گرگ و بزغاله - افسانه‌های ازوپ 21

بزغاله کوچولو که شاخ‌های کوچکی روی سرش درآورده بود، گمان کرد بز نرِ بزرگی شده است و از خودش می‌تواند مراقبت کند. یک روز غروب، هنگامی که گله به خانه برمی‌گشت، مادرش او را صدا زد، اما بزغاله توجه نکرد و به خوردن علف‌های تازه چراگاه ادامه داد. اندکی بعد، هنگامی که سرش را برگرداند، گله رفته بود.

بزغاله تنها مانده بود. خورشید غروب می‌کرد و سایه‌های بلندی روی زمین پدید می‌آمد. باد خنکی با سایه‌ها همراه شده بود و صداهای ترسناکی روی چمن شنیده می‌شد. بزغاله از فکر گرگ وحشتناک به خود می‌لرزید. بزغاله سرگردان در چراگاه به این‌سو و آن‌سو می‌دوید و به‌دنبال یافتن مادرش بع‌بع می‌کرد. در نیمه‌راه، بزغاله در میان انبوه درخت‌ها، گرگی را دید.

بزغاله که می‌دانست امید ناچیزی برایش باقی مانده است، با ترس و لرز به گرگ گفت: «خواهش می‌کنم آقای گرگ. می‌دانم که مرا می‌خوری، ولی خواهش می‌کنم آوازی برایم بخوان، می‌خواهم برقصم و تا می‌توانم شادی کنم.»

گرگ هم که دوست داشت پیش از خوردن بزغاله آوازی بخواند، شروع کرد به خواندن ترانه‌ای شاد. بزغاله هم با خوش‌حالی بالا و پایین می‌پرید و وانمود می‌کرد که می‌رقصید.

در این میان، گله به‌آرامی به‌سوی خانه برمی‌گشت. در سکوت غروب، صدای گرگ تا دوردست شنیده می‌شد. سگ‌های چوپان گوش‌های‌شان را تیز کردند. سگ‌ها آواز گرگ را پیش از خوردن می‌شناختند و بی‌درنگ به چراگاه برگشتند. ناگهان صدای آواز گرگ قطع شد. گرگ فرار ‌کرد و سگ‌ها نیز او را دنبال می‌کردند. گرگ از این که به درخواست بزغاله‌ای کوچولو، آوازخوان شده بود، احساس حماقت کرد. او باید قصابی می‌کرد.

اجازه ندهید چیزی شما را از هدف‌تان دور کند.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on