درونِ آب زلال پُر از ماهی بود، اما آن روز مرغ ماهیخوار مشکلپسند شده بود.
چهارشنبه, ۲۱ خرداد
گرگ در یک مهمانی که با ولع بسیار گوشت خورده بود، استخوانی در گلویش گیر کردهبود. او نه میتوانست استخوان را قورت بدهد و نه آن را از دهانش بیرون بیاورد، و همچنین نمیتوانست چیزی بخورد. این وضعیّت برای گرگ حریص بسیار وحشتناک بود.
یکشنبه, ۱۸ خرداد
روزی روباه خوشههای رسیدهی انگوری را پیدا کرد که گرداگرد درخت دیگری پیچیده بود. دانههای انگورها بسیار آبدار بود. روباه هم که زیاد به انگورها نگاه کرده و گرسنه بود، دهانش آب افتاده بود.
سه شنبه, ۱۳ خرداد
موش روستایی به دیدن یکی از بستگانش که در شهر زندگی میکرد، رفت. موش شهری برای ناهار با ساقهی گندم، ریشهی گیاهان، میوهی درخت بلوط و آب خُنک، از او پذیرایی کرد. موش روستایی بسیار باملاحظه و کمکم از هر کدام میخورد و بهسادگی با رفتارش نشان داد که میخواهد ادب را رعایت کند.
یکشنبه, ۱۱ خرداد
روزی همه موشها دور هم جمع شدند تا نقشهای بکِشند و جانشان را از دست دشمنشان گربه، بتوانند آزاد کنند. موشها آرزو داشتند دستِکم راهی پیدا کنند تا هنگامی که گربه به آنها نزدیک میشود، متوجه شوند و فرصت برای فرار داشته باشند. موشها که همیشه از پنجههای گربه میترسیدند و جرأت نمیکردند شب و روز از لانهشان بیرون بیایند، حتماً باید کاری میکردند.
شنبه, ۱۰ خرداد
گاو نری کنار نیزار آمد تا آب بخورد، پایاش سُر خورد و وقتی شلپی در آب افتاد، بچهقورباغهی کم سنوسالی که در گل و لای نیزار بود، زیر پای او له شد.
چهارشنبه, ۷ خرداد