خرگوش صحرایی و گوش‌هایش - افسانه‌های ازوپ 19

شیر جنگل بزی که خورده بود که شاخ هایش به او خیلی صدمه زده بود. شیر خیلی عصبانی بود و فکر می کرد هر حیوانی که می خواهد بخورد آن قدر گستاخ است که چیزی مثل این شاخ های خطرناک دارد و به او آسیب می‌رساند. پس دستور داد فردا همه جانوران شاخ‌دار از قلمرو شیر بیرون بروند.

این دستور باعث وحشت جانوران شد. همه جانوران شاخ‌دار، گرد هم آمدند و به‌راه افتادند.

حتی خرگوش که شاخ نداشت و نباید می‌ترسید، شب بدی را گذراند و خواب‌های بدی از شیر ترسناک می‌دید.

صبح روز بعد که خرگوش از لانه‌اش بیرون آمد و سایه گوش‌های تیزش را دید، ترس وحشتناکی وجودش را گرفت.

خرگوش گفت: «خداحافظ جیرجیرک همسایه. من رفتم! شیر فکر می‌کند گوش‌های من شاخ هستند، مهم نیست من چه می‌گویم.»

به دشمن‌های‌تان کم‌ترین فرصت برای از میان بردن اعتبار خود ندهید. آن‌ها به‌دنبال هر بهانه‌ای هستند تا به شما حمله کنند.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on