روباه و کلاغ - افسانه‌های ازوپ 17

یک روز صبحِ آفتابی که روباه به‌دنبال طعمه‌ای در جنگل بود، کلاغی را روی شاخه‌ی درخت بالای سرش دید. این نخستین‌بار نبود که روباه کلاغی را می‌دید، اما چیزی که توجه روباه را جلب کرد و باعث شد بایستد و دوباره نگاه کند، این بود که کلاغِ خوش‌شانس یک تکه پنیر در منقارش داشت.

روباه زیرک با خودش فکر کرد: «نیاز نیست برای غذا دورترها را بگردم، همین‌جا لقمه‌ی لذیذی برای صبحانه دارم.»

روباه آرام آرام پای درختی رفت که کلاغ روی شاخه‌ای از آن نشسته بود، روباه با نگاهی تحسین‌آمیز فریاد زد: «صبح به‌خیر پرنده‌ی زیبا!»

کلاغ سرش را کج کرد و با شک به روباه نگاه کرد. کلاغ پنیر را محکم در منقارش گرفته بود و پاسخ صبح به‌خیر روباه را نداد.

روباه گفت: «عجب پرنده‌ی دلربایی! چه‌قدر پرهای او می‌درخشد! چه اندام زیبا و چه بال‌های پُرزَرق و برقی! همه چیز او کامل است، این پرنده‌ی بی‌همتا صدای زیبایی هم باید داشته باشد. آیا او آواز هم می‌خواند؟ می‌دانم که به او ملکه‌ی پرنده‌ها باید بگویم.»

کلاغ با شنیدن چرب‌زبانی‌های روباه، همه شک‌هایی که داشت و حتی خوراک صبحانه‌اش را فراموش کرد. خیلی دوست داشت که به او ملکه‌ی پرنده‌ها بگویند. پس کلاغ منقارش را تا می‌توانست باز کرد تا با صدای بلند قارقار کند، اما پنیر لای منقار کلاغ، مستقیم در دهانِ باز روباه افتاد.

روباه همچنان که می‌رفت با ملایمت به کلاغ گفت: «بی‌گمان صدایی داری اگرچه دورگه است! اما عقل و هوش تو چه شده؟»

هزینه‌ی زندگی چاپلوس را کسانی می‌پردازند که به او گوش می‌کنند.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on